یاسر نوروزی | شهروند
اخیرا کتابی منتشر شده با عنوان «منِ احمق» از سوی یکی از بلاگرهای خارج از ایران که فقط در ایام نمایشگاه، پنج چاپ آن به پایان رسید! هرچند نظرات درباره این پدیده همیشه منفی نبوده است و عدهای آن را به سود بازار کمدرآمد کتاب در ایران میدانند. اما آنچه اهمیت دارد نظرات اهالی ادبیات است. آیا چنین جریانی به سود بازار کتاب است؟ برای آنچه بهعنوان صنعت فرهنگ میشناسیم چه معایبی قابل تصور است؟ چه وجوهی در این بازار مغفول مانده است؟ رسانهها چه وظیفهای دارند؟ نویسندگان دیگر هم مقصرند؟ آنچه در ادامه میخوانید نظرات فرید قدمی، نویسند، مترجم و منتقد درباره این پدیده است.
باز دوباره با پدیدهای مواجه هستیم با عنوان انتشار کتاب توسط سلبریتیها. هرچند اینبار سلبریتیهایی که محصول شبکههای اجتماعی هستند.
قبل از هر چیز باید به مفهوم «سلبریتی» بپردازیم، چون به نظر من نمیشود از کلمه «سلبریتی» برای اینها استفاده کرد.
چرا؟
کلمه «سلبریتی» در واقع جانشین مفهوم شهرت کلاسیک شده است. در دوران شکسپیر یا دانته، چاسر و دیگران یا قبل از آنها، شهرت ادبی در میان طبقه اشراف یا طبقه برگزیده پدید میآمد. در واقع نخبههایی که ادبیات میخواندند و با هنر رابطه داشتند، در طبقه اشراف قرار داشتند. زمانی هم که یک نویسنده محبوب بود، بین این طبقه شناخته میشد. اما کمکم، بهتدریج در قرون هجدهم و نوزدهم، مفهوم سلبریتی جای این شکل از شهرت را گرفت؛ به این معنی که آن فرد توسط عامه مردم پاس داشته میشود یا celebrate میشود. این در واقع نتیجه شکلگیری و توسعه دموکراسیهاست که مردم به مرجع اثر ادبی بدل میشوند، نه نخبگان. در واقع پیوندی بین کلمه «سلبریتی» و مفهوم دموکراسی و دموکراتیزاسیون وجود دارد. برای همین زمانی ما میتوانیم از یک فرد به عنوان سلبریتی صحبت کنیم که پیوندی هم با مفهوم دموکراسی داشته باشد.
اما اینهایی که از آنها صحبت میکنید و امروز نه فقط در ایران بلکه در کشورهای دیگر هم وجود دارند، در واقع پسماندههای صنعت فرهنگاند. به این معنی که صنعت فرهنگ که از طرفی به اختهسازی سیاسی مشغول است و از طرفی پولسازی میکند، یکسری پسماندههایی هم تولید میکند که از این طریق هم پول زیادی به دست میآورد و هم جریان اختهسازی فرهنگی جهانی هم پشتش است؛ از جمله دولتهای بزرگی مثل آمریکا که از این ماجرا حمایت میکنند. وظیفه این جریان چیست؟ اینکه ادبیات و هنر را به پدیدهای بیخاصیت تبدیل کنند و فرهنگ صنعتیشده را جایگزین آن کنند؛ مثل فرهنگ موسیقی پاپ، سینمایی که میبینیم (چه بخشی از سینمای خودمان، چه هالیوود)، بازار مدلها. درحالیکه به قول فلاسفه اگر آدم لحظهای اینها را اپوخه کند، به این سوال میرسد که چرا اینها باید معروف باشند و پاس داشته شوند؟!
اگر بخواهید از محصولات این نوع فرهنگی صنعتیشده مثال بیاورید، به چه نمونهای اشاره میکنید؟ در واقع میخواهم به یک مثال عینی برسیم.
