ویرانشهر شیطان | سازندگی


شش‌دهه از چاپ نخستِ «ملکوت» (دی‌ماه 1340، کتاب هفته) تنها داستان بلند بهرام صادقی می‌گذرد؛ داستان بلندی که از آن به‌عنوان یکی از کلاسیک‌های فارسی یاد می‌شود. پس از سال‌ها ممنوع‌الچاپی (آخرین چاپِ «ملکوت» مربوط به نشر نیلوفر، 1393 است)، سرانجام در سال جاری نشر معین چاپ جدیدی از این کتاب را منتشر کرد.

ملکوت بهرام صادقی

سردی، خلأ و معناباختگیِ دوره‌ پس از جنگ جهانی دوم که برای دهه‌ها ادامه پیدا کرد، منجر به گشوده‌شدنِ دروازه‌ جهان غرایب به‌عرصه‌ داستان شد. دنیا با شتابی جنون‌آمیز به‌طرف پوچی و فرارَوی از واقعیت پیش می‌رفت و در دهه‌ 50 و 60 میلادی (30 و 40 خورشیدی)، در بالاترین نقطه‌ ممکنِ خود ایستاده بود. ژان پل سارتر، کلود روآ، رومن گاری و در یک کلام داستان‌نویسیِ عصیان‌گر و ساختارشکن اروپایی در همین دوره بود که برجسته‌ترین آثار خود را منتشر کردند. این انرژی نهفته در متون ترجمه‌شده‌ غربی، نخبگان ایرانی را نیز بی‌نصیب نگذاشت و درست در نقطه‌ای که آنها درصدد تدوین خوانشی وطنی از ایده‌ دگرگون‌سازی جهان بودند، «ملکوت» طرح و نقشه‌ای نو درانداخت. هدایتْ «بوف کور» را نوشته بود و جرقه‌ آغازین را برای برافروختن آتشِ این خرمن زده بود، اما آل‌احمد از بطن ادبیات و فلسفه‌ غربی، گفتمان بازگشت به خویشتن را رقم زده بود و راهی متفاوت از سَلَفش را در داستان‌نویسی پیموده بود. در همین میانه بود که «ملکوت» تمام پیش‌فرض‌های واقعیت و ثبات ادبیات روزگار خود را زیر سوال برد. داستان بلندی که در دل ادبیاتی زاده شد که کم‌وبیش همچنان خود را به ساختارهای معهود کلاسیکش وابسته می‌دید.

ملکوت درعین‌حالی‌که پوچی و تاریکی دنیای پیرامون خود را به سخره می‌گیرد، از غرایبی موهوم و انزجارآور می‌گوید؛ از دیستوپیایی که در تسخیر و تملک شیطان است و از فضایلی که به کمترین بهای ممکن از دست رفته‌اند. این البته تمام ماجرا نیست؛ برای دهه‌ها «ملکوت» همواره محل بحث‌های بسیار بوده و پرسش‌ها درباره‌ آن بی‌شمار و اغلب فاقد پاسخ‌های کافی و وافی‌اند. پرسش‌هایی از این دست که آیا «ملکوت» را باید فانتزی درنظر گرفت یا یک نوآر روانشناختی تمام‌عیار؟ گوتیک است یا سوررئال؟ تمثیلی است یا یک اثر پسامدرن؟ درواقع «ملکوت» می‌تواند همه‌ اینها باشد و درعین‌حال هیچ‌کدام هم به‌تنهایی نباشد. همین تحلیل‌گریزی و دشواریِ طبقه‌بندی، در کنارِ عدم تعلقش به مکان و نقطه‌ای خاص از زمان و زمانه‌ای مشخص است که آن را پس از شش دهه، همچنان درخور کنکاش نگه داشته است.

