ترجمه آرزو آشتی‌جو | آرمان ملی


یِوگنی وادالازکین (۱۹۶۴-پترزبورگ) یکی از برجسته‌ترین نویسنده‌های معاصر روسیه است که جایزه معتبر سولژنتسین را در سال ۲۰۱۹ برای یک عمر دستاورد ادبی دریافت کرد. وادالازکین برنده جوایز بسیاری شده، از جمله جایزه معتبر یاسنایا پالیانا برای رمان «هوانورد» (ترجمه زینب یونسی) و جایزه‌ کتاب سال روسیه برای رمان «بریزبن» (ترجمه نرگس سنایی). آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «لهجه روسی» نوشته یوگنی وادالازکین است که از زبان روسی ترجمه شده است.

یِوگنی وادالازکین

مارتا اشرایبر به خارجی‌ها زبان آلمانی درس می‌داد و یوری فرولاف دانشجوی او بود. یوری پس از گذراندن سال سوم دانشکده فنی چیلیابینسک، با کمک طرح تبادل دانشجو به مونیخ آمده بود. مارتا نام یوری را بدون ادای بخش پایانی بیان می‌کرد، همچنین به هیچ‌وجه قادر نبود کلمه‌ «چلیابینسک» را ادا کند. یوری می‌توانست از مارتا بخواهد او را به‌راحتی با اسم خودمانی یورا صدا کند، اما این کار را نکرد. یوری یعنی یوری، او ترجیح می‌داد نامش را با تمام دشواری، همانطور که هست بپذیرند. از این گذشته، ادای درست یا غلط نامش، روند آموزش را مختل نمی‌کرد. مارتا زبان آلمانی را به‌خوبی می‌دانست و این مهم‌ترین نکته بود. پس برای اینکه زبان آلمانی تدریس کند، مجبور نبود واژه‌ «چیلیابینسک» را ادا کند.

گویا یوری در مدرسه زبان آلمانی یاد گرفته بود اما در مونیخ دانش زبان آلمانی او تایید نشد. در آزمون شش نمره‌ای زبان آلمانی، صفر گرفت و این برایش مایه تاسف بود. از سویی براساس نتایج آزمون، یوری را به یک دوره‌ شش‌ماهه فرستادند و این خود به‌معنای تمدید مدت اقامت او در مونیخ بود. از آنجا که یوری برای بازگشت به چیلیابینسک عجله‌ای نداشت، از تمدید اقامت خود در مونیخ خرسند بود.

کلاس‌ها روی هم رفته هفت ساعت در روز طول می‌کشید. آنها با یک تمرین دوساعته در آزمایشگاه زبان روزشان را شروع می‌کردند. بعد از ناهار هم مارتا آموزش گروه را برعهده می‌گرفت. او مشق‌های زبان آموزان را بررسی می‌کرد و درس جدید می‌داد. وقتی یوری پاسخ می‌داد، مارتا پیوسته می‌گفت «وظیفه‌ شما این است که از لهجه‌ روسی خلاص شوید.» مارتا برخلاف سابقه‌ اندک در زمینه‌ تدریس، به‌خوبی لهجه را تمییز می‌داد.

در پایان کلاس‌ها مارتا برای اینکه خستگی همه را در کند، اَشکال مختلف تلفظ به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی و روسی را نشان می‌داد. اما در هنگام تلفظ به روسی حرف «ر» را نوک‌زبانی ادا می‌کرد. برای مثال واژه‌‌ «شپرخن» را، مانند «کارریدا» تلفظ می‌کرد و این واقعا خنده‌دار بود. مارتا نعره می‌کشید، شپررررخن، و از تاثیری که می‌گذاشت لذت می‌برد، سپس ادامه می‌داد «باید اینطور تلفظ شود: شپخخن. نه یک غرش رعد، بلکه یک نسیم ملایم شبیه «ر» فرانسوی. شپخخن. یوری شما تکرار کنید.» یوری تکرار می‌کرد و دانشجویان همه باهم از شدت خنده زیر میزهایشان می‌خزیدند.

