امیلی امرایی | اعتماد
چارلزمایکل (چاک) پالانیک [Chuck Palahniuk] نویسنده و روزنامه نگار امریکایی خالق کتاب «باشگاه مشت زنی» [Fight Club] است. این رمان در سال ۱۹۹۷ برنده جایزه اورگان برای بهترین اثر داستانی شد. باشگاه مشتزنی را رمانی تلخ، سیاه، هراس آور، غریب، جسورانه و خرابکارانه و در عین حال سرگرم کننده میدانند که جامعه امریکا را به تصویر کشید است. داستان مبارزهیی برای رهایی از زندگی یکنواخت. رمان در قالبی تمثیلی روایت شده و نثر پخته نویسنده قهرمان رمان را هم به معنای مجازی و هم به معنای واقعی در تاریکی فرو میبرد، در آشوبی مهوع زندگی به مرحلهیی بی بازگشت میرسد. باشگاه مشتزنی معروف ترین کتاب پالانیک است که امسال با ترجمه پیمان خاکسار در نشر چشمه منتشر شده است. باشگاه مشتزنی نخستین کتابی است که از این نویسنده به فارسی ترجمه شده است، همچنین سومین اثر، محبوب ترین و پرفروش ترین کتاب اوست. فیلم «باشگاه مشت زنی» اثر دیوید فینچر براساس همین رمان ساخته شده است.
گروههای طرفدار در «باشگاه مشتزنی» نقش قدرتمندی دارند. تجربه خودتان در این کار به چه صورتی بوده؟
من در بیمارستان به صورت داوطلب کار کردهام، البته تجربه پرستاری ندارم یا آشپزی. در نتیجه بیشتر همراه بودم. هر شب افرادی را بین طرفدارها میبردم و با آنها مینشستم که مسابقه را تماشا کنند و بعد آنها را به بیمارستان برمیگرداندم. وقتی بین مریضها مینشستم، عذاب وجدان میگرفتم که آدم سالمی هستم و بین مریضها نشستهام و مسابقه میبینم. فکر کردم توریستم. حالا اگر کسی خودش را بیمار جا بزند چی؟ مثل کسی که بین آن جمع بنشیند و مثلا برای همدردی با آنها تظاهر کند. خلاصه ماجرا این طور شکل گرفت.
اینکه نویسنده کتابی باشی که مادیات ومصرف گرایی را مورد انتقاد قرار میدهد و خود کتاب با استقبال بسیار خوبی روبه رو میشود و میفروشد، آیا این موفقیت احساس اولیهتان درباره مادیات را تغییرداده و به چالش میکشد؟
راستش نه. یک جور طنز در آن هست. روزگاری آرزو میکردم که پول داشته باشم و همه چیز بخرم. حالاکه پول دارم اصلا دلم نمیخواهد و علاقهیی ندارم. یک نگاه به لباسهای من بکنید. انگار از خیریه آمده. خانه و زندگیام هم همین وضع را دارد. به این نقطه رسیدهام که این داراییها بار خاطر است به همین دلیل خیلی حرص نمیزنم. خدا را شکر میکنم که وضعم آنقدر خوب نبوده که بار خودم را زیاد کنم.
گزارشهایی هست که باشگاههای مشتزنی واقعی این طرف و آن طرف کشور به پا شده. نظر شما چیست؟
گاهی میشنوم که باشگاههای مشتزنی بزرگی با حدود ۲۰۰ مشتزن بر پا میشود. مردم گاهی بریده جراید را برایم میفرستند که در آنها نوشته دانشگاهها سعی دارند این باشگاهها بسته شود. یک جورهایی حس میکنم به نیازی پاسخ میدهد. خود من با یکی از این مشتزنها هفتهیی سه روز تمرین میکردم و خوشم میآمد. این شاید یکی از جالب ترین سرگرمیهایی بوده که من داشتهام. البته درست است که برای ما جذابیت ندارد اما اگر فایدهیی ندارد و سود مادی از آن عاید نمیشود، چرا این همه از آن استقبال به عمل میآید؟
یعنی شما پیش از اینکه کتاب را بنویسید، خودتان مشتزنی میکردید؟
نه، پیش از نوشتن کتاب عصبانی بودم.
حالا چه حسی دارید بعد از چند سالی که از انتشار کتاب میگذرد، بازخوردهایش را میبینید، چه در قالب فیلم چه به صورت نقد و نظر؟
من استقبال میکنم. خودم با دوستانم مینشستم و برنامههایی را که بر اساس رمانها تهیه میشد، دسته جمعی نقد میکردیم.
چقدر از ماجرای داستان براساس واقعیت است؟
تقریبا همه رمان جز خود باشگاهها.
