اول کتاب، بعد عروسی | شرق


«انجمن علف‌ها»، رمان شهناز فریور که در 229 صفحه ذیل مجموعه «رمان ایرانی» انتشارات نگاه در دسترس مخاطب قرار گرفته است، طبق معمول اکثر آثار داستانی این سال‌های ما سیر زندگی روزمره‌ای را بازگو می‌کند که با گذر از وحشت به ملال، نهایتا در کنشی به اسم «روایت» به فرجام می‌رسد. ذهن راوی در ترتیب فصول رمان، در دهه‌شصت و زمان روایت حرکتی پاندولی دارد و درست مثل مسیر رفت‌وبرگشت پاندول، هر چه جلوتر می‌رویم این دو نقطه -دهه‌شصت و زمان حال- فاصله کمتری پیدا می‌کنند تا اینکه سرانجام به هم می‌رسند و پاندول از حرکت باز می‌ایستد. به همین منوال، راوی دختر نوجوان شهرستانی جنگ زده، از ترس‌های تاریخی‌اش به ملال زن میان‌سال تهران گذار می‌کند، تا مگر با ثبت ماوقع در روایت خود، پناهی پیدا کند، بنابراین در مسیر رفت با وحشت سروکار داریم و در مسیر بازگشت با ملال و حسرت.

انجمن علف‌ها شهناز فریور

در یک فصل ترس جنگ را شاهدیم و در فصل بعد، سرخوردگی و یکنواختی کار در بیمارستان را و شکیبایی در زندگی خانوادگی با همسر و بچه‌ای را که هر کدام وسواس‌ها و حساسیت‌های خاص خود را به دوش زن وا می‌نهند و چنین که برمی‌آید عین خیالشان هم نیست. در مسیر این حرکت رفت‌وبرگشتی، یک استاد داستان‌نویسی هم هست که گاه در زن شوری برمی‌انگیزد تا بنویسد و زندگی‌اش را به چیزی از جنس ادبیات تبدیل کند، و گاهی جا خالی می‌دهد و ناپدید می‌شود. زن بر آن است تا در اتاقک کوچکی که در جهنم زندگی خصوصی‌اش برای خود دست‌وپا کرده بنویسد و بنویسد تا به آن رمان 107صفحه‌ای برسد که از کجا همین «انجمن علف‌ها» باشد. روایت منزل‌به‌منزل در اتفاقات «زندگی سی‌وچندساله‌اش» درنگ می‌کند. گذشته مثل امواج رادیویی در هر ایستگاه ماوقع دوره‌ای از زندگی او را بازگو می‌کند، اما فصل‌به‌فصل زندگی خصوصی از فضای عمومی فاصله بیشتری پیدا می‌کند و ملال درون و وحشت بیرون اتصال کوتاهی برقرار می‌کنند و اسکلت روایت را تشکیل می‌دهند.

«انجمن علف‌ها» نمونه‌ای است از تعهد معکوسی که چند صباحی است داستان‌نویسی ایران مسئولیت آن را تقبل کرده است. این شیوه از روایت، در درجه نخست وظیفه دارد تا از واحدی موسوم به «ادبیات» صرف نظر کند و با همه توان گسست‌های زیستی و بحران‌های زندگی را رفع و رجوع کند. باران، دختر کوچک راوی در دفتر یادداشتش مطالبی را نوشته است که خلاصه‌ای است از زندگی مادر داستان‌نویس‌اش: «... بابا می‌گوید وقتی مامان را دید مثل مامان خودش بود. اما اشتباه کرد. مامان دوست داشت کتاب بنویسد بعد عروسی کند.» (ص76) یک پاراگراف بعد از مطالب دفتر خاطرات باران، راوی لپ‌تاپش را روشن می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که به بیماری کلمه دچار آمده است. اما دیری نمی‌پاید که کتابی از قفسه درمی‌آورد و محض خالی‌نبودن عریضه شعری از شاملو می‌خواند و عملا از بیماری کلمه صرف نظر می‌کند.

