وزن اضافه‌ای روی روح | شرق


«زیر نگاه کلاغ‌ها» عنوان رمان تازه حمید امجد است. هر کدام از ما بازی‌های خودمان را داشتیم و شاید در یکی از این بازی‌ها جا ماندیم. یا بهتر بنویسم آن را با خودمان به دنیای بزرگسالی آوردیم. دنیای بزرگسالی از کی شروع می‌شود؟ در هشتادوچند سالگی هم هر کدام کودکی درونمان داریم که گاهی صدایش را می‌شنویم. «هر شخصی روزگاری از امروزش جوان‌تر بوده است، پس در مغز خود آثار ثبت‌شده‌ای از سال‌های اولیه زندگی‌اش دارد که این آثار در شرایط و موقعیت‌های معین فعال می‌شود (کارکرد روانی قدیمی). به زبان ساده هرکس در درون خود پسربچه یا دختربچه کوچکی دارد».

زیر نگاه کلاغ‌ها حمید امجد

بیتا، شخصیت اصلی این داستان هم بازی‌های خودش را دارد. شاید برای او همه زندگی تصویری است شبیه بازدید دسته‌جمعی باغ‌وحش با بچه‌های همکلاسی. «بازی‌ِ میمون‌ها و کِیف بچه‌ها و حرکات و شکلک‌های خنده‌دار یک کلاس‌چهارمیِ چاقالو که این‌ طرف حصار داشت ادای میمون‌ها را در می‌آورد» و صدای ناگهانی و بلند آژیر وضعیت قرمز و شلیک‌های ضدهوایی. بیتای ساکت و مات «چشم‌دوخته به نگاهِ وحشت‌زده میمونی که یک‌نفَس جیغ می‌زد و دست دراز کرده بود ولی هیچ‌کس دستش را نمی‌گرفت... چشم در چشم جانوری ترسیده با جیغ‌های گوش‌خراش و دستی که طرف او دراز کرده؛ و همه این‌ها دور از مادر که مواظبش باشد» یا ماجرای آن جمله رمزی -«یادته بابا دوست داشت؟»- که بعد از آمدن «آقاهه» نباید از آن استفاده می‌کرد. یا لحظه دیدن «صارمِ پیژامه‌پوش» در خانه و فهمیدن اینکه ««فعلا» معنی ندارد، عوض‌شدن اوضاع موقتی نیست، هیچ‌وقت به خانه قبلی برنمی‌گردند و اصلا قرار نبوده چیزی به وضعیت قدیمش برگردد.

زخم‌های کودکی شاید هرگز خوب نشوند. دلتنگی‌های کودکی شاید تا همیشه بمانند. «لحظه کنده‌‌شدن» در ذهن بیتای بزرگسال که «درست بعد از آخرین باری بود که بیتا -یک‌هو بی‌حواس- نصف جمله رمز قدیم را به زبان آورده بود... «بابا خیلی دوس....» و شنیدن صدای نه خیلی بلند مادر که می‌گفت: «دیگه مادرت نیستم». الگویی که بیتا آن را از کودکی همراه خود به دنیای بزرگسالی آورده است. الگویی که باعث می‌شد مرزهای رسمیت یا صمیمیت با همکار، با مافوق، حتی با دوست یا نامزد خودش را گمراه‌کننده بداند و احساس کند معنی حرف‌ها را به وقتش نمی‌فهمد- «انگار بقیه آدم‌ها جایی و زمانی پنهان از او زبانِ دیگری یاد گرفته بودند که فقط ظاهر کلماتش با کلماتی که او می‌شناخت یکی بود ولی معنی‌ها پاک متفاوت بودند و به‌خاطرِ همین او از هر کلمه معنیِ دیگری می‌فهمید غیر از آنکه بقیه می‌فهمیدند، و بعدا متوجه می‌شد به تله افتاده: «مکالمه‌ها پُر بودند از رمزهایی پنهان‌شده پشت کلمات ساده و معمولی، مثل مین‌گذاری زیر زمین صافِ پیاده‌رو». بیتا که «تا یادش بود همیشه همه‌چیز را دیگران می‌قبولاندند و او فقط قبول می‌کرد. فرقی هم نمی‌کرد توی چه جور رابطه‌ای. هرچه رابطه نزدیک‌تر، انگار او پیشاپیش تسلیم‌تر». تسلیم‌شدنی که از همان کودکی و خانه با او مانده بود. تسلیم‌شدنی همیشگی که باعث می‌شد فکر کند «دیگر شیطنتی، تکیه‌کلامی، حتی کلمه‌ای ندارد که مال خودش باشد، و دیگر دلش هم نمی‌خواست داشته باشد». آنقدر که گاهی توی چهره آدم‌های اطرافش دنبال رد و نشانی می‌گشت که بشود فکر کرد چیزی است «مال خودِ هر کدام، باقی‌مانده از روزهای پشت سرشان» و تردیدی همیشگی: «چرا فکر می‌کنید کیک من خوب نمی‌شود؟» و در نهایت کشف الگوی پنهانی از رابطه بیتای کودک با پدر: «برای اولین بار داشت فکر می‌کرد همه آن سال‌ها که حواسش را جمع می‌کرده بابا چه کاری را دوست دارد چه کاری را نه در واقع او بوده که هوای پدرش را داشته نه پدرش هوای او را». الگوها و بازی‌هایی که انگار «وزنِ اضافه‌ایست روی روحش»: «پیام‌دادن هما بعدِ این‌همه سال باعث شده او بفهمد مشکلش اضافه‌وزن جسم نیست، وزن اضافه‌ای‌ست که روی روحش...» و بیتا پیرانی که خودش را جزو «دسته به‌حساب‌نیامده‌ها» می‌دید. بیتا در عکس‌ها و خاطره‌ها دنبال خودش می‌گردد آن‌هم وقتی که دیگر حتی مادر هم او را نمی‌شناسد. «مرا که می‌شناسی؟ من کی‌ام؟ مادر سر تکان داد و خندید. گفت: می‌شناسم. آره. دخترِ خاله مَرضی بودی دیگه؟».

