سمیرا سهرابی | آرمان ملی
در طول بیستسالی که از عمر حرفهای داستاننویسی بهناز علیپورگسکری (۱۳۴۷- رودسر گیلان) میگذرد، او چهار کتاب منتشر کرده: «بگذریم...» (۱۳۸۳)، «بماند...» (۱۳۸۸)، «جا ماندیم...» (۱۳۹۴) و «حافظه پروانهای» (۱۳۹۹). خانم علیپور دكترای ادبیات تطبیقی دارد و در کنار داستان به کارهای پژوهشی نیز دست زده: «زن در رمان فارسی: از انقلاب مشروطه تا انقلاب»، «یك مطالعه تطبیقی: سیمین دانشور و آنیتا دسای» و «نقد و تحلیل آثار داستانی و نمایشی از سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۱۰» از جمله کارهای پژوهشی اوست. اغلب آثار خانم علیپور با استقبال گرم منتقدان و اهالی ادبیات مواجه شده و او تابهحال جوایز فراوانی را از جشنوارههای متعددی دریافت كرده: جایزه ادبی هدایت، جایزه ادبی یلدا، جایزه پروین اعتصامی و جایزه مهرگان ادب. آنچه میخوانید گفتوگویی است با بهناز علیپورگسکری پیرامون آخرین اثر او «حافظه پروانهای» که از سوی نشر آگه منتشر شده، و مسائل مربوط به پژوهش و نقد ادبی بهعنوان دیگر فعالیت ادبی ایشان.
شما نویسندهای هستید که علاوه بر داستاننویسی در زمینه پژوهش و نقد ادبی هم بهصورت جدی فعالیت دارید و چند اثر هم در این رابطه منتشر کردهاید، چنین فعالیتهایی در کنار داستاننویسی چه نکات مثبت و منفیای برایتان داشته؟ درواقع از تاثیر بُعد پژوهشگر و منتقد بر بُعد داستاننویس بگویید.
فعالیتهای پژوهشی در حوزه داستاننویسی معاصر، و نقد ادبی از حوزه داستاننویسی جدا نیست، بلکه آنها را در تعامل و ارتباطی تنگاتنگ باهم است. همان اندازه که پژوهش و نقد در کار داستاننویسی به من کمک کرده، علاقمندی من به داستاننویسی هم در نقد و پژوهش برایم راهگشا و مفید بوده. مگر میشود داستان جدی نوشت و از امر پژوهش بینیاز بود؟ پژوهش در حوزه داستان و کنکاش در میراث ادبی گذشته و حال، بینش عمیقتری به نویسنده میدهد تا هر یافته و تجربهای را کشف مسلّمِ خود نپندارد. جستوجوگری در متون داستانی سبب میشود با آگاهی از انواع روایتهای داستانی و شیوههای اجرا و پرداختِ آنها راههای ممکن دیگری را تجربه کرد. بهعلاوه پژوهش کمک میکند تا خیلی از باورهای نادرست مورد بازبینی قرار گیرد. مثلا کمترین فایده آشنایی با نقد و نظریههای ادبی مدرن همین است که اصالت را به متن و ارزشهای آن و قرائت خواننده میدهد، نه عوامل بیرون از متن و حواشی آن. پژوهش با منطق و معیارهای علمی سنجیده میشود و نگاه پژوهشگر مبتنی است بر استدلال و تعقل، درحالیکه داستاننویسی به تخیل و خلاقیت هنری، که اساس آن ذهیت است، تکیه دارد. به این نکته هم باید توجه داشته باشیم که اشراف بر نقد علمی راهگشای بهبود نوشتن داستان و بالابردن سطح آن میشود؛ همانطور که نوشتن داستان باعث میشود در نقد و بررسی یک اثر با ترکیبی از هنر و خلاقیت زوایای آشکار و پنهان متن را دریابیم و تحلیل کنیم. بهعلاوه شناخت علمی از زبان، نثر و امکانات آن، همچنین از ادبیات داستانی و نقد ادبی افق بازتری پیشرویمان میگشاید، و سادهانگاری و سطحینگری را کنار میزند.
شما گزیدهکارید. با اینکه بیشتر کتابهایتان در جوایز ادبی موفق بودند، بااینحال، کم مینویسید و گزیده کار میکنید. و معمولا هم دور میایستید و میگذارید اثرتان خودش راه خودش را برود.
