زمان همه‌چیز را تغییر می‌‏دهد | هم‌میهن


«من این‌رو تازه متوجه شدم که پایین پای اغلب آدم‌ها همیشه یه پرتگاهی هست که روش با شاخ و برگ‌ها پوشیده شده. اما روزی پات‌رو میذاری اونجا، می‌بینی فقط یه‌قدم سرنوشت‌ساز با اون فاصله داری، فقط به اندازه یه پلک‌زدن با فقر و فلاکت فاصله داری...»

زنی که از حال رفت و سه‌داستان دیگر» نوشته حنیف قریشی [Hanif Kureishi]

گاهی در بطن زندگی، تغییراتی رخ می‌دهد که عزیزترین افراد را به دورترین افراد زندگی‌مان تبدیل می‌کند. انسان‌ها در لایه‌های زندگی‌مان پنهان می‌شوند و گاه گمان می‌کنیم که به فراموشی سپرده‌ایم‌شان؛ اما درست در همان لحظه، اتفاقی رخ می‌دهد، لایه‌ها یکی پس از دیگری محو می‌شوند و همه‌چیز به سطح می‌آید. دوباره تازه می‌شود و دوباره هر امیدِ از یاد رفته را، به یاد می‌آورد. حنیف قریشی، نویسنده پاکستانی‌بریتانیایی است که داستان‌هایش از دغدغه‌هایش برمی‌خیزد. حالا او در سطر سطرِ داستان‌های کوتاه‌اش، چیزی را پنهان می‌کند که نمی‌دانیم به حقیقت زندگی‌اش نزدیک است یا نه.

«زنی که از حال رفت»، یکی از همان داستان‌هایی است که خواننده را به فکر وامی‌دارد. به فکر گذر زمان، فراموش کردن، دور شدن و ملالِ پیری و انتظار مرگ. «زنی که از حال رفت»، نتیجه دیدار دو انسان است پس از سال‌های بسیار طولانی. یکی دختر جوانی است که خسته از مهمانی، با حال نزار، در آسانسور ایستاده است و دیگری مرد ۷۰ساله‌ای که نمی‌داند در این شب تلخ و تار، چه چیزی انتظارش را می‌کشد. لوکا، پیرمردِ رنجورِ این داستان، «مرتکب اشتباه ساده‌ای شده بود که با خودش عهد کرد دیگر مرتکبش نشود؛ سنش بالا رفته بود!». حال او تنها از وقت‌گذراندن با دوستان دیرینه‌اش، خسته و مستاصل است و مهمانی را ترک کرده است. بی‌خبر از اینکه ترک‌کردن این مهمانی، او را بیش از وقت گذراندن با یاران قدیمی‌اش، در گذشته غرق خواهد کرد.

دیداری رخ می‌دهد که تازه‌ نیست؛ اما یکی از آن‌ دو، به یاد نمی‌آورد که دیگری کیست. پیرمرد در رنج و اندوه زندگی خود غرق شده است، نمی‌داند که با این ملال بی‌پایان چه کند. شاید این ملال همان پیری‌ای است که خود را به این شکل نشان می‌دهد و شاید هم پیامد ناکامی‌های زندگی است. حال او نشانه‌ای از گذشته‌ خود یافته است و نمی‌داند این نشانه، او را به خوشی می‌رساند یا به تلخیِ عمیق‌تر و وسیع‌تر. در میان این‌همه ناباوری و در میان تمام نرسیدن‌های زندگی شاید این دیدار، جان دوباره‌ای به زندگیِ پیرمرد بدهد. تقلا می‌کند و این تقلا شاید نتیجه‌ای داشته باشد. داستان حول گفت‌وگو می‌چرخد؛ گفت‌وگویی میان دو انسان از دو نسل و این شاید همان چیزی است که باید رخ می‌داد تا لوکا حتی برای چند لحظه، از تیرگی روزهایش فاصله بگیرد و در گذشته‌ای که درخشان‌تر از حال بوده است، غرق شود.

داستان در یک خانه آشفته و کم‌نور رقم می‌خورد. خانه متعلق به دختر جوانی است که حالا برای پیرمرد، یاد‌آور روزگار گذشته است. اما چه کسی می‌داند که چه رقم خواهد خورد؟ در این دیر زمانی که عشقی کهنه را به یاد می‌آورد. در همان حالی که دخترک را با جزئیات برانداز می‌کند، دیگر هیچ‌چیز را در همان حالتی که بود، نمی‌خواهد. گویی تمام آنچه دارد و ندارد، تمام آنچه باید داشته باشد، تمام آنچه دوستان و یارانش دارند و او به ذره‌ای از آن‌ها هم دست نیافته است، از مقابل چشمانش می‌گذرد و برای رسیدن و دیدن آن‌ها، نقشه‌های چندباره‌ی نابهنگام می‌کشد. پاسخ سوال‌های تل‌انبارشده‌‌ ذهنش را، به یک‌بارگی از دخترک طلب می‌کند. گویی امید، همان عنصر ناپیدا، در سطرهای این داستان است؛ که گاهی جان می‌گیرد و رنگ به چهره لوکا می‌دواند و گاهی، چنان محو و نابود می‌شود که فقط مرگ را تداعی می‌کند. اما آیا این دیر رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، برای هیچ‌یک از آن‌ها نتیجه‌ای دارد؟

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...