کلاس‌ها حدود ساعت هشت عصر تمام می‌شدند. برخی از افراد گروه به نزدیک‌ترین ایستگاه مترو می‌رفتند و برخی دیگر مثل یوری با دوچرخه روانه می‌شدند. یوری با محاسبه‌ رفت‌وآمدهای پیش‌بینی‌شده در روز، از همان روزهای اول نتیجه گرفت خریدن یک دوچرخه‌ دست‌دوم به صرفه‌تر است؛ ارزان‌تر و مفیدتر برای سلامتی. مسیر دوچرخه‌سواری یوری تا اندازه‌ای با مسیر مارتا یکسان بود.

درحقیقت، مسیر آنها می‌توانست کاملا یکی باشد (خوابگاه یوری در نزدیکی خانه‌ مارتا قرار داشت)، اما یوری نزدیک طاق نصرت می‌پیچید و وارد پارک انگلیسی می‌شد؛ پارک بزرگی در مرکز شهر. یوری از تاریکی پارک عبور می‌کرد و مارتا از روشنایی درخشان خیابانی که در حاشیه‌ پارک کشیده شده بود. مارتا بارها تلاش کرده بود تا شاگردش را از ردشدن از پارک منصرف کند، اما او زیربار نمی‌رفت. مارتا از یوری می‌پرسید: «گذشتن از این خیابان چه چیزی کم دارد؟» و یوری چشم‌درچشم مارتا می‌گفت: «ریسک، شهر مونیخ برای یک روس بیش از اندازه خوب و آرام است، من باید دائما احساس خطر کنم.» و در چشم‌های مارتا چیزی جز حیرت دیده نمی‌شد.

آخر اکتبر بود و زمانی که آنها به خیابان می‌رفتند، دیگر هوا تاریک شده بود. در نور چشمک‌زن تابلوی تبلیغاتی، قفل دوچرخه‌هایشان را می‌گشودند و چراغ‌هایشان را روشن می‌کردند: مارتا چراغ هالوژنی جدیدش را و یوری چراغ قدیمی‌ای که با ژنراتور برقی کار می‌کرد. یوری زمانی که ژنراتور را به تایر دوچرخه می‌چسباند، در این فکر بود که قدرت عضلانی‌اش برخلاف باتری‌های مارتا هیچ ارزشی ندارد. در برابر حقوق دانشجویی ناچیزی که برای او تعیین کرده بودند، این خیلی اهمیت داشت.

آن دو در گذرگاه‌های عریض ویژه‌ دوچرخه‌سواری، برای نمونه میدان ملکه، در کنار یکدیگر می‌راندند. در گذرگاه‌های باریک که اصولا در حاشیه خیابان‌ها بود، یوری جلوتر می‌راند. تمام آنچه آنها پشت سر می‌گذاشتند، هیچ شباهتی به چیلیابینسک نداشت. گاه‌گاهی مارتا پیشنهاد می‌کرد بایستند و کمی گردش کنند. او همچون سر کلاس‌ها شمرده صحبت می‌کرد، اما به‌هرحال یوری بسیاری از حرف‌هایش را نمی‌فهمید.

یک روز در میدان کارولینا، مارتا به یوری تندیس یادبود کشته‌شدگان باواریا را نشان داد که در 1812 از اعضای ارتش ناپلئون بودند. برخلاف آنکه مردم باواریا در روسیه جنگیده بودند، نوشته‌ مجسمه گویای آن بود که آنها در نبرد برای استقلال وطن کشته شده‌اند. یوری از نوشته روی تندیس شگفت‌زده شد، اما دم برنیاورد. شاید هم در گفته‌های مارتا مثل هربار چیزی بوده که یوری درست از آن سردرنیاورده بود. در نهایت ظاهرا، این استقلال گواه بود.