خوب یا بد، یکی از نتایج پژوهش همین است که آسانگیری کنار میرود. همیشه کیفیت کار را بر کمیت آن ترجیح دادهام. به همین دلیل ممکن است سالها برای نوشتن یک داستان کوتاه وقت و انرژی بگذارم. گواه آن دو تاریخی است که پای هر داستان دیده میشود. بله، معمولا دور میایستم تا اثر مسیر خودش را پیدا کند. عادتی است که کمتر میتوانم بر آن فایق آیم. ولی در دنیای امروز که تبلیغات به اهرمِ مهم فرهنگی تبدیل شده و داستان با کالا و سرمایه همتراز شده، عملا باورهای گذشته، که بگذاریم اثر مسیر خودش را پیدا کند، متزلزل شده است. برای عقبنماندن از قافله باید حداقلهایی برای تبلیغ قائل شد، که من در این زمینه بسیار کمکارم. البته اشاره کنم که تبلیغاتِ معرفی کتاب را وظیفه نویسنده نمیدانم. مثلا رمان «جا ماندیم...» نتیجه بیش از هشت سال نوشتن و پژوهشکردن، را که در سال 94 به ناشر سپردم و عقب ایستادم تا راهش را پیدا کند، نتیجه رضایتبخشی همراه نداشت. چون تبلیغات از ما جلو افتادهاند و در حجم کتابهای رنگین امید خیری نیست. بهرغم اشراف در نقش تبلیغات در دیدهشدن آثار، همچنان ترجیح میدهم از دور نظارهگر باشم.
در پایان هر داستان از مجموعه «حافظه پروانهای» دو تاریخ ذکر شده، یکی تاریخ نگارش داستان و دیگری تاریخ بازنویسی نهایی آن، آیا میتوان این برداشت را داشت که بازنویسی از اهمیت ویژهای برای شما برخوردار است؟ یا اینکه فاصله نسبتا زیاد میان نگارش و بازنویسی منجر به تغییرات چشمگیری شده که هر دو تاریخ مهم بودهاند؟
تاریخ اول زمان شکلگیری و تکمیل داستان است و تاریخ آخر بازنویسی نهایی کار. از آنجاییکه شکلگرفتن داستان برایم پروسهای طولانی است، همیشه تاریخ اول و آخر را در داستان حفظ میکنم. مهمترین دلیل این است که برای بازنویسی ارزش خاصی قائلم. به بازنویسی دوسهباره اکتفا نمیکنم. گاهی ممکن است یک داستان (با حفظ جوهره اصلی آن، ده تا پانزدهبار حتی بیشتر بهطور اساسی زیرورو و بازنویسی شود. البته اینها غیر از بازبینیهایی است که در خلال هر بازنویسی انجام میشود. بهنظرم جاهطلبی در نوشتن داستان کار پسندیدهای است. آنقدر مینویسم تا به چیزی برسم که برای خودم راضیكننده باشد. در این مسیر برای به پایانبردن داستان هیچ شتابی ندارم، چون باید خمیر داستان ورز بیاید. در روند بازنویسیها زاویه دید داستان، نثر داستان و چگونگی پرداخت و شیوههای روایی و... ممکن است به دفعات تغییر کند. این اتفاق ممکن چنان تغییرات عمدهای در داستان ایجاد کند که نسخه آخر شباهتی به نسخههای پیشین نداشته باشد. گاهی این کار خیلی طاقتفرسا میشود. پس داستان را مدتی کنار میگذارم، ولی تا شکلگیری نهایی و رسیدن به معیارهای مطلوب در گوشه ذهنم حضوری تپنده دارد.