اوج قضیه مثلا در آدمی مثل کیم کارداشیان متجلی است. شما هر طوری از هر کسی بپرسید این چرا معروف است، چرا شهرت دارد و چرا به ستاره فرهنگ امروز تبدیل شده، پاسخی منطقی پیدا نمیکنید. چرا؟ چون اینها پسماندههای این سیستم هستند و از طریق همین سیستم تغذیه میشوند. در واقع اگر بخواهم به بحث خودمان برگردم، وقتی یک مدل، یک بازیگر، یک خواننده پاپ یا امثال اینها، کتابی را چاپ و منتشر میکند، از حمایت فرهنگ جهانی همین جریان بهرهمند است و آن فرهنگ جهانی پشتیبانیاش میکند، چون این فرهنگ با پسماندههایش کار میکند؛ همان فرهنگی که من سالهاست به آن اشاره کردهام؛ تثلیث نامقدس پاپ، پورن و پاپکورن که دارد از این جریان حمایتمیکند. در واقع این فرهنگ جهانی یک نظام هیولایی است که بیشمار کارمند بینام و نشان و مشهور دارد و همهشان بهنحوی، هم این سیستم را تقویت میکنند، هم از آن بهرهمند میشوند. وقتی یک مدل یا بازیگر کتابی مینویسد همه این نظام فرهنگی با تمام قدرت خودبهخود پشتش میایستد و برایش تبلیغ میکند و درست برعکس، وقتی نویسندهای رادیکال پا به عرصه میگذارد، تمام این نظام علیهاش عمل میکند تا بههیچوجه کارش خوانده نشود، چون خطرناک است.
چرا این بهقول شما پسماندههای فرهنگ تا این حد برجسته میشوند؟
اول اینکه خطری برای هیچکس و هیچ سیستمی ندارند. دوم اینکه پول خوبی هم از همین جریان نصیب سیستمی میشود که دارد اینها را پشتیبانی میکند. شما نظیر همین پول را در سینما میبینید، در مُد میبینید و در تمام چنین پدیدههایی که به آن سیستم متصل هستند. البته پیشتر گفتم اینها پسماندههای همان تولیدات هستند، اما در ایران باید این مفهوم را چندبرابر کنید و بگویید پسماندِ پسماندِ فرهنگ! مثلا بریتنی اسپیرز که پسماند فرهنگ غرب است، اخیرا قراردادی چند میلیون یورویی برای کتابی که قرار است بنویسد، امضا کرده، حالا چهرههای مبتذل فرهنگی ما هم از آن تبعیت میکنند، درحالیکه حتی آن استعداد اندک را هم ندارند: یعنی پسماندِ چیزی میشوند که خودش پسماند چیزی است.
سوالی که پیش میآید این است که آیا در کشورهایی که صاحب صنعت نشر پیشرفتهتر هستند هم ناشران اقدام به انتشار کتابهای این افراد میکنند؟ یا فقط در کشورهایی نظیر ایران است که تا این حد برجسته میشوند؟
اتفاقا میخواستم به وجه دوم ماجرا اشاره کنم و به همین موضوع برسم. وجه دوم چیست؟ اینکه ما در ایران فضای انتقادی و فکری نداریم. برای همین هر کسی آثار خودش را بهعنوان ادبیات قالب میکند و میبینیم ناشران بزرگمان هم میآیند و چنین آثاری را چاپ میکنند. این پدیده، موضوع جدیدی هم نیست. کمی به عقبتر برویم، میبینیم چه چهرههای مبتذلی از سینما و تلویزیون آمدند و کتاب چاپ کردند و خیلی هم کتابهایشان با استقبال مواجه شد. اتفاقا ناشران بزرگی هم کتابهایشان را در ایران چاپ کردند. درحالیکه شما در کشوری نظیر فرانسه هیچوقت چنین اتفاقی را نمیبینید. هیچوقت نمیبینید در فرانسه یک خواننده یا مدل توانسته باشد با ناشران بزرگ و روشنفکرگرایی مثل «گالیمار»، «اکتهسود» یا «مینویی» کار کند. در مطبوعات روشنفکریشان هم هیچوقت به این آثار نمیپردازند. اما در ایران ناشران روشنفکری ما میآیند و کتابهای اینها را چاپ میکنند، بعد مطبوعات روشنفکری ما هم به این کتابها میپردازند و بدتر اینکه روشنفکران ما هم به روابط با اینها افتخار میکنند! میروند با اینها عکس یادگاری هم میگیرند! نمونهاش کتاب آقای صابر ابر است که کتابی کاملا مزخرف بود یا کتابهایی نظیر کتاب بهاره رهنما و امثال اینها.