باید گفت که یوری هرروز بهتر به زبان آلمانی صحبت می‌کرد. حافظه‌ قدرتمندی داشت، او در تابستان واژه‌ها و لحن‌های تازه آموخته بود. یوری در رفت‌وآمدهای مشترک‌شان با مارتا، دیگر فقط شنونده نبود، بلکه بیشتر و بیشتر سخن می‌گفت. روزی یوری به مارتا درباره زمانی گفت که در ارتش گذرانده بود، درباره اینکه چطور یاد گرفته بود یک کلاشینکف را ظرف مدت تنها شش‌ثانیه باز کند و تنها در دوازده ثانیه ببندد. مارتا پرسید: «چرا باید اینقدر سریع آن را باز کرد؟» یوری دستش را تکان داد و گفت: «برای احتیاط...» مارتا گفت: «حتی اگر زمان جنگ هم باشد نیاز نیست اسلحه را باز کرد، بلکه باید آن را بست. به‌نظر من باید همیشه تفنگ را در حالت بسته و آماده نگه داشت، نه اینکه لحظه آخر آن را بست.» ادای شمرده و دقیق واژه‌ها، آنچه را می‌گفت قانع‌کننده جلوه می‌داد. مارتا همچون کسی که با توصیه‌ای بیرون از دانسته‌های خود، به دیگری کمک می‌کند، به خودش می‌بالید.

بعدتر یوری به این فکر کرد که واقعا نمی‌داند چرا اسلحه را ظرف مدتی باز می‌کنند و می‌بندند. او تعجب می‌کرد که چقدر در زندگی روسی زیادند چیزهایی که نمی‌توان توضیحشان داد و همین‌ها ما را از دیگران متفاوت می‌کند. مارتا شگفت‌زده بود از اینکه چقدر زندگی روسی نامعقول ساخته شده است. نزدیک او پسر جوان جذابی دوچرخه‌اش را می‌راند که در روسیه زندگی کرده بود و آنجا بنا به دلیلی تفنگش را بازوبسته می‌کرده است، و همین که ساکن مونیخ شده، همین قدر بدون توضیح و بی‌دلیل، به عبور از پارک تاریک علاقه دارد. مارتا می‌اندیشید چیزهایی از این دست همواره میان ما خواهد بود. همین‌ که او بلوند بود و یوری موهای خرمایی‌رنگ داشت، این اختلاف از بین نخواهد رفت، چون اساس ژنتیکی داشت.

در یکی از هم‌گردی‌های بعدی یوری پی برد که در ارتش روسیه چیزهای بی‌مفهوم بسیاری هست. او تعریف کرد که پیش از ورود فرمانده ارتش، سربازان باید برگ‌های ریخته را به شاخه‌ها می‌چسباندند و آن را رنگ سبز می‌زدند. مارتا پرسید: «چرا؟» یوری پاسخ داد: «چون همه‌جا پاییز بود، اما در قسمت‌های نظامی تابستان.» مارتا هم‌چون کسی که به‌شدت تعجب کرده، شانه بالا انداخت و برای لحظه‌ای دست‌هایش را از فرمان جدا کرد. حتی اگر یوری با چشم‌های خود چسباندن برگ‌ها را ندیده باشد، از اجداد نظامی درباره‌اش شنیده است. آنچه که او واقعا می‌دید (مثلا چربی در آش جوانه گندم)، کمتر از این حیرت‌انگیز نبود، اما یک‌جورهایی نامطبوع بود.

یوری واژگان آلمانی را مثل اسفنج به خود جذب می‌کرد و توانایی پی‌بردن و بیان‌کردن واقعیت به آلمانی، در یوری نه روز‌به‌روز، بلکه ساعت‌به‌ساعت پیشرفت می‌کرد. اکنون مارتا به یوری نه‌تنها درباره مونیخ بلکه درباره تمام سفرهای تابستانی همراه با والدینش نیز صحبت می‌کرد. درباره اینکه چطور در سورنتو در ماسه‌های آتشفشانی سیاه، دراز کشیده بود، درباره اسکی روی یخ در اینسبروک و بازدید از دیزنی‌لند در پاریس. توصیف می‌کرد چگونه از تمام کلاس پول جمع کرده بودند تا برای کودکان زیمبابوه کتاب‌های آلمانی بفرستند. چگونه کتاب‌ها را در ده بسته‌بندی ارسال کرده بودند و در هر بسته چند تخته شکلات گذاشته بودند. کودکان زیمبابوه اما (نوای غم‌انگیز زنگ دوچرخه) اینطور به آنها پاسخ نداده بودند.

یوری در نوبت خود، درباره کاشتن درختان در کار گروهی داوطلبانه در روزهای تعطیل صحبت می‌کرد (هیچ کدام از درخت‌ها پا نگرفت) درباره کار در گروه ساختمانی پس از پایان سال اول و درباره ترانه‌خوانی‌ها کنار آتش. زمانی گیتار را نزدیک اجاق گذاشته بودند و هیچ‌کس نفهمیده بود چطور گیتار آتش گرفت. او با رفقایش نشسته بودند و به صدای تارهای در حال سوختن و پوسیدن گوش می‌دادند. مارتا اندیشناک گفت: «مانند چخوف.»