«انجمن علف‌ها» از منظری دیگر شرح فرسودگی است. راوی که شغلش پرستاری است در محیط بیمارستان ناآرام است. در محیط خانه با همسر پزشکش کنار نمی‌آید. با نسل بعد هیچ‌گونه ارتباطی برقرار نمی‌کند. در این رمان با هیچ امید یا دلخوشکنکی رودررو نیستیم. همه آدم‌های کتاب به حسرت دچار‌اند. دانشگاه آن چیزی نیست که راوی خیال می‌کرده است. سوال این است که چرا داستان‌نویسان ایرانی از جمیع امکان‌های متفاوت در شکل‌دهی به روایت، فقط از یک شیوه تبعیت می‌کنند. شیوه‌ای که آمیزه‌ای است از خود- زندگینامه با ته‌رنگی از فیلمنامه‌های هالیوودی؟ سوال این است که چرا بیماری کلمه به خوبی درمان شده است و زبان، هیچ شأنی در داستان ندارد؟ ثبت زندگینامه، اعم از زندگینامه شخصی حقیقی یا تخیلی بر نحوه گفتن غلبه کرده است. اتفاقا «انجمن علف‌ها» از این بابت وافی به مقصود است. در صفحه 110 رمان، راوی دلزده از بیهودگی فعالیت‌های سیاسی یکی از گروه‌های معاند نظام جمهوری‌اسلامی، خطاب به «امین» - که ظاهرا لیدر است- انتقادات خود را چنین بیان می‌کند: «اصلش اینه که فکر می‌کنم هیچ سازمان، حزب یا دسته‌ای نمی‌تونه وضعو عوض کنه. اصلش فرهنگ مردمه که باید عوض شه. اگر کسی مردمو بشناسه، می‌فهمه که با این حرف و اعلامیه‌ها چیزی درست نمی‌شه.» در ادامه، پوچی و بیهودگی اعضای این گروه یا گروهک را دنبال می‌کنیم. امین هم ناپدید می‌شود و در تهران ازدواج می‌کند و اتوپیای خیالی‌اش را به زندگی روزمره تقدیم می‌کند.

در «انجمن علف‌ها»، مخالف و موافق فرق چندانی با یکدیگر ندارند. مجید، برادر راوی هم مثل بقیه با بحران هویت دست‌وپنجه نرم می‌کند. کهنه‌سرباز جنگ، حالا مجبور است پول دربیاورد و رفاه خانواده‌اش را افزایش دهد. علاوه‌بر این باید اسرار مالی‌اش را از همسرش پنهان نگه دارد. مابقی شخصیت‌های کتاب یا از بین می‌روند یا بقا را به شرط حسرت ترجیح می‌دهند. یکی بر اثر اعتیاد می‌میرد. چند نفر در بمباران هوایی جنگ ایران و عراق جان می‌سپرند. بعضی‌ها جلای وطن می‌دهند. چند نفری هم در جریان گذار از دهه‌شصت به دهه70 ، صحیح و سالم منویات دوران حاکمیت بازار را درک می‌کنند و یاد می‌گیرند که حتی طبابت یک نوع تجارت است. در میهمانی‌ها بحث بر سر این است که اگر پرونده هسته‌ای ایران به جنگی بینجامد، باید کشور را ترک کرد و در دوبی به سرمایه‌گذاری پرداخت.

