عشق در روزگارِ تبعید | ایسنا


گوزل یاخینا [Guzel Yakhina] با همان رمان اولش در دلِ خوانندگان ایرانی جا باز کرد: «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند»؛ عنوان زیبای کتاب و قهرمان کتاب که یک زن مبارز و شجاع است، در پیوند عجیبی با زیستِ انسان ایرانی قرار گرفت و به‌سرعت جایگاه ویژه خود را پیدا کرد؛ تاجایی‌که بهترین ترجمه سالِ جایزه ابولحسن نجفی نیز شد. این موفقیت ابتدا در کشور زادگاه نویسنده به‌وقوع پیوست. کتاب برنده جایزه کتاب بزرگ روسیه شد و به‌عنوان محبوب‌ترین کتاب روسیه در قرن حاضر به انتخاب خوانندگان روسی شد.

خلاصه رمان فرزندان من»[дети мои: роман]

سه سال پس از این رمان، گوزل یاخنیا رمان دومش به‌نام «فرزندان من»[дети мои: роман] را در سال 2018 منتشر کرد و موفقیت‌های پیشین را تکرار کرد: کتاب در همان سال برنده جایزه «ایوو آندریچ»، جایزه کتاب بزرگ روسیه، و کتاب برگزیده مردمی شد. در سال ۲۰۲۱ نیز این رمان جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه را دریافت کرد. این رمان نیز مانند «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» با ترجمه زینب یونسی از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.

هردو رمان گوزل یاخینا تقریبا در نیمه اول قرن بیستم می‌گذرد؛ نیمه‌یی پرآشوب برای مردم روسیه و اتحاد جماهیر شوروی. «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» در سال‌های دهه ۱۹۳۰ و دوران پاک‌سازی بزرگ استالین می‌گذرد. «فرزندان من» نیز در شورویِ سال‌های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ میلادی می‌گذرد. قهرمان رمان، یاکوب باخ معلمی آلمانی‌تبار در یکی از روستاهای سواحل ولگا است که زندگی‌اش با نظمی یکنواخت و ساده جریان دارد تا اینکه روزی نامه‌ای از آن‌سوی رودخانه‌ی وُلگا به دستش می‌رسد که از او خواسته شده تا به کلارای جوان آلمانی درس بدهد. علاوه بر این دو شخصیت اصلی، شاید یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های رمان، رودخانه ولگا است. ولگا رودی است که در متون قدیمی فارسی با عنوان «آتل» از آن یاد شده است. رودی در غرب روسیه که طولانی‌ترین رود این کشور و پرآب‌ترین رود اروپا است. زمانی که نویسنده از ولگا می‌نویسد، دو سمت این رود، دو جهانی بودند که نمی‌توانستند از هم جدا باشند. ولگا دو قاره را به دو بخش تقسیم می‌کند که در یک طرف کوه‌های بلند و با عظمت خاکستری، پشت شهرهای بزرگ و پرجمعیت روسی که میان خانه‌های کوتاه و بلندشان کلیساهایی با سنگ‌های سفید، دریاچه‌های آبی نیمه‌شفاف و یخ‌زده، قرار گرفته است و باد سردی که از سمت دریای شمالی می‌وزد.

در سال‌های اولیه قرن بیستم، اتفاقی افتاد که همه‌چیز را تغییر داد و با خود انقلاب و ایدئولوژی متفاوتی آورد که آینده‌ تاریخ را تغییر داد. در قرن هجدهم، امپراتور روسیه، کاترین کبیر، اروپایی‌ها را دعوت کرد تا از اروپا به آنجا مهاجرت کنند. سیل مهاجران به سمت روسیه روان شد. مهاجرانی که اکثرا آلمانی بودند در آن منطقه اسکان گرفتند. پس از انقلاب روسیه، جمهوری شوروی آلمان ولگا تاسیس شد، که تا سال 1941 این مهاجرت ادامه داشت. زمانی که پس از حمله آلمان‌ها این دستور لغو شد، تمام آلمانی‌های ولگا تبعید شدند و بیش از نیم میلیون نفر به سیبری و قزاقستان فرستاده شدند.

در سمت دیگر رودخانه ولگا دنیایی وجود دارد متعلق به گذشته، این منطقه با جلگه پهناوری پوشیده شده است. با روستاهای کوچکی مملو از کشتزارهای سرسبز که زندگی مردمانش با نسیمی گرم و خوشبو برگرفته از دریای خزر معطر شده است. درحقیقت دو سمت ولگا دو جهانی بودند که نمی‌توانستند از هم جدا باشند. در این میانه یاکوب ایوانوویچ باخ، انسانی تنها و منزوی بود، تنهاییِ او از رازهای درونش نشات می‌گرفت. کمتر کسی حرفش را می‌فهمید و همین دلیلی بر سکوت اختیارکردنش بود. او با دهان بسته و نگاه سرد خود به سخنان مردم گوش می‌داد و کمتر کسی صدایی از او می‌شنید. تنها صدایی که از او درمی‌آمد و به گوش می‌رسید، صدای نواختن ناقوس‌های مدرسه بود.