نثر، زبان و نحوه استفاده از کلمات همان چیزی است که تا حد قابل توجهی باعث میشود مخاطب داستان را دوست داشته باشد، درواقع همین دید شخصی شما به یک سوژه است که آن را تبدیل به دیدی منحصربهفرد میکند، در این بین سوژهای را که منجر به بیان شکل خاصی از احساسات میشود نمیتوان از این مساله جدا کرد، کارکرد موضوع و سوژه در این میان و تاثیرگذاریاش روی زبان را چطور ارزیابی میکنید؟
روی این نکته که زبان و نثر جوهره اثر ادبی است، همیشه پافشاری کردهام. ابزار مقدس نویسنده لفظ و کلمه است. پس، باید به بهترین وجهی از این ابزار بهره برد. درست است که خاستگاه داستان تخیل است، ولی فراموش نکنیم که داستان یک ژانر ادبی است و ادبیت داستان بخش جداییناپذیر آن است. برای حفظ ادبیت داستان باید نثر را بر صدر نشاند. وقتی از زبان سخن میگوییم از اندیشه نیز سخن گفتهایم. با توجه به اینکه زبان و اندیشه دو روی یک سکهاند. اندیشه قوی زبان قوی میطلبد و زبانِ بهسامان، اندیشه بهسامان میخواهد. حتی میتوان ادعا کرد در پارهای موارد زبان است که اندیشه را تولید میکند. بهطوریکه در بطن آفرینش یک داستان به تجربه دریافتهام که میتوان به اندیشههای تازهای رسید. انتخاب کلمات مناسب در هر داستان و نحوه چینش آنها یکی از مهمترین کارهایی است که نویسنده در کنار انتخاب سوژه و روایت داستان انجام میدهد. فکر اولیه و یافتن سوژه گوشهای از کار داستاننویس و بهعملآوردن سوژه انتخابی وجه مهمتر این کار است که به مدد نثر و زبان و پرداخت صورت میپذیرد. در نظر بگیرید، همانطور که تعلیق داستان گاهی بهعهده شخصیت، نوع روایت یا زاویه دید، سوژه و سایر عناصر ممکن میشود، نویسنده میتواند با استفاده از امکاناتی که نثر و اختصاصاتِ آن در اختیارش میگذارد، در داستان تعلیق ایجاد کند.
حافظه فردی باعث میشود هر شخص یک سوژه را از یک منظره فرضی از زاویه دید افکار و احساسات خود ببیند، بهنظر شما چطور این دید فردی میتواند تبدیل به فرمی ماندگار و عمومی شود؟
بدیهی است که کار هر نویسنده با نویسنده دیگر متفاوت است. بهعبارت دیگر سوژههای یکسان از دیدگاه هر نویسنده به خلق اثری متفاوت ختم میشود. این کنش از نوع اندیشه، نگرش، تخیل خلاق، احساس منحصربهفرد و فیلترهای ذهنی هر نویسنده، به محرک اولیه (سوژه) منتج میشود. از این رو مانایی هر اثر به تکتک این عناصر بستگی دارد. نخستین آبشخور کار خلاقه برخاسته از تجربیات شخصی نویسنده است. این روند بعدها به مرور با تجربههای پیرامونی از افراد و محیط و با دیگر تجربههای عمومی نویسنده پیوند میخورد و دنیای او را گستردهتر میکند؛ ضمن اینکه مواد خام بیشتری در اختیارش میگذارد. تجربه انواع مختلفی دارد؛ مثل تجربههای زیستی که هرچه وسیعتر و پرمایهتر باشد، در فرآیند نوشتن میتواند موجد خلاقیت در انتخاب و کشف سوژه شود. یا تجربههای اکتسابی غیرمستقیم که با مطالعه و تماشای فیلم و شنیدن تجارب دیگران و پژوهش و جستوجو به دست میآید. طبیعی است که همه ما در روندِ شناخت و تبدیل، در مسیر بودن و شدن قرار داریم؛ بنابراین متناسب با درک و نگاه هر نویسنده با تجارب مختلف و درک او از آنها، واکنشها متفاوت خواهد بود.
دقت در پرداخت به جزئیات، احساسات و شخصیتها در داستانهای «حافظه پروانهای» و همینطور آثار پیشین شما موضوع قابل توجهی است؛ جزییاتی که شاید در زندگی بهندرت به آنها دقت میکنیم، اما در فضای داستان متوجه کارکردشان در ساخت یک کل میشویم. چنین پرداخت ریزبینانهای نیاز به صرف وقت زیادی هم دارد. چنین دید جزیینگرانهای را به جهان هم دارید؟ تا وقتی از داستان دورتر میایستید و آن را نگاه میکنید تناسبات کلی درست بهنظر برسند؟
داستاننویس در روایت داستان به دو شیوه عمل میکند: روایت گفتاری و روایت نمایشی. در روایت گفتاری خواننده فقط صدای راوی را میشنود و حوادث را بیش از آنکه ببیند، گوش میکند. این گونه روایت را بیشتر در قصهها و داستانهای کلاسیک مشاهده میکنیم. دوم روایت تصویری یا نمایشی است که نویسنده به وسیله آن شخصیتها، رویدادها، صحنهها، اتمسفر و فضا و سایر عناصر را از خلال گفتار و کردار و کنش و واکنش شخصیتها به نمایش میگذارد. در این شیوه جزپردازی اهمیت ویژهای دارد تا واقعه در ذهن خواننده شکل بگیرد. بهنظرم تفاوت داستانها در نحوه و اندازه آمیختگیِ این دو شکل روایت نهفته است. همانطور که گفتم در روند بازنویسیهاست که جزپردازیها بهتدریج شکل گرفتهاند تا در کلیتِ داستان جای خود را پیدا کنند. حق با شماست؛ این کار نیازمند صرف وقت بیشتری است. فاصله دو تاریخِ درجشده در انتهای هر داستان میتواند گواه این نکته هم باشد. نگاه من به درون، و هم دنیای پیرامون تا اندازهای جزنگرانه است. البته توجه من به جزییات شامل امور خاصی است. این را هم بگویم که جزیینگری متناسب با کاراکتر هر فرد با دیگری فرق میکند. واضح است که غرقشدن در جزییات ما را از امرِ کلی دور میکند. همانطور که پرداحتن به کلیاتِ مطلق ما را از جزییات غافل میسازد. باید بشود راه میانهای و توازنی بین این دو برقرار کرد. بهنظرم در داستاننویسی هم ایجاد توازن بین جزییات و کلیتِ موضوع الزامی است تا در بطن یکدیگر معنا بیابند.
