رمان علیه جمود | آرمان ملی


پرسش مهمی که ماتیاس چوکه در کتاب «ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» [Die Wolken waren gross und weiss und zogen da oben hin] مطرح می‌کند، ارتباطی مستقیم با کارایی داستان دارد؛ اینکه داستان در دنیای امروز، تا چه اندازه می‌تواند ما را به وجد آورد و با خود همراه سازد. درواقع مخاطب اصلیِ این پرسش کسی جز نویسندگان نیستند. آیا آنها قادرند به همان کیفیت گذشته در خوانندگان‌شان شوقِ پیگیری قصه را برانگیزند و آن را حفظ کنند؟ اما مگر در انسان و محیط پیرامونش چه تغییری رخ داده که ممکن است نویسندگان نتوانند رضایت مخاطب را جلب کنند و همان شوری را در وجود او ایجاد کنند که تا پیش از این می‌‌کرده‌اند.

«ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» [Die Wolken waren gross und weiss und zogen da oben hin]  ماتیاس چوکه[Matthias Zschokke]

ماتیاس چوکه[Matthias Zschokke] از همان آغاز داستان، جهانی مثالی می‌سازد که در آن، «رمان» و پروتاگونیست‌ها و آنتاگونیست‌هایش در برابر همه‌ مخاطب‌های بی‌حوصله و افسرده صف‌آرایی می‌کنند. رمان در این داستان تجسمی انسانی دارد. مردی نه‌چندان خوشبخت که برای جلبِ طالعِ سعد، نام رمان را بر خود می‌گذارد. شاید به یُمن این اسم بتواند از سردرگمی‌ای که در ارتباط با جهان پیرامون و آدم‌های مهم زندگی گریبانش را گرفته، رهایی یابد. اما این اسم نه‌تنها برای او اقبالی به همراه ندارد، بلکه دنیایی مسأله نیز بر سرش آوار می‌کند.

رمان، به حکم رمان‌بودنش باید قصه‌ای جذاب و شخصیت‌هایی پرداخت‌شده داشته باشد؛ کاراکترهایی که ویژگی‌ها و کنش‌هایشان هیجان مخاطب را برانگیزد. اما در همین قدم اولی که «رمان» به عنوان شخصیت اصلی داستان برمی‌دارد تا حکایتی شورانگیز بیافریند، شکست را پیش روی خود می‌بیند. مادرِ رمان از افسردگی به زانو درآمده، آن‌قدر که حتی توان خودکشی نیز ندارد. او برای چنین کاری به پسرش «رمان» نیاز دارد. این همان مشکلی است که گریبان دوستِ رمان را نیز گرفته و آخرین و تنها تقاضای همه‌ زندگی‌اش از رمان، کشتنِ سریع و بی‌درنگ اوست. آنها در تماس‌های تلفنی‌شان بارها بر این نکته پافشاری کرده‌اند و مرگ‌شان را رسالتی بر دوش رمان می‌بینند، درحالی‌که هفت‌تیر رمان زنگ زده است. به‌علاوه او انگیزه و توان کافی نیز برای چنین کاری ندارد و نمی‌تواند آنها را بکشد. البته کار دیگری نیز نمی‌تواند برایشان انجام دهد. برای همین است که مادر و دوست و حتی موش صاریغ خفته در باغ‌وحش، معطل و معلقِ رمانند تا شاید دست به کاری بزند و با شلیک گلوله‌ای آنها را از این بلاتکلیفیِ کسالت‌بار نجات دهد.

رمان تلاش می‌کند آدم‌های بیشتری را در زندگی‌اش در نظر بگیرد؛ آنها که ممکن است بتوانند با او رابطه‌ای مثمر ثمر برقرار کنند. او دوست‌های دیگر و نیز عمه‌ای در آمریکا دارد که مدام نامه‌نگاری می‌کنند. در نامه‌های آنها نیز موضوع هیجان‌انگیزی دیده نمی‌شود. رمان با آنها درباره‌ آب‌وهوا و غذا و نوشیدنی حرف می‌زند. موضوع گفت‌وگوها هیچ‌گاه از اینها فراتر نمی‌رود. آدم‌ها همواره در سطحی باقی می‌مانند که در آن روزمرگی است که مدام در کلام می‌آید. این روزمرگیِ عاری از اتفاقات متفاوت و وجدآور، آنها را به تدریج منزوی‌تر می‌کند و فهرست آدم‌های کسلی که هیچ طعم تازه‌ای برای زندگی خود نمی‌یابند روزبه‌روز طولانی‌تر می‌شود.

رمان برای یافتن چاره‌ای برای حل معضلی که گریبانگیر او و مردم پیرامونش است، به سفری درون‌شهری می‌رود. گشت‌وگذاری که شاید بتواند ماجراهایی متفاوت بیافریند. چیزی که از این روال عادی و بی‌رخداد فراتر برود و بتواند به آدم‌ها انگیزه‌ای برای ادامه زندگی بدهد. در چرخی که میان بارها، سالن‌های تئاتر و سینما و موزه‌ها می‌زند، در کنار آدم‌هایی تازه، با گذشته‌ای فراموش‌شده از خویش نیز دوباره آشنا می‌شود. حالا مکاشفاتی پیش می‌آیند که رمان می‌تواند مادر و عمه و دیگران را با آنها همراه کند. پس بیشتر به غور در دنیای تازه‌یافته دست می‌زند و برای مادر و عمه و دوستان درباره‌ این کشف‌های ناب می‌نویسد.

کوششِ ماتیاس چوکه در کتاب «ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و درگذر» معطوف به آفریدن معنا و عمق در متن زندگی است؛ زندگی‌ای که در کوران پیشرفت‌های فن‌آوری و رکودی که به‌خاطر آن بر روزمرگی‌های انسان سایه افکنده، قصه‌های شورانگیز خود را در جایی دور و به‌نظر دست‌نیافتنی گم کرده است. این حقیقتِ بزرگ را نمی‌توان کتمان کرد که زندگی در ذات خود، کسالت‌بار و درعین‌حال پر از رنج است، اما چوکه بر آن است که با سلاح رمان به جنگ با این جمود و خمودگی برود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...