در واقع میخواهید بگویید خود نویسندگان و ناشران ما هم در این جریان مقصر هستند. درست است؟
بله، اما در وجه سومی که میخواهم به آن بپردازم، از منظری دیگر بهویژه به اکثر نویسندههای ایرانی اشاره میکنم. فرض کنید نویسندهای هست که در پنج سال اخیر چند جایزه گرفته و کلی هم مشهور است و آثارش بهعنوان ادبیات روشنفکری شناخته میشود. شما هم میروید و کتابش را میخوانید، اما متوجه میشوید فوقالعاده بیسواد است، حتی نثر فارسی درستی ندارد، به لحاظ فکری بیمایه است و کاملا متأثر از ایدئولوژیهای موجود در جامعه. به بیان دیگر اصلا فکر نمیکند! منابع فکریاش هم بهشدت محدود است. چون به هر حال فکرکردن به یکسری منابع متصل است و ما بدون منبع فکری که نمیتوانیم فکر کنیم. اما وقتی به اکثر آثار نویسندههای ما نگاه میکنید، میببینید منابعشان همان پنج شش تا کتابی است که دارد به فارسی درمیآید؛ آن هم در همین دوره معاصر خودمان! یعنی میبینید اغلب نویسندههای ما، نه ادبیات کلاسیک خودمان را خواندهاند، نه ادبیات مدرن خودمان، نه ادبیات مدرن غرب را و نه اینکه به هیچ زبان دیگری غیر از فارسی مسلط هستند که بتوانند خودشان را از زبانها و ادبیات و شیوههای فکری دیگر تغذیه کنند. خب، در چنین شرایطی این سوال به وجود میآید که چه فرقی بین نوشتههای یک مدل مبتذل با یک نویسنده مثلا روشنفکر وجود دارد؟ واقعیت این است که هیچ تفاوتی وجود ندارد!
یعنی بحران اصلی اتفاقا در این حوزه است. چون نویسندههای ما بهشدت اخته شدهاند. اوایل قرن بیستم، وقتی به آثار چهرههایی مثل الیوت، جیمز جویس یا قبلتر از آن والت ویتمن یا رمبو و خیلیهای دیگر نگاه میکنید، میبینید مولفهای در ادبیات مدرن بسیار مهم شده بود و آن مولفه، وجه چندفرهنگی و چندزبانی آثار بود. البته این خیلی تفاوت دارد با بحث سوپرمارکت فرهنگی پستمدرنیستی؛ یعنی بحث مبتذلی که مثلا الان عدهای در خانههایشان شمع بودایی روشن میکنند و همزمان تابلوی نقاشی فرانسوی را هم به دیوارشان میزنند! چون اینجور مواقع شما صرفا میبینید هر چیزی را از هر جایی برداشتهاند و کنار هم چپاندهاند!
مثال روشنتر بحث سوپرمارکت فرهنگی در ادبیات چیست؟
مثلا طرف در رمانش به موسیقی باب دیلن اشاره میکند یا گذری به ذن بودیسیم دارد و فکر میکند کارش چندوجهی شده! این چندفرهنگی نیست. وجه چندفرهنگی، کاری بسیار بنیادیتر است. کاری که مثلا ویلیام باروز میکند. ویلیام باروز کسی است که منابع فکریاش را از اسماعیلیه ایران میگیرد، از تمدن مایاها میگیرد، در عین حال دوران مدرن را در نظر دارد و مطالعات بسیار وسیعی هم درباره جهان اسلام داشته. در واقع از منابع غیرهمگون تغذیه میکند. یا نویسندهای مثل جک کرواک را هم میشود مثال زد. بهطور خیلی نمادین، تی.اس.الیوت هم مثال خوبی است؛ بهخصوص در شعر مشهورش، «سرزمین هرز» که شروع شعر با چهار زبان است: لاتین، انگلیسی، یونانی و ایتالیایی و در واقع روی ماهیت چندزبانی اثر و بهطور کلی شعر و تفکر تاکید داشت. کار به جایی میرسد که اساسا خیلی از منتقدان در نیمههای قرن بیستم، 1940 تا 1960، یکی از مهمترین یا شاید مهمترین وجه ادبیات مدرن را وجه چندزبانی آن میدانند. اما ما در ایران تا چه حد با این وجوه مواجهایم؟ عملا هیچ. بعد از غولهایی مثل هدایت و آخرین آنها براهنی، نویسندگان ما به موجوداتی درونمرده تبدیل شدهاند که ارتباطشان با تمام منابع فکری جهان و تمام فرهنگهای جهان قطع شده است. اگر هم چیزی دارد به ما میرسد، از مبتذلترین نوعش است. در واقع نویسندگان ما اینجا از پسماندههای فرهنگ غربی استفاده میکنند؛ آثار کسانی مثل موراکامی، جومپا لاهیری و غیره. خب وقتی اینها را میخوانی میبینی چقدر بیمایه و اختهاند. طبیعتا هم با خودت میگویی چه فرقی وجود دارد بین آثار این نویسندگان و کتابی که فلان مدل یا شاخ مجازی نوشته؟ من که واقعا تفاوت بنیادینی بین اینها حس نمیکنم.