[داستان کوتاه]
خانم مرجان سلام.
حالتان خوب است؟ امیدوارم حالتان خوب شده باشد. گلاب به رویتان یادم هست آخرین باری که دیدمتان دماغتان از دستمال جدا نمیشد.
مرجان خانم امروز بر خلاف نامههای دیگر که بعد از نوشتن پاره کرده و انداختهام در توالت اداره، این بار میخواهم نامه را بگذارم توی کشوی میزتان. همانجا که سوهان ناخنتان را میگذارید.
خانم مرجان تو را به خدا انقدر با این ناخن صاحبمردهتان ور نروید، هر بار که من میبینم شما دارید هی سوهان میکشید بهش، دلم ریش میشود.
خانم مرجان راستش را بخواهید خیلی وقت است میخواهم یک چیزی بهتان بگویم رویم نمیشود. راستش هر چی فکر میکردم که چطوری این حرفم را بهتان بزنم که آب توی دلتان تکان نخورد نمیدانستم. تا چند روز پیش که رفته بودم اتاق حسابداری، به خانم رحمتی گفتم: اگر آدم بخواهد یک حرفهایی به کسی بزند ولی خجالت بکشد چی کار باید بکند؟ چطور باید بگوید که طرف ناراحت نشود و از آدم خوشش بیاید؟ خانم رحمتی که انگار کش مویش به من حساسیت دارد و هر وقت من میروم توی اتاقش فورا دست میکند زیر مقنعهاش تا موهایش را سفت کند، گفت: باید چند تایی کتاب بخوانی. گفتم: مثلا چه کتابی؟ گفت: رمان. گفتم: رمان را که به گل میزنند! گفت: نه این رمان است، آن رمان، با هم فرق دارد. اینطور که از حرفهایش فهمیدم؛ رمان مثل شیر است که چند تا معنا دارد، مثل شیر ماده و شیر مادر! این یکی آدم را میخورد، این یکی را آدم میخورد!
خلاصه یک کتاب از کشوی میزش بیرون آورد و به من داد. کتاب را بردم خانه از شب تا صبح خواندم. راستش خیلی خوب بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. اما بین خودمان باشد؛ به نظرم خوب نیست خانم سن و سال داری مثل خانم رحمتی از این کتابها بخواند! بیخود نبود وقتی کتاب را میداد، گفت به همکاران نگویم که چه کتابی ازشان گرفتم!
اما برای من خیلی خوب بود، راستش وقتی کتاب را خواندم فکر کردم که الان دیگر میتوانم حرفهایی که خیلی وقت است میخواهم بهتان بگویم، یک طوری بهتان بگویم که حسابی خوشتان بیاید و جواب خوب بدهید و مثل این خانمی که در کتاب خواندم، بعد از خواندن نامه آن را به سینهتان بچسبانید و در نسیم کوچه باغ تنهاییتان، که از لابهلای شاخسارهای درختان بید احساسات فرشتهسانتان، خودشان را به صورت شما میرسانند تا از بوی شما وجودشان را عطرآگین کنند، گیسوانتان را افشان کنید. گیسوانی که یک بار شنیدم داشتید پشت تلفن به آبجی مهنازتان میگفتید تازگیها براشینگشون کردهاید!
خانم مرجان خانم!
در طبقه اول ساختمانی که شما در آن کار میکنید، کنار سرویس بهداشتی یک اتاق شش متری هست که دیوارهایش با کاشی سفید بیست سانتی پوشیده شده، ما بین کاشیها با سیمان سفید بند کشی شده، کف اتاق سرامیک است و کابینتهایش پوسیده، اما تمیز است. گوشهی دیوار، کنار پنجرهی رو به خیابان، سماور کهنهای هست که همیشه روی سرش یک قوری، دارد چای درونش را به تعالی میرساند!
خانم مرجان خانم!
در این اتاق یک صندلی زهوار در رفته است که هر از گاهی یک از موجودات این عالم، از تیره پستانداران دو پای دارای عقل و شعور که روی دو پا راه میرود؛ مینشیند. او زیر پوستش، پشت قفسهی سینهاش یک چیزی آویزان است که تلپ تلپ صدا میکند به نام قلب! یا همان دل!