گروتسکِ حاکم بر «ملکوت» از همان کلمات آغازین، خود را به نمایش می‌گذارد. جن در وجود آقای مودت حلول می‌کند و ترکیبی از وحشت و کمدی را با موقعیت داستانی همراه می‌سازد. تلاش همراهان مودت برای یافتن چاره، نوعی دست‌وپازدن بیشتر در این لجن‌زار است؛ جایی‌که مدام جلوه‌هایی تازه از غرایب رو می‌شود و مخاطب را میخکوبِ فضای هراس‌آور، نفرت‌انگیز و مضحک خود می‌کند. دکتر حاتم و م.ل بر قله‌ این جهان غریب ایستاده‌اند. دکتر حاتم در خود پیری و جوانی، درمان‌گری و نابودگری، محبت و نفرت را درهم آمیخته است؛ مرد چارشانه‌ قدبلندی که اندامی متناسب و بانشاط دارد، به همان چالاکی و زیبایی که در جوانی نوبالغ دیده می‌شود، اما سروگردنش پیرترین و فرسوده‌ترین سروگردنی است که امکان دارد در جهان وجود داشته باشد! م.ل نیز شباهت‌های بسیاری به دکتر حاتم دارد. او که اعضای تنش را یکی پس از دیگری قطع کرده و اکنون تنها یک دست برایش باقی مانده، قصد دارد این آخرین عضو را هم به تیغ جراحی دکتر حاتم بسپارد. م.ل زمانی فرزند جوانش را کشته است و به همین سبب خود را سزاوار چنین عقوبتی می‌بیند. او در بالاخانه‌ دکتر حاتم می‌خوابد و همواره خود را مُهیای جراحی نگه می‌دارد. بخش مهیب و بهت‌آور وضعیت م.ل، روزنگاری‌های اوست که با تنها عضو باقی‌مانده در بدنش، یعنی همان دست راست انجام می‌شود. او در حسرت فراموش‌کردن گذشته‌ ناگوار خویش است، که البته هرگز به آن دست پیدا نمی‌کند؛ گویی فراموشی در این جهان وجود ندارد و از منظر او «هیچ‌چیز دیگری نیز در جهان وجود ندارد... حتی گریستن.»

م.ل، فضایی آمیخته با وحشت، رقّت و اشمئزاز را از خانه‌ دکتر حاتم به تصویر می‌کشد. سقف اتاق دکتر حاتم با آینه طوری طراحی شده که پوشیده از ماه و ستاره است و دیوارهایش از ترکیب و در‌هم‌پیچیدگی هزاران رنگ مختلف، که انگار هریک از دل دیگری برآمده، چشم مخاطب را خیره می‌کند. پنجره‌های بیضی‌شکل‌اش با شیشه‌های ضخیم رنگارنگ به دنیای بیرون باز می‌شود و دکتر با ذوق‌وشوقی عجیب به اعضای بریده و تن ازهم‌گسیخته‌ م.ل نگاه می‌کند و هنگام معاینه‌‌اش، تصنیف عامیانه‌ای را با سوت می‌زند. او بر بالای در اتاق درمانش لوحی آویخته که روی آن حک شده: «هرکه می‌خواهد داخل شود باید هیچ‌چیز نداند.» م.ل از او درباره‌ نوشته‌ سردر می‌پرسد و حاتم آن را تقلید مبتذلی از یونان باستان می‌شمارد. م.ل معترض می‌شود که یونانیان بر سردر مدرسه‌شان چیز دیگری نوشته بودند؛ اینکه هر که هندسه نداند داخل نشود. حاتم می‌گوید که امروزه همه‌ آدم‌ها همه‌چیز می‌دانند، بنابراین باید روی تمام دانسته‌های آنها خط کشید تا به تسخیرشان درآورد. گرچه دکتر حاتم در این‌باره به اشاره‌ای کلی و گذرا بسنده می‌کند، اما م.ل به عمق موقعیتی که در آن گرفتار آمده پی می‌برد. شاید همین وحشت و غافلگیری مدام است که او را به نوشتن وادار می‌کند، حتی زمانی که چیزی جز یک دست از بدنش باقی نمانده است.

شخصیت‌ها در این کتاب، با شکل غالب ادبیات داستانی ایرانی تفاوت دارند و نه بر مبنای محاکات، که بر اساس الگوهایی برساخته آفریده شده‌اند. الگوهایی که در جهان واقعی و خارج از داستان، هیچ مصداق و نمونه‌ای از آنها نمی‌توان یافت. در هریک از شخصیت‌های کتاب، اختلالاتی هم‌چون مازوخیسم، سادیسم، وسواس، طمع و بی‌قیدی با چنان درجه‌ای از نابهنجاری و اغراق دیده می‌شود که این اثر را ورای یک گونه‌ فانتزی یا تخیلیِ صرف نشان می‌دهد و مخاطب را همواره در دایره‌ رعب و حیرت و گروتسک نگه می‌دارد. این میل افسارگسیخته و سیری‌ناپذیر به ویران‌گری، در طنین صدایی آزاردهنده که دکتر حاتم و م.ل در سر خویش می‌شنوند، نمود می‌یابد: «باید این لحظه‌ها را جاویدان کنی که دیگر بازشان نخواهی یافت و این رقّت‌ها را منجمد سازی که همیشه به یادگار داشته باشی... باید بسوزانی و رنج بدهی و بکشی...» درباره‌ م.ل این عطش آزاررسانی دامن‌گیر خودش می‌شود، اما در دکتر حاتم هرگز سخن از تن‌سپردن به فنا نیست. هردوی آنها چه در شکنجه‌ خویش و چه در نابودی دیگری حدومرزی نمی‌شناسند و هرگز به نقطه‌ انجام و اتمام نمی‌رسند. دکتر حاتم حتی درباره‌ ساقی که هم زن محبوبش و هم جلوه‌ای از مادر و آغوش بی‌دریغ اوست، ذره‌ای از رویه‌ی سادیستی خود بازنمی‌گردد و اغماض و تسامحی نشان نمی‌دهد. او تا آخرین ذره‌ وجود آدم‌ها پیش می‌رود و تا کاملا از میان نبردشان، آرام نمی‌نشیند.

