روی خط چشم | اعتماد


پیمان هوشمندزاده پیش از آنکه نویسنده باشد یک عکاس است. او در زمینه عکاسی چند کتاب خوب نوشته و برنده جایزه‌های گوناگون عکاسی شده است. ردپای نگاه‌ِ پشتِ لنز دوربینش را در نوشته‌هایش می‌توان دید و برعکسش هم درست است. از دل عکس‌های قاب‌ گرفته روی دیوار نمایشگاه‌هایش می‌توان داستان‌های کوتاهی خواند که پیچیده و پرمفهومند.
تنیدگی عکس و داستان در آثار هوشمندزاده تا آنجایی است که موضوعی ساده را از زوایایی می‌بیند و می‌نویسد که کمتر نویسنده‌ای تجربه کرده و این دلیلی است که توانسته از کلیشه‌های داستانی فاصله بگیرد.

روی خط چشم پیمان هوشمندزاده

مجموعه‌ داستان «روی خط چشم»، مجموعه‌ای از 10 عکس قاب شده از اوست که به جای نشستن روی دیوار آتلیه یا نمایشگاه این‌بار روی کاغذهای کاهی نمایش داده‌شده‌اند. 10 عکسی که در انتخاب موضوع، نام و فضاهایشان دقت خاصی به خرج داده است. داستان‌ها کوتاه و کم‌حرفند. کم‌حرفی روی نام هر داستان اثر داشته که یک‌حرفی شده است. اما همین تک حرف‌ها پُر زیاد حرف برای گفتن دارند؛ داستان «س»، «ش» و...

قاب‌هایی که هوشمندزاده به دیوارِ کاغذی زده از آن دسته قاب‌های ماندگار در ذهنند. تصاویری به ظاهر ساده و مینیمال. روایت‌هایی به دور از اضافه‌گویی در کمال خونسردی راوی‌های معمولی و کم‌حرف که به روابط بین انسان‌ها و اشیا پرداخته است. انسان به اشیا شخصیت می‌دهد، با او حرف می‌زند، از او تقلید می‌کند، به او حسادت و گاهی جای خالی‌اش را حس می‌کند. در مجموعه داستان هوشمندزاده اشیا توانسته‌اند بدون توقع در زندگی آدم‌ها اثرگذار باشند. داستان‌های «روی خط چشم» جدا از همند اما با نخی نامریی به هم متصلند و حال مشترکی دارند. هرچند فضاهای داستان‌هایش ساده هستند اما نویسنده زاویه‌ دیدی برای روایت کردن انتخاب‌کرده که فضای ساده داستان را همچون قصری در ذهن، آینه‌کاری و ماندگار می‌کند.

در داستان «ر» نویسنده از عشق به اشیا می‌گوید و نیستی و نبودش را به مرگ می‌رساند. او به اشیا جان می‌دهد که در عین «نیست، هست» می‌شوند درست مثل اثر عینکی که وقتی نیست تا مدت‌ها جایش روی بینی سنگینی می‌کند و کلا سنگینی‌ اشیا، آدمی را احاطه و مسخ می‌کند و گاهی به اجبار از جاذبه (دوست داشتن) یکی به جاذبه دیگری می‌غلتاند و از سنگینی یکی به سنگینی دیگری.

این سنگینی به جز اجسام در زبان مادر راوی هم دیده می‌شود. وقتی در کلمه‌ای «ر» را چیزی شبیه «ی» تلفظ می‌کند که البته نه فقط مادر راوی که هرکس امکان دارد در زندگی یک حرف برایش سنگین باشد. برای یکی «گ» سنگین می‌شود و برای یکی «ل» و برای عده‌ای اصواتی که نمی‌دانند یا در زبان‌شان نیست. اما مهم این است که بفهمیم سنگینی هر صوت، کمبود حسی یا چیزی ا‌ست. آدمی به خاطر همین کمبودها، نیستی‌ها و نداشتن‌هاست که می‌میرد یا شاید برای فرار از جاذبه (دوست داشتن) یا رهایی از سنگینی آن چیزهاست که به مرگ می‌رسد «مثل قندی که افتاده توی آب، کم‌کم حل می‌شود.»

در داستان «ب» هم، کلمه‌ای روی تنه یک درخت کنده شده و آن را زخمی کرده و از زخمِ روی درخت فقط یک حرفِ «ب» جامانده و سنگینی می‌کند (درست مثل اثر عینک روی بینی وقتی نیست) . کلمه‌ غیر قابل خواندن است و زخم صرفا مسیری شده برای رفت و آمد مورچه‌ها.

نویسنده در داستان «س» با لحنی کاملا متفاوت و زبانی طنزآلود و دلنشین به اجسام شخصیت می‌دهد. او با دقت و تیزبینی اجسامی را انتخاب کرده که نام مونث دارند: مایع ظرفشویی گلی، چای شهرزاد، صابون گلنار و بیسکوییت مینو. راوی از وابستگی‌اش به اجسام می‌گوید، هرچند به دنبال بهانه برای رهایی از آنها می‌گردد. از برنده نشدن در قرعه‌کشی گلی که نشان از ترک شدن از طرف زنی است که قصد دارد همه‌چیز را رها کند: «پیشه جدید من رهایی است. بخت را باید رها کرد و تا رها نشود بازگشتی نخواهد بود.» اما دوباره دل می‌بندد زیرا به نشانه‌ها و کنایه‌های زندگی اعتقاد دارد. به شهرزاد قصه‌گو که قصه زندگی‌اش را عوض کند. می‌گوید: «بخت چرخشی نیست، شانس شامل احتمالات نمی‌شود، اقبال در نمی‌زند، وارد می‌شود. هجوم می‌آورد. فقط کافی است در مسیرش باشی.» اما بخت شهرزادی‌اش هم بسته. نه گلنار، نه مینو و نه پردیس که همه بی‌وفا بودند و او تنها در گوشه‌ای به آرامش می‌رسد.