خانم مرجان خانم!
مدتی است این قلب به گرمای مهر شما آتش گرفته.
خانم مرجان خانم! این جانور ذی شعور میخواهد به شما بگوید که؛ شما را دوست دارد. اندازهی تمام برگه چایهایی که تا به حال در قوری ریخته است. به اندازهی تمام کبریتهایی که برای روشن کردن سماور اداره روشن کرده و بعد فوت کرده تا شعله عمرش را خاموش کند! دوستتان دارد! به تعداد دانه دانه ذرات هفت رنگی که با فشار دادن تلمبهی شیشه پاک کن در فضا منتشر میشود!
خواهش میکنم بغض نکنید. این شیفتهی شما طاقت دیدن اشک شما را ندارد! او قول میدهد که شما را خوشبخت کند و به تمام آرزوهایتان برساند. به الانش نگاه نکنید که مسوول آبدارخانه است. همینطور اگر خوب کار کند و همه از دستش راضی باشند، چند وقت دیگر میتواند رییس اداره شود. باورتان نمیشود؟! مگر این سینه چاک شما کمتر از رئیسهایی هست که هر دو ماه یک بار عوض میشوند؟
اصلا اگر رییسهای خوبی بودند و عرضه داشتند و کارشان را بلد بودند که عوضشان نمیکردند. اگر خوب کار میکردند و از پس مسوولتشان بر میآمدند که مثل شما که الان چند سال است منشی هستید و همهی رییسها از دست شما راضی بودهاند، و اصرار داشتند که فقط شما منشیشان باشید، میگذاشتند چند سال رییس باشند.
اصلا به نظر من این رئیسها اصلا عقل و شعور ندارند. خانم مرجان! باور کنید من امتحان کردهام. تا به حال همهشان را امتحان کردهام. هیچکدامشان فرق آب دهان کف کرده را با کف چای نمیفهمند!
برخلاف شما که یادم هست گلاب به رویتان! یک بار که میزتان را با شیشه پاک کن تمیز نکرده بودم شما زودی فهمیدید و گفتید: اینجا را دستمال نکشیدهای بو نمیدهد! راست میگفتید شیشه را اگر با شیشه پاککن پاک کنی بوی عطر میدهد. مثل شما که همیشه بوی عطر میدهید. راستی شنیدهام این عطر را آقای رییس جدید برای شما خریده. این دلدادهی شما از شما خواستار است که قول بدهید وقتی با هم عروسی کردید باز هم از این عطر بزنید.
همیشه در قلب منی.
منتظر جواب نامه هستم.
رحیم خاکسار
***
مرجان خانم سلام! من این نامه را از طرف رحیم نوشتم، رحیم خاکسار. خودش سواد نداشت من برایش نوشتم. اگر جایی یک طوری نوشتهام که بدتان آمده، ببخشید، تقصیر رحیم نیست، همهاش را من نوشتهام. رحیم شما را خیلی دوست دارد.
اگر هم یک وقت به نظرتان رسید که رحیم مرد رویایی شما نیست، میتوانید به من فکر کنید. من در روستایمان تنها کسی هستم که سواد دارد و از وقتی کلاس پنجمم را تمام کردم بیشتر پسرهای روستا نامههای عاشقانهشان را میگفتند من مینوشتم. درست است که الان زیر دست رحیم در آبدارخانه کار میکنم، ولی اگر با هم عروسی کنیم و برویم روستایمان آنجا برای خودم کسی هستم. اگر دلتان خواست و خدا کمک کرد با رحیم عروسی کردید، خواهش میکنم این قسمت آخر نامه را پاره کنید و هیچ وقت به رحیم نشان ندهید. راستش یک بار مظفر پسر همسایهمان، ازم خواست؛ برای سمیه، دختر دایی رحمانش نامه نوشتم، اما سمیه نامردی کرد و بعد از اینکه عروسی کردند، آخر نامه را به مظفر نشان داد. او هم با بیل به جانم افتاد و دستم را شکست.
دیگر مزاحمتان نمیشوم.
خیلی دوستتان دارم.
امضاء
رجب مزروعی