داستان‌نویسی در چنین مدار شدیدا ایدئولوژیکی، وظیفه دارد که خلاقیت و هنر زبان را در سینی بگذارد و دو دستی تقدیم فرهنگ کند. فرهنگ صرفا در حکم بهانه‌ای است تا گذار ادبیات از «هنر» به «فرهنگ» را «جا بیندازد» و نوعی نیهیلیسم کلبی مسلک را به کرسی بنشاند. در بخشی از رمان راوی با یکی از کودکان کار آشنا می‌شود که در خانواده‌ای فقرزده، محروم از تحصیل و حداقل‌های زندگی گوشه‌ای را به اتاق خصوصی‌اش تبدیل کرده است. بچه آدامس‌فروش کف زمین را فرش کرده است و می‌خواهد قلمرو زندگی خصوصی‌اش را به راوی نشان بدهد. مادر خانواده که زنی است آبستن، می‌خواهد برای راوی چای بیاورد. هرچند که راوی در آن محیط چندش‌انگیز چای نمی‌خواهد. چند صفحه قبل‌تر خوانده‌ایم که زن از خرید اجناس کودکان کار سر باز زده است. حتی به اصرار‌های دخترش «باران» وقعی نمی‌گذارد. او معتقد است که همه این بچه‌ها متعلق به باندهای تکدی‌گری هستند. همان طور که اساتید داستان‌نویسی وطنی می‌گویند: «تئوری به درد نمی‌خورد. با تئوری نمی‌توان داستان نوشت». اما ظاهرا در فقره «انجمن علف‌ها» تئوری به قصد خواندن اثر ادبی هم به درد نمی‌خورد. هیچ نیازی به ساختارشکنی نیست. تجربه چنین صحنه‌ای فی‌نفسه حاکی از این است که با فرهنگ هم نمی‌شود تغییری ایجاد کرد. با فرهنگ فقط می‌توان همه آدامس‌های کودکان کار را یکجا خرید. حال که نیهیلیسم تحت نام «کار فرهنگی» همه ابعاد زندگی را تسخیر کرده است؛ چه بهتر داستان‌نویسی را در خدمت سرگرم‌سازی قرار دهیم. مسلما این یادداشت نه نقد خوبی از آب درمی‌آید و نه به ارتقای داستان‌نویسی ایران کمکی می‌کند.

در جمع‌بندی باید گفت، مهم‌ترین وجه «انجمن علف‌ها» این است که داستانی است شیوا، خوشخوان و شهری. مخاطب را از آزار زندگی آزار نمی‌دهد. امید است که خوب بفروشد. داستان به بحران هویتی زنی می‌پردازد که می‌خواهد نویسنده شود. مهم‌تر از همه آنکه محنت، به شکل کالای نه هنوز بنجلی درآمده که بازار را تحریک می‌کند. پس زنده‌باد «رئالیسم بازار».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...
دغدغه‌ی اصلی پژوهش این است: آیا حکومت می‎تواند هم دینی باشد و هم مشروطه‎گرا؟... مراد از مشروطیت در این پژوهش، اصطلاحی‌ست در حوزه‌ی فلسفه‌ی حقوق عمومی و نه دقیقاً آن اصطلاح رایج در مشروطه... حقوق بشر ناموس اندیشه‌ی مشروطه‎گرایی و حد فاصلِ دیکتاتوری‎های قانونی با حکومت‎های حق‎بنیاد است... حتی مرتضی مطهری هم با وجود تمام رواداری‎ نسبی‎اش در برابر جمهوریت و دفاعش از مراتبی از حقوق اقلیت‎ها و حق ابراز رأی و نظر مخالفان و نیز مخالفتش با ولایت باطنی و اجتماعی فقها، ذیل گروهِ مشروعه‎خواهان قرار دارد ...
خودارتباطی جمعی در ایران در حال شکل‌گیری ست و این از دید حاکمیت خطر محسوب می‌شود... تلگراف، نهضت تنباکو را سرعت نداد، اساسا امکان‌پذیرش کرد... رضاشاه نه ایل و تباری داشت، نه فره ایزدی لذا به نخبگان فرهنگی سیاسی پناه برد؛ رادیو ذیل این پروژه راه افتاد... اولین کارکرد همه رسانه‌های جدید برای پادشاه آن بود که خودش را مهم جلوه دهد... شما حاضرید خطراتی را بپذیرید و مبالغی را پرداخت کنید ولی به اخباری دسترسی داشته باشید که مثلا در 20:30 پخش نمی‌شود ...
از طریق زیبایی چهره‌ی او، با گناه آشنا می‌شود: گناهی که با زیبایی ظاهر عجین است... در معبد شاهد صحنه‌های عجیب نفسانی است و گاهی نیز در آن شرکت می‌جوید؛ بازدیدکنندگان در آنجا مخفی می‌شوند و به نگاه او واقف‌اند... درباره‌ی لزوم ریاکاربودن و زندگی را بازی ساده‌ی بی‌رحمانه‌ای شمردن سخنرانی‌های بی‌شرمانه‌ای ایراد می‌کند... ادعا کرد که این عمل جنایتکارانه را به سبب «تنفر از زیبایی» انجام داده است... ...