روزی یوری برای او توضیح داد که چطور با زنجیر مسلح شده بودند و با رفقایش رفته بودند یک گروه تاجران مواد مخدر را در چیلیابینسک کتک بزنند. مارتا پرسید: «چرا کتک؟»
«چون تجارت مواد مخدر دارند.»
«پس پلیس چه‌کاره است؟»
«کدام پلیس؟ پلیس با آنها شریک است.»
چراغ قرمز شد و آنها ایستادند، مارتا به سمت یوری روگرداند. از همیشه شمرده‌تر گفت: «تفاوت ما و شما همین است. چنین چیزهایی را فقط و فقط باید پلیس انجام دهد.»

موفقیت‌های یوری در زبان آلمانی موجب غبطه‌ همه شد. خیلی وقت بود کسی به او نمی‌خندید، برعکس پیش از کلاس‌ها از او می‌خواستند مشق‌هایشان را نگاه کند. لهجه‌ روسی یوری در چشم‌هایش محو شده بود. حرفِ «رِ» یوری مثال‌زدنی شده بود. «ر» را جایی در اعماق گلو ادا می‌کرد و این در میان همکلاسی‌ها رشک‌برانگیز می‌نمود. تغییر دیگری نیز در یوری پدیدار شده بود که تنها مارتا پی برده بود: او دیگر از پارک انگلیسی گذر نمی‌کرد. حالا دیگر مسیر آنها کاملا باهم یکی بود. یوری مارتا را تا خانه‌اش همراهی می‌کرد و سپس به سمت خوابگاهش که تنها پنج‌دقیقه تا آن مانده بود، راه می‌افتاد.

پیشرفت سریع یوری در یادگیری زبان بر مارتا تاثیر عمیقی گذاشت. چنین شاگردی قطعا به توجه ویژه نیاز داشت و این (تمام گروه این را تایید می‌کرد) واضح بود. مارتا بیشتر و بیشتر به میز یوری نزدیک می‌شد، پیشنهاد می‌داد او به سوالاتی که برای دیگران پیش می‌آمد، پاسخ دهد. گاهی پایش را روی میله‌ پایین صندلی یوری می‌گذاشت و زانویش نزدیک صورت یوری می‌رسید. یوری همیشه درست پاسخ می‌داد.

وقتی مارتا فهمید یوری تعمید نشده، ناگهان پیشنهاد داد او را تعمید کنند. برای مارتا حیرت‌انگیز بود که یوری با این پیشنهاد مخالفت نکرد. یک ماه پس از این گفت‌وگو، در کلیسای کاتولیک تیاتینرکیرخ که هر روز از کنارش رد می‌شدند، یوری را تعمید دادند. در روز تعمیدِ یوری همه‌ گروه در کلیسا حضور داشتند. به‌خاطر این اتفاق موضوع «دین» برای بحث هفته در کلاس انتخاب شد و در کلاس‌ها تعمید یوری را با تمام جزئیات مورد بحث قرار دادند.

در یکی از شب‌های زمستانی بدون برف، مارتا سوار بر دوچرخه گفت: «امروز می‌خواهم از پارک انگلیسی عبور کنم.» و در پاسخ به یوری که علتش را پرسید، گفت: «در مونیخ آرام، من ریسک کم دارم، احتمالا من دیگر اندکی روس شده‌ام.» یوری با گذر از پارک موافقت کرد.

وقتی به پارک پیچیدند، یوری جلو افتاد. او تمام کوره‌راه‌های پارک را می‌شناخت و راه را نشان می‌داد. مارتا نیز پارک را می‌شناخت، اما تنها در روز. هنگام شب پارک به‌نظرش ناآشنا و ترسناک می‌آمد. این ترس غیرواقعی و خوشایندی بود؛ چراکه جلوی او، در فاصله یک‌متری‌اش، شعله‌ قرمز چراغ عقب دوچرخه‌ یوری دیده می‌شد. این شعله مارتا را به‌دنبال خود می‌کشید.