اگر بر این جمله که آثار ادبی پرترهای از مولفانشان هستند استناد کنیم، میتوان گفت دغدغههایی که در «حافظه پروانهای» به آنها میپردازید، دغدغههای شخصی این سالهای شماست؟
بهنظرم الزاما آثار ادبی هر نویسنده شمایل فردی او را بازنمایی نمیکند. درونمایهها و هستههای موضوعی داستانها را از جامعه و پیرامونم میگیرم. بسیاری از دغدغهها که در داستانهای «حافظه پروانهای» بازتاب یافتهاند منشا اجتماعی دارند که به هراسهای فردی تبدیل شدهاند. در این داستانها حقوق فردی و اجتماعی و روابط انسانی با جستوجو در جغرافیای ذهنی آدمها در مواجهه با انواع تنگناها، برایم اهمیت داشته است؛ چون، درون و ذهن آدمهاست که حقیقت وجودی آنها را به شفافترین شکلی آشکار میکند.
تنهایی آدمها درحالیکه گذشتهها از دست رفتهاند و آرزوها بر باد میروند سبب شده شخصیتهای «حافطه پروانهای» بدون هیچ مناسبات خاصی بازنمایی شوند. یک شکلی از تنهایی که تنش زیادی را در خود پنهان کرده.
تنهایی مهمترین معضل زندگی انسان مدرن است. این درحالی است که ما، آدمهای درمانده پرتابشده به گوشه تیز این دنیا، مدرننشده تنها شدهایم! بهنظرم اساسا هر شکلی از تنهایی ما محصول تنشهای عینی و ذهنی ماست. تنهایی یکی از موتیفهای مهم در داستانهای کوتاه این مجموعه است. شخصیتهای جامانده، حسرتزده و آرزو از کفداده، جمعیت آدمهای این مجموعه را تشکیل دادهاند.
از آنجایی که به تدریس در زمینه داستاننویسی هم مشغولید، معمولا آن کتابهایی که خودتان میخوانید و در روند نوشتنتان موثر بوده پیشنهاد میدهید؟ چه ایرانی چه خارجی. اگر بخواهید مثالهای همیشگیتان را بگویید به کدام نویسندهها و کتابها اشاره میکنید؟
مهمترین نویسندگان خارجی که از دنیاهای برساخته آنها همواره آموختهام و در هر فرصتی به سراغشان میروم داستایفسکی است با «تسخیرشدگان» و «برادران کارامازوف»اش، تولستوی با «جنگ و صلح» و «آناکارنینا»یش، فلوبر با «مادام بووآری»اش و... مارگارت اتوود با خلق روایتهای چندگانهاش در «آدمکُش کور»، جویس کرول اوتس با داستانهای کوتاه چندلایهاش. باید اضافه کنم، دنیای داستانهای کوتاه، و رمان نویسندگان آمریکای لاتین هم همیشه مسحورکننده است و دنیای خوان رولفو، یوسا و فوئنتس و... برایم پر از غرایب آموزنده بودهاند. از نویسندگان ایرانی، بهرام صادقی با «سنگر و قمقمههای خالی»، غلامحسین ساعدی و داستانهای شکلیافته در روستای بَیَل، شهرنوش پارسیپور با «زنان بدون مردان» و «طوبا و معنای شب»اش، شهریار مندنیپور با داستانهای کوتاه و «دل دلدادگی»اش و تکداستانهای بسیاری از دیگر نویسندگان زن و مرد معاصرمان همیشه برایم انگیزهبخش بودهاند.