تبعید به نیستی | شرق


«تراژدی تنهایی» [Patriot of Persia : Muhammad Mossadegh and a tragic Anglo-American coup] یکی از چندین‌وچند کتابی است که درباره محمد مصدق و زندگی او نوشته شده. اما این کتاب میان این انبوه، تفاوتی معنادار دارد: تراژدی تنهایی، روایت کریستوفر دو بلگ [Christopher de Bellaigue] انگلیسی است، کشوری که مصدق تمام توش‌وتوان و عمر خود را گذاشت تا پای آن را از وطنش ببُرد. نفرت مصدق از بریتانیا اما نیروی محرکه‌ای شد برای دو بلگ که بتواند توأمان با تاریخ کشور خود و مردی روبه‌رو شود که تاریخ وطنش را یکسر تغییر داد و جالب آنکه دو بلگ خود با مصدق هم‌صداست: «مصدق دست پنهانِ بریتانیا را در همه‌جا می‌دید چون واقعا همه‌جا بود.»

تراژدی تنهایی مصدق» [Patriot of Persia : Muhammad Mossadegh and a tragic Anglo-American coup] کریستوفر دو بلگ [Christopher de Bellaigue]

مصدق، «شخصیت محبوب جوانان ایران» در روایت دو بلگ «نخستین رهبر آزادی‌خواه خاورمیانه مدرن» است، مردی «معتقد به تقدم قانون بر همه چیز». دو بلگ نخستین‌بار 1379 به ایران می‌آید و همان سال به اهمیت مصدق پی می‌برد. «به‌نظر می‌آمد چهره محجوبش همه‌جا هست و با این‌‌حال با افسوس و با‌احترام درباره‌اش حرف می‌زدند.» دو بلگ از سر اتفاق روزی در میانه درگیری‌ میان معترضان و نیروهای امنیتی خود را در خانه‌ای می‌یابد که ازقضا خانه ایرج افشار بوده: «افشار از تاریخ‌نگاران نام‌داری بود که مرا تشویق به روایت زندگی خارق‌العاده مصدق کرد.» زندگی‌نامه مصدق در چهارده فصل روایت می‌شود: پدر ملت، شرقِ ایستا، شکار مصدق، ‌تبعید به نیستی... فصل «تراژدی خدیجه» تکه‌ای از زندگی مصدق است که بر دختر کوچکش تأثیر گذاشت و از قضا جعفر مدرس‌صادقی نیز در رمان اخیرش «بهشت و دوزخ» آن را روایت کرده است.

تابستان 1319. مصدق به تهران آمده بود و در ویلای اجاره‌ای شمیران روزگار می‌گذراند. سپرده بود هر که آمد دم خانه بگویند آقا خانه نیست، احمدآباد است. «گرگ‌ومیش غروب بود که رییس شهربانی با دوتا پاسبان رسیدند دم در باغ. نوکر خانه گفت: آقا خانه نیستند. اما سرآخر زیر بار رفت که این‌طور نیست و گفت توی آلاچیق منتظر بمانند تا مصدق بیاید.» مصدق آمد و گفت: تمام دَه‌سال گذشته را منتظرتان بودم. مصدق از حبس به سلامت نجست و با عارضه‌ای تازه بیرون آمد: روماتیسم. «دیگر هیچ‌وقت نتوانست بی‌عصا مسافتی را راه برود.» اما دستگیری مصدق «زخم‌خورده دومی هم به‌جا گذاشته بود -تاوان جنبی زرادخانه جنونِ رضاشاه.» قربانی‌ این موقعیت خدیجه بود. دختر کوچک و عزیزکرده مصدق. «او جزء جمع کوچکی بود که وقتی داشتند مصدق را از شهربانی بیرون می‌کشیدند تا هُل بدهند توی ماشین و روانه شرق کنند، پشت بوته‌ها نگاه می‌کرد.» به خانه که آمدند فریاد زده و بعد به اغما رفته بود. «چهل روز بعدتر به هوش آمد، اما دیگر از دست رفته بود. بیشتر وقت‌ها آرام بود و توی خودش به‌نظر می‌رسید.» دوا و درمان‌ها که نتیجه نداد، پزشک‌ها گفتند باید مدتی دور از آشنایانش باشد. اتاق ته باغ و تنهایی، سرنوشت او شد. «مصدق دستور داده بود توی دیوارهای اتاق خدیجه سوراخ‌هایی دربیاورند تا بشود بی‌آنکه مزاحمش شد، نگاهش کرد.» سالیان بعد، بردندش به درمانگاهی در سوئیس. سرآخر عمل روی مغز که «آخرین برق چشم‌های خدیجه را هم از او گرفت.» همین تکه از زندگی خدیجه تأثیر عمیق کودتای بیست‌وهشتم مرداد را نشان می‌دهد، اتفاقی که در ادبیات ما تا هنوز امتداد داشته و دستمایه داستان‌ها و شعرها شده است.

[این کتاب نخستیتن بار در در سال ۱۳۹۱ با عنوان «ایرانی میهن پرست: محمد مصدق و کودتای امریکایی- انگلیسی» با ترجمه عبدالرضا هوشنگ‌مهدوی و توسط نشر البرز منتشر شده ست.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...
خاطرات برده‌ای به نام جرج واشینگتن سیاه، نامی طعنه‌آمیز که به زخم چرکین اسطوره‌های آمریکایی انگشت می‌گذارد... این مهمان عجیب، تیچ نام دارد و شخصیت اصلی زندگی واش و راز ماندگار رمان ادوگیان می‌شود... از «گنبدهای برفی بزرگ» در قطب شمال گرفته تا خیابان‌های تفتیده مراکش... تیچ، واش را با طیف کاملی از اکتشافات و اختراعات آشنا می‌کند که دانش و تجارت بشر را متحول می‌کند، از روش‌های پیشین غواصی با دستگاه اکسیژن گرفته تا روش‌های اعجاب‌آور ثبت تصاویر ...