کتاب شما فیلم هم شده. جالب است که گفتوگوهای فیلم مستقیم از کتاب گرفته شده. برایتان جالب نبود که این همه از متن کتاب استفاده کردهاند؟
من خیلی تجربه نداشتم و فکر میکردم راهش همین است. برای همین هم نمیتوانم بگویم که خیلی خوشحالم یا ناامید شدهام. البته جملههای زیادی هم هستند که در کتاب نبوده.
منتقدی مثل راجر ابرت «باشگاه مشتزنی» را زیادی مردانه میداند در این مورد چه فکر میکنی؟
جدا؟ من ۱۰ سالی تلویزیون نداشتم، برای همین هم نقدها و برنامههای تلویزیونی را نمیدیدم. خب اگر این طور است باید او را پیدا کنم و برایش نوشابه باز کنم.
یک جایی از رمان یکی از شخصیتها میگوید در دوره نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده و هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم، ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم، رکود بزرگ زندگی ما است. روح مان است که راکد شده.
یک چیزهایی زمانی به نظر خیلی ساده میآمدند و برای ما بخشی از زندگی روزمره بودند. اما حالا دیگر این طوری نیست بلکه اتفاقهای عادی زندگی راهی شدهاند برای فرار و کشتن وقت. مثل باغبانی، مثل آشپزی که یک وقتی کسی به چشم راهی برای وقت کشتن به آن نگاه نمیکرد، اما الان قضیه این شده است. مهم ترین چیزی که حالا در فرهنگ ما کم است و همه در جست وجویش هستند، راهی برای وقت کشی است. یک راهی که نگذارد هیولای غمگین درون آدمها قورتشان بدهد، همه در حال فرار از زندگی هستیم.
چه کسانی روی داستان نویسی شما تاثیر گذاشتهاند؟
تام جونز، نویسنده سیاتل، امی همپل نویسنده نیویورکی.
اینترنت چقدر در نوشتههای شما نقش دارد؟
خیلی از چیزهایی که درباره هورمونها و داروهای هورمونی نمیدانستم از اینترنت استخراج کردم. خوب شاید هم خنده دار باشند اینکه خیلی از این فرمولها و داروها عوضی هستند و این همان چیزی است که مردم در اینترنت به هم توصیه میکنند.
نخستین رمانی که نوشته بودید را هیچ وقت به ناشر نسپردید، حالا که هر کاری را احتمالا ناشر از شما میپذیرد، انگیزهیی برای چاپ آن کتاب ندارید؟
نه، نمیخواهم. دلیلش هم این نیست که فکر میکنم کتاب ضعیفی بوده یا همچین چیزی. نه آن کتاب تجربهیی عمیق بود انگار که حالا یک جور دفترچه راهنمای گنج باشد، برای خودم نگهش میدارم.
یک وقتی همان اول کار سر از کلاس داستان نویسی درآوردید اگر اشتباه نکنم کلاس داستان نویسی تام اسپانبر بود هنوز به چنین چیزی اعتقاد دارید؟
خوب اسپانبر نویسنده عجیبی است، فکر میکند که این مردها هستند که نویسندههای اساسی میشوند، البته توی کلاس هایش این نگاه جنسیتی و علاقهاش به مردها خیلی نمودی ندارد. هنوز هم از کلاسهای او در دانشگاه کلمبیا صداهایی شنیده میشود. من این جوری نگاه نمیکنم که بگویم این کلاسها احمقانه هستند و فایدهیی ندارند. خودش هم یک جاهایی گفته که من از بهترین شاگردهایش بودم، شاید دلیلش این است که خیلی نویسندههای باب میل دیگری از این کلاسها بیرون نیامدند. خب دارودستهیی که از کلاسهای او بیرون میآیند، قرار است نویسندههای خطرناکی باشند، نمیدانم همین شده یا نه. اما به هر حال اول کار من به هیچ کس توصیه نمیکنم از رفتن به چنین کلاسهایی امتناع کند.
شما نویسندهیی هستید که خواننده را آزار میدهید و این آزار دادن در باشگاه مشتزنی که سومین کتاب شما است به حد اعلا میرسد.
من از یک کره دیگر که به زمین نیامدهام، این زندگیای است که دیدهام و تجربهاش کردهام، دوست من زندگی یک آدمهایی در دو قدمی شما به همین آزارندگی است. آنها آنقدر آزار دیدهاند که شروع به خودویرانگری میکنند. من این کتاب را وسط همین شهر نوشتهام. ساعتهایی که توی چاله روغن کاری ماشین توی تعمیرگاه داشتم با ماشین مردم ور میرفتم.
خب من این شکل از زندگی را دیدهام شما هم دیدهاید. اما من یکسره نمیخواهم آزار بدهم، من در این کتاب هم در جستوجوی عشق هستم، آن چیزی که حال هر آدمی را در هر حالی خوش میکند. گاهی وقتها این عشق میتواند از وسط یک تپه کثافت بیرون بزند و خب برای رسیدن به این عیش گاهی باید از این تپهها هم گذشت.