هزارسال انسان ایرانی؛ از استبداد تا آزادی | سازندگی


امین معلوف نویسنده لبنانی‌تبار فرانسوی برنده جایزه گنکور، می‌گوید ادبیات خلوت هر ملت است و برای درک یک جامعه نیاز است به خلوت آن یعنی ادبیات رجوع کنیم. معلوف می‌گوید: «خلوت یک ملت در ادبیاتش انعکاس می‌یابد. در ادبیات است که یک ملت، شور و هیجان‌ها، آرزوها، رویاها، سرخوردگی‌ها، باورها، جهان‌بینی که او را احاطه کرده است، ادراک از خودش و از دیگران را آشکار می‌کند.» با همین نگاه، وقتی به ادبیات فارسی نگاه کنیم، می‌توانیم «انسان ایرانی» را در گذارِ هزارسال شعر فارسی و صدسال ادبیات داستانی فارسی جست‌وجو کنیم.

بنی‌آدم اعضای یک پیکرند

ذهنیت انسان ایرانی در این گذار هزارساله، مدام در چرخه بین استبداد و آزادی در نوسان بوده است. با آمدن‌ورفتن هر شاهی و حکومتی و ایدئولوژی‌ای، این چرخه به سمت دیگری چربیده است. سهم ادبیات در هر زمان، برای بیداریِ ذهنیتِ انسان ایرانی از استبداد به آزادی، پررنگ‌ترین صدا است؛ صدایی که در هر دوره‌ای می‌توان آن را شنید.

اگر از فردوسی بزرگ و شاهکارش «شاهنامه» شروع کنیم، می‌بینیم که انسان ایرانی در متنِ فردوسی، انسانی است که از چهارگوشه ایران بزرگ سربرمی‌آورد برای داد و مهر. از سیاوش، کیخسرو، سهراب، فریدون، کاوه، تا زنانی مثل گُردآفرید. فردوسی تصویری که از انسان ایرانی به ما می‌دهد، انسانی است که هنرش «جنگاوری» است. جنگاوری در شاهنامه فردوسی به‌معنای تجاوز و تهاجم نیست، که به‌معنای دفاع و دفع تجاوز و تهاجم داخلی و خارجی است. همین است که مدام از جنگاوری به‌عنوان «هنر» یاد می‌شود. اما این هنر همیشه با «خِرَد» همراه است؛ یعنی خردِ ایرانی برای اجرای «داد» (عدالت) و «مهر» (صلح) تعریف شده است: «اگر کشور آباد داری به داد/ بمانی تو آباد و از داد شاد».

انسانِ دادگرِ فردوسی در رباعیات خیام از گستره مذهب‌ و ایدئولوژی‌ فراتر می‌رود و تصویری جهانشمول فراسوی مرزهای ایران ارائه می‌دهد. همین است که اقبال از خیام آن‌سوی مرزهای ایران بیش از هر شاعر پارسی‌گو است؛ او پرترجمه‌ترین و پرخواننده‌ترین شاعر ایرانی در جهان است:

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه‌رُخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

از مفهوم نیست‌انگاری و «دم را غنیمت دان»ِ انسانِ خیامی به مضامین عرفانی و عاشقانه و حکمت‌آمیزِ در شعر مولانا، حافظ و سعدی به‌عنوان بزرگ‌ترین شاعران پارسی‌گو می‌رسیم. انسان در شعر هر سه شاعر، موجودی زمینی است که زیستی انسان دارد.
انسانِ مولانا، همان است که از «گلِ آدم» به او رسیده است؛ او از «خدا» به «انسان» می‌رسد و دوباره از انسان به انسان، وسپس از «شمس» به «خویش»، و با همان «خویشتنِ خویش» به جست‌وجوی انسان می‌رود:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته‌ایم ما
گفت آن‌که یافت می‌نشود آنم آرزوست...

حافظ نیز همین جست‌وجو را برای درک و دریافت انسان ادامه می‌دهد: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند/ گلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند/ آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه کار به نام من دیوانه زدند» حافظ نگاه انسانی‌اش را در دیگر غزل‌هایش هم نشان می‌دهد: «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»؛ همین بیت، گویای آن است که حافظ هرگز انسان‌ها را با مذهب خاصی بر دیگر انسان‌ها ارجح ندانسته، بلکه همزیستی مسالمت‌آمیز را با دیگر انسان‌ها ترویج می‌کرده است؛ چراکه در کشوری با قومیت‌ها و ملیت‌ها و مذاهب گوناگون، نمی‌توان به‌نام یک خدای خاص و یک ایدئولوژی خاص، بر همه مردم حکومت کرد. از همین‌رو است که حافظ بارها نسبت به جامعه روحانیت که راه تزویر و ریا را در پیش گرفته‌ بود حمله می‌کرد و می‌گفت «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است» و پیشنهاد می‌داد: «مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن/ که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!»

این نگاهِ انسان‌مدارانه در شعر سعدی به لونی دیگر تصویر می‌شود: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت/ اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش/ چه میان نقش دیوار و میان آدمیت»؛ برخورد و مواجهه زمینیِ سعدی با انسان، پس از هفت قرن، هنوز هم زبان گویایِ مردمانِ سرزمینیِ ایرانِ بزرگ، از کُرد و ترک و بلوچ و عرب تا فارس دارد؛ انسانی که می‌خواهد سرنوشت خود را در دست بگیرد، آن‌طور که بر بدن خود تسلط داشته باشد؛ بدنی که سخن می‌گوید، عاشق می‌شود، می‌خورد، می‌نوشد، می‌خوابد، سفر می‌کند، آواز می‌خواند، گناه می‌کند و... این بدنِ انسان‌مند در گلستان، بوستان و غزلیات سعدی به اَشکال گوناگون تصویر می‌شود تا نشان دهد این انسان زمینی، زیستیِ زمینی دارد فراتر از هر ایدئولوژی. آنجا که می‌گوید:

بنی‌آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.

این تصویرِ زمینیِ انسان در آثار سعدی، نشان از آن دارد که استاد سخن پارسی چگونه به انسان، هستی و کیهان نگاه می‌کرده است؛ نگاهی که در آثار خاقانی، نظامی، عطار، جامی، بیدل و دیگر شاعران کلاسیک فارسی می‌توان دید. همه آنها، انسانی را در آثارشان تصویر کرده‌اند که عاشق می‌شود، عشق‌بازی می‌کند، شراب می‌خورد، مسجد می‌رود، آتشکده می‌رود، در کنیسه و کلیسا نماز می‌گذارد، از خدا روی برمی‌گرداند، به خدا پناه می‌برد، از انسان‌بودن خود شِکوه می‌کند و درنهایت به «خویش» می‌رسد و زندگی زمینی‌اش که تجربه‌ای از آزمون و خطا و گناه و ثواب است، پی می‌گیرد. در هیچ اثری نیست که شاعران کلاسیک برعکسِ ذهنیتِ استبدادیِ حاکمانِ زمانه‌، انسانی را به گناهی در شعرشان به محاکمه کشیده باشند و او را از چوبه دار آویزان کرده باشند؛ همان‌طور که حضرت مولانا به زیبایی سروده‌:

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
مابقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشه تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمه گلخنی...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...