ناگهان شعله چراغ عقبی همزمان با چراغ جلوی دوچرخه یوری خاموش شدند. یوری ایستاد و غرغر کرد: «ژنراتور، بهتر است شما جلو برانید!» در تمام این پارک نامحدود لامپ هالوژنی مارتا تنها چراغ روشن بود. اکنون مارتا در پیش می‌راند. گرچه می‌دانست پشت سرش یوری می‌آید، اما دیگر آسودگی خاطر پیشین را نداشت. زمزمه‌ نمناک جاده زیر تایرهای دوچرخه شنیده می‌شد، که در چاله‌ شکافته‌‌ای می‌غلتید. (لحظه‌ای بعد از زیر دوچرخه‌ی یوری شنیده می‌شد)، و همه‌ اینها آسودگی او را می‌کاستند. نگرانی و ناراحتی‌اش بیشتر می‌شد؛ چراکه پشت کمرش کسی کاملا نا‌آشنا می‌راند. واقعا چقدر یوری را می‌شناخت؟ و چرا ناگهان چراغ دوچرخه‌اش خاموش شد؟ مارتا به خودش پاسخ می‌داد: چون که همه‌چیز در روشنی ناگهان رخ می‌دهند. و این سوال برایش پیش آمد که یوری اینجا چه‌کار می‌توانست با او بکند؟ مارتا اندکی سر برگرداند. یوری می‌توانست کاری بکند...

کم مانده بود مارتا به دو نفر که بر سر راه آنها ایستاده بودند، برخورد کند. او ابتدا متوجه آنها نشد. ترمز شدیدی گرفت و احساس کرد چرخ عقب دوچرخه‌اش با دوچرخه‌ یوری مماس شد. دو مردی که سر راه ایستاده بودند قصد کناررفتن نداشتند. وقتی یکی از آنها دست برد و از سبد دوچرخه‌ مارتا کیفش را بیرون کشید، مارتا فهمید که آنها راهزن‌اند. در دست‌ نفر دوم چاقویی می‌درخشید، اما چاقو را جور عجیبی در دست گرفته بود. همان لحظه به فکر مارتا رسید که راهزن واقعی باید چاقو را طور دیگری در دست بگیرد.

نفر اول خوب کیف را گشت، کیف پول را پیدا کرد و از آن چند اسکناس بیرون کشید. بی‌آنکه عجله کند آنها را در جیب شلوار جین خود فروبُرد. کیف پول را به کیف‌دستی برگرداند و کیف را در سبد گذاشت. رو به یوری کرد و گفت: «پول، سریع.» در انعکاس نور چراغ، مارتا صورت یوری را دید. در چهره‌ یوری بیش از ترس، اندیشناکی دیده می‌شد. یوری با تردید کیف پولش را بیرون آورد و به راهزن داد. توی کیفش تنها چند سکه بود. راهزن چاقو به دست گفت: «موبایل‌ها!» رفیقش سیم‌کارت‌ها را از موبایل‌ها بیرون آورد و به صاحبانشان برگرداند: «می‌توانید زنگ بزنید.» چاقو دوبار بر بالای دوچرخه‌ها درخشید و چرخ‌های سوراخ‌شده صفیرکشان از باد خالی شدند. راهزن‌ها قدم به عقب گذاشتند و ناپدید شدند.

مارتا و یوری مدتی در سکوت دوچرخه‌هایشان را حمل می‌کردند تا اینکه مارتا سکوت را شکست: «این‌ها معتادند. شما دیدید چطور چاقو را در دست گرفته بود؟» یوری تایید کرد: «روشن بود که پولشان کفاف موادشان را نمی‌داد.» وقتی از پارک وارد خیابان شدند، مارتا گفت: «و اینکه شما جلو آنها را نگرفتید، کار درستی بود.» به‌نظر یوری در این واژه‌ها نشان ناامیدی دیده می‌شد. مارتا ادامه داد: «در چنین شرایطی تسلیم‌شدن عاقلانه‌تر است، ما فردا درخواستی برای پلیس خواهیم نوشت.» یوری موافقت کرد و گفت: «بهتر است پلیس این کارها را انجام بدهد.»

دو ماه بعد آن دو ازدواج کردند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...