ابزوردیته‌ سایه‌افکنده بر موقعیت‌ها و شخصیت‌ها نیز بر درجه‌ تحیّری که مخاطب در مواجهه با این داستان دچارش می‌شود، می‌افزاید. اگرچه که «ملکوت» قصه‌محورتر و با چاشنی کمدی بیشتری نسبت به آثار مشابه و هم‌دوره‌ اروپایی‌اش قرار می‌گیرد. شخصیت‌های داستان اغلب موجوداتی منزوی‌اند و ارتباطشان با جهان بیرون، به نتیجه‌ای معنا‌دار ختم نمی‌شود. آقای مودت و دوستان، م.ل و شکو، دکتر حاتم و ساقی هیچ‌یک در گفت‌وگوی خود به دستاوردی مشخص و منطبق با واقعیت نمی‌رسند و بیشتر جمله‌هایی که از دهان‌شان بیرون می‌آید، در راستای پرسش یا جمله‌ای در پاسخ به دیگری نیست.

در بسیاری از مناسبات شخصیت‌ها از جمله رابطه‌ دکتر حاتم و منشی جوان، ساقی و شکو، دکتر حاتم و ساقی و کل مردم شهر، اروتیسم گاه نهفته و گاه آشکار را می‌توان مشاهده کرد. آدم‌های شهری که دکتر حاتم به میانجیِ قدرت شیطانی خود بر آن سلطه یافته، در چنان پوچی و استیصالی از فروبستگی کار جهان غوطه‌ورند که اغلب برای تسکین و تخدیر خود، دست به دامن تقویت امیال تنانه می‌شوند. این عطش و سیراب‌شدن نیز نوعی متفاوت از دنیای حقیقی است. در این جهانِ برساخته، تلذّذ و تن‌‌پروری مطرح نیست، بلکه نوعی تشفی و خلاصی از درد تحمل‌ناپذیر و بی‌پایان در آن جای گرفته است.

رویکرد پست‌مدرنیستیِ «ملکوت» نیز درخورِ درنگ است و شکی در تأثیر آن بر موج نوی ادبیات داستانی نیست. ادبیاتی که در دنیای غیرقابل پیش‌بینی و سست‌بنیانِ پس از جنگ‌های جهانی و بحران‌ها و بن‌بست‌های سیاسی و اجتماعی، دیگر در پی یافتن پاسخی متقن و قطعی برای پرسش‌های انسان نبود. «ملکوت» این فرار از محتومیت را در شخصیت‌ها، موقعیت‌های پیش‌بینی‌ناپذیر داستانی، مکان‌ها و زمان‌های موهوم و نامشخص، در پلات گسترده و پیچیده‌ و در پایان گشوده‌اش نشان می‌دهد؛ آیا آدم‌های داستان محکوم به نابودی‌اند یا می‌توان روزی رهایی‌شان راتصور کرد؟

داستان بلند «ملکوت» از جمله معدود روایت‌هایی است که در آن می‌توان ابزوردیسم، نگاه پست‌مدرنیستی، سوررئالیسمِ قاعده‌گریز و عینیت‌یافتنِ ناخودآگاه را یک‌جا و در کنار هم دید. هریک از شخصیت‌های این داستان، دارای عناصری منحصربه‌فرد هستند؛ از خودویران‌گری و دیگرآزاری گرفته تا انفعال و ساده‌لوحی و خلاصه تجسمی از هرآنچه که تنها ناخودآگاه می‌تواند از عهده‌ تفسیرش برآید. دکتر حاتم نمود عینی شیطان است، م.ل وسواس تا سرحد نابودی را نمایندگی می‌کند، ساقی تعیّنِ اغواگری به‌شمار می‌آید، منشی جوان تصویری از مسخ انسانی و شکو نماد جسمانی اندوه و بغض پایان‌ناپذیر است. با این وصف، «ملکوت» بازار مکاره‌ای است از انواع کالاهای پرمشتری ادبیات داستانی؛ بازاری که پس از گذشت شش دهه، همچنان در آن اجناسی درخور می‌توان جُست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...