همه بازی‌های خودمان را داریم نه‌فقط بیتا که مادر او هم بازی‌های خودش را دارد. «مادرِ همیشه غمگینِ همیشه مظلومش با اشک‌های همیشه آماده چکیدن... آدمی که در حالت و لحن و نگاهش همیشه داشت چیزی از مظلومیت خودش نشان می‌داد... مادر همیشه چنان غرق مظلومیتش بود که کمتر فرصتی برای متوجه‌شدن یا جبران‌کردن یا هر چیزِ دیگر داشت».

راویِ نویسنده‌ای که در متن حضور دارد: «وقتی در دادگاه خانواده زن جوانی را دیدم که بُهت- درست در لحظه گفتن- ساکتش کرده بود، فورا بیست‌ودو سالگی بیتای داستانم را در او شناختم... نپرسید من در دادگاه خانواده چه می‌کردم». تصویرهای پراکنده‌ای که اینجا و آنجا دیده و شناسایی تکه‌هایی از مسیری که بیتای سال‌های دور تا امروز طی کرده است. تصویری که براساس شکل و شمایل سه دختری که با هم رفته بودند سینما از نوجوانی بیتا و خواهرهایش شکل گرفته بود: «تجسم خواهرها یا نیمه‌خواهر و ناخواهری‌اش (یکی از پدر جدا، آن یکی از پدر جدا از مادر سَوا، پس خودِ آن دو تا هم با مادرهای جداگانه» راوی بی‌طرفی که وقتی بیتا از مهمانی تولد جا ماند نمی‌دانست این جاماندن تصادف بوده یا عمد: «قسم می‌خورم که من هم واقعا نمی‌دانم». بیتا در خواب او را می‌بیند. «نویسنده‌ای که نشسته و دارد داستان او را می‌نویسد». نویسنده‌ای که به بیتا وعده خبرهای خوب در راه را می‌دهد. نویسنده‌ای که تکه‌های مختلفی از آدم‌ها را کنار هم گذاشته و کودکی و نوجوانی و بزرگسالی بیتا را شکل داده و در نهایت انگار رنج‌ها، وزن اضافه روح، بازی‌ها و الگوهای ذهنی «بیتا» تصویری از ماست.

«کدامِ ما را هرگز جا نگذاشته‌اند؟ کدامِ ما هرگز کسی را جا نگذاشته؟ کداممان لابه‌لای غیرعمدی‌ترین دلایلِ کسی که ما را جا گذاشته دنبالِ ردی از قصد و نیت و عمد نگشته‌ایم؟ کدام‌مان میان عامدانه‌ترین دلایل خودمان برای جاگذاشتنِ کسی باز سهمی هم برای شرایط، اجبار، موقعیت، نیاز، مصلحت، حافظه، سهو قائل نشده‌ایم؟» دست‌های نویسنده بسته است. و در خیال هم دیوارها بلندند. در خیال هم چهل‌وچهار سالگی بیتا به همه‌گیری بیماری می‌رسد. و اعتراف تلخ راویِ نویسنده: «درست است که این شخصیت را خودم ساخته‌ام، ولی در جهانی که او در آن است- و البته آن را هم، بنا به شواهد واقعی و منطقِ باورپذیری، خودم نوشته‌ام- از تغییردادن سرنوشتش ناتوانم». او نسبت به رنج‌ها و دل‌آزردگی‌های شخصیتی که آفریده احساس مسئولیت می‌کند. اما چه می‌توان کرد که جهان و شرایطی که خلق کرده انگار تصویری از جهان واقعی است. دست‌هایی بسته و گره‌هایی بازنشدنی. تنهایی بیتا شاید بازتابی از تنهایی او و آدم‌هایی است که دیده-«آدم‌های مختلف توی پارک، بنگاه، سر کار، سینما، ساحل، دادگاه... یا هر جای دیگرِ واقعی» تصویرِ چهل‌تکه‌ای از بریده‌هایی که هر کدام گوشه‌هایی از دنیای «واقعی» هستند و خبرهایی که کلاغ‌ها از جهان آن طرف پنجره اتاقِ نویسنده برایش می‌آوردند. در نهایت «ناگزیریِ اعتراف به عجز» عجز نویسنده، خواننده و انسان. امیدی واهی برای خبرهای خوب در راه. شاید فقط در خواب بتوان به اندکی روشنی، رؤیا و آرزو پناه برد. اعتراف به ناکامی و ناتمامی و ناتوانی. و البته پایانی غافلگیرکننده که خبر از امید می‌دهد و دوباره خواب. همانطور که شاهرخ مسکوب در کتاب ارجمند «روزها در راه» نوشته است: «دیروقت است. خسته‌ام. تنهایی مثل خالیِ ورم‌کرده و تاریک توی خمره‌ای سربسته اطاق را پُر کرده. خواب پناهگاه خوبی است: خواب و خاموشی».

منابع:
1. «بازی‌ها»، اریک برن، ترجمه اسماعیل فصیح، نشر ذهن‌آویز
2. «زیرِ نگاهِ کلاغ‌ها»، حمید امجد، نشر نیلا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...