در داستان «ع» راوی قصد دارد در یک فضای کافه با زنی ایتالیایی بدون آنکه زبان همدیگر را بفهمند، ارتباط برقرار کند. او همه‌چیز را پیش‌بینی می‌کند و انگار صحنه‌ها را فریم به فریم قبلا دیده باشد و بارها از فعل «می‌دانم که می‌آید»یا «من این لحظه را دیده‌بودم» استفاده می‌کند و درست مثل فیلمی که برای چندمین بار دیده باشد «عین به عینش را حفظ است» و شاید به همین دلیل داستان به نام «ع» شده. در آخر آنها با یک بسته کبریت (شیء) بدون آنکه زبان همدیگر را بفهمند بازی معروفی را شروع می‌کنند و راهِ ارتباط، برای راوی و زن را کبریت کم‌کم باز می‌کند. همیشه هم اشیا مورد مهرِ راوی قرار نمی‌گیرند آنجا که به چشم غریبه‌ نگاهش می‌کند که یک دفعه وارد زندگی‌اش شده و همه معادلاتش را به هم ریخته است. زن داستان «پ»، با وسواس و احترام همه پلاستیک‌های خرید را نگه می‌دارد. عشقی که به پلاستیک هدیه‌ای ابراز می‌کند، به خود هدیه ندارد. از نظر راوی که مرد خانه است پلاستیک‌ها یک اتفاقند، به ظاهر بی‌آزارند ولی در پوست سکوت، مخفیانه به خانه می‌خزند و عقل از سر زن می‌برند. زن طوری که کیسه آسیب نبیند خرید را از درونش بیرون می‌کشد. رویش دست می‌کشد و هوایش را می‌گیرد و روی تکه کاغذی تاریخ می‌زند و می‌گذارد درونش و طبق درجه اهمیت در کابینت یا جعبه قفل‌دار می‌گذارد. زن بهایی که به اجسام می‌دهد به همسرش نمی‌دهد و این موجب شده همسر به چشم رقیب به پلاستیک‌ها نگاه کند و حساسیتش تا جایی برسد که زندگی‌اش را لبه پرتگاه ببیند.

قاب دیگری که نویسنده به دیوار گالری‌اش زده داستان «ل» است که گاهی ما آدم‌ها سرگرم تقلید از اجسام می‌شویم و حفره‌های درون خود را فراموش می‌کنیم. داستان «ل» درباره دختری است که کنار مجسمه‌ای ایستاده و می‌خواهد ادای او را دربیاورد تا پسر آن لحظه را ثبت کند. دختر برای شبیه شدن به مجسمه به جزییاتی ریز توجه می‌کند مثلا زبانش را می‌چرخاند و شبیه عصایی کوتاه تاب می‌دهد تا در انتهای آخرین دندان بایستد (شبیه شکل «ل») . دختر همه تلاشش شبیه دیگری شدن است بدون آنکه نقطه اشتراکی داشته باشد. نه در پوشش که پیراهن مردانه، جین و پوتین پوشیده و نه در اندام که ریزنقش است و نه موی بافته مجسمه که دختر اصلا مویی ندارد و از ته تراشیده. چترش هم شباهتی به شمشیر در دست مجسمه ندارد. پسر عکس می‌گیرد و دختر خندان از شباهت ساختگی، همه حفره‌های درونش را فراموش می‌کند. نویسنده حفره‌ها را به دندان پوسیده تشبیه کرده «زبانش را بچرخاند تاب دهد، دور تا دور، از خم نرم تا تیزی ناقص». دختر انگار عادت‌کرده به خالی‌ها به نبودن‌ها. آنچه برای ‌او اهمیت دارد، بودنی ساخته از اشیا است. به قیمت چتری که بشود شمشیر یا پیراهن و پوتینی که بشود پسر یا نهایت بشود برای چند لحظه مجسمه گچی کنار خیابان آن هم کج.

چیدمان داستان‌ها به گونه‌ای است که هر چه رو به آخر می‌رود بی‌خیالی و بی‌تفاوتی راوی‌ها نسبت به زندگی بیشتر می‌شود. داستان «ش» آخرین داستان این مجموعه ماجرای بعد از طلاق زن و مردی است که مرد در عین بی‌خیالی و حس «چیزی برای باختن ندارم» از فکر زن سابقش بیرون نمی‌رود و از آن جهت که راننده تاکسی است آن را تشبیه می‌کند به یک «ش»ی مداوم از حرکت لاستیک روی آسفالت خیس. او زن سابق‌ را مانند شیئی می‌بیند که از دست‌داده. قصد دارد خودی به زن نشان دهد و خطی به احساس زن بیندازد تا آرام بگیرد. اما یاد زن فقط به خط انداختن ساده ختم نمی‌شود او سناریویی می‌چیند تا با زن تصادف کند آن هم با لباسی که زن سال‌ها قبل برای تولدش خریده. می‌خواهد با مرگش در ذهن زن همچون شیئی عتیقه، ماندگار شود.

نویسنده با جان بخشیدن به اشیا و ایجاز زبانی‌اش توانسته یک شات در ذهن خواننده بزند که نیاز به هیچ کراپ و فتوشاپی ندارد. او توانسته با این 10 داستان کوتاه، جهانی ماجرایی به باریکی و بلندای خط چشم ترسیم کند و در بالاترین نقطه این خط کنار راوی‌هایش بنشیند و به جهان و آدمک‌هایش لبخند بزند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...