ذهن فعال ایوانوویچ باخ، او را از دیگر ساکنان روستا متمایز کرده بود. ذهنی که مرتب مشغول خیال‌پردازی و تخیلات درونی او بود. درحقیقت مغز پرهیاهوی باخ جوان هر لحظه در فکر و خیالی بود. یاکوب ایوانوویچ باخ، معلم زبان آلمانیِ کودکان مهاجر آلمان در روسیه بود. حتی والدین شاگردانش هم بعد از پرسش درمورد فرزندان خود، کمتر پاسخ پرمفهومی از آقای معلم می‌شنیدند. ایوانوویچ باخ از پاسخ و رویارویی با هر انسانی طفره می‌رفت و فراری بود. تنها شاگردانش صدای بدونِ لکنت او را می‌شنیدند. درواقع او در تنهایی به‌سر می‌برد و از این وضعیت خود لذت می‌برد و شکایتی نداشت. او فردی تنها و دور از همه بود تا هنگامی‌که به استخدام اودوگریم برای آموزش زبان به دخترش کلارا درآمد و از آن به بعد شیوه زندگی یاکوب تغییر کرد و کم‌کم نوری به زندگی آقای معلم جوان تابانده شد: «رویاهای باخ، حالا قصه‌هایی شنیدنی شده بود: همه‌ آن تصاویرِ گوناگون در یک صدای آشنای یگانه حل شده بود- باخ رویا نمی‌دید، می‌شنید. اگر صدا آرام و مهربان بود با شنیدنش شاد می‌شد، اگر صدا از اضطراب می‌لرزید، دلهره به جانش می‌ریخت و گاهی... آخ، گاهی صدا به پچپچه‌ای خشدار تبدیل می‌شد و نوعی رختوتِ ناآشنا می‌گرفت، این وقت‌ها باخ از خواب می‌پرید، با نفسی که از ترسی نامفهوم گرفته بود و با سروصورتِ عرق‌کرده تا صبح در بستر غلت می‌زد و خواب به چشمش نمی‌آمد...»

آری، همیشه عشق است که سکوت و تنهایی را از میان برمی‌دارد و شکل زندگی‌ها را متفاوت می‌کند. همین گونه زندگی ساکت و یکنواخت و منزوی معلم زبان آلمانی منطقه با عشقی گرم و پرشور رشد کرد. تا آن‌جاکه فرازونشیب‌های زندگی یاکوب ایوانوویچ او را به اعماق جنگل هدایت می‌کند. انگار آرامشی که زندگی در انزوای جنگل به او می‌بخشد، همان نیازی بود که یک عمر در وجودش می‌جوشیده است: «مزرعه چشم‌به‌راه‌شان بود. خانه تا پای پنجره‌ها فرورفته در برفِ دلتنگی به حصارهای چفت‌شده‌اش نگاه می‌کرد. درخت‌های سیب سرشاخه‌های یخ‌زده‌شان را از انبوهِ برف بیرون آورده و صداشان می‌کردند. هنوز آسمان ستاره داشت که باخ و کلارا اجاق را روشن کردند. برف را در کتری جوش آوردند و آب داغ نوشیدند و خسته و کوفته کنار آتش خوابشان بُرد. باخ از نور تندوتیزی که به صورتش می‌زد بیدار شد. تلالوی خورشید در خانه راه گرفته بود؛ از اتاق‌خواب دخترانه به مهمان‌خانه و به مطبخ تنگ با اجاق بزرگ وسطش. کلارا زودتر بیدار شده بود و همه کرکره‌های چوبی را باز کرده بود. این‌طور باخ و کلارا ساکنِ این خانه شدند و گرمش کردند، اتاق به اتاق؛ وجب به وجب.»

گوزل یاخینا در «فرزندان من» داستانی خانوادگی، عاشقانه و پُرکشش را بر بستر تاریخ قرن بیستمِ روسیه روایت می‌کند؛ داستان یک قوم، یک جمهوری، یک ملت؛ داستانی که با سکوت آغاز می‌شود، در سکوت ادامه می‌یابد، قدرت می‌گیرد و همانندِ جریان ولگا، از زمان و مکان عبور می‌کند و فراتر می‌رود؛ فراسوی تاریخ- چراکه ولگا نه تنها یک مکان جغرافیایی است، بلکه سمبلی از جریان زندگی، تغییرات تاریخی و شخصیت‌های مختلف است. ولگا همچنان در دل مردم و تاریخ روسیه جریان دارد، و همان‌طور که در زندگی یاکوب باخ نقش مهمی ایفا می‌کند، در داستان نیز نقشی پیوسته و همزمان با تحولات شخصیت‌ها را تجربه می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...