رئالیسم جادویی نفت | اعتماد


قصه‌ای پیچیده و نمادین از نفت، تاریخمند و گاه آینده‌محور در قالب یک نمایشنامه با دیالوگ‌هایی معطوف به حیات اجتماعی انسان در جهان‌وطنی مغموم؛ این چیزی است که «نفت» [Oil] الا هیکسون [Ella Hickson] را با آن در شکلی موجز می‌توان توصیف کرد. روایتی از سفر زنی اندوهگین اما بلندپرواز در سیری تاریخی. تاریخی مبتنی بر کشف نفت و تعامل با آن در فراز و فرودهای فراوان. مترجم در سخن آغازین بر این باور است که این نمایشنامه را باید در ژانر رئالیسم جادویی نفت گنجانید که «عصر نفت را کانون توجه خود قرار می‌دهد.»

خلاصه نمایشنامه نفت» [Oil] الا هیکسون [Ella Hickson]

بازه تاریخی روایت، حدودا 162 سال است؛ از هنگام کشف نخستین چاه‌های نفت تا آینده‌ای رها از نفت؛ پهنه تاریخی که از کورل‌وال انگلستان در سال 1889 آغاز می‌شود و با عبور از ایران در سال 1908 به عراق سال 2021 می‌آید و درنهایت به کورل‌وال بازمی‌گردد اما این‌بار در تاریخی غریب برای ما: 2051 که پیدا نیست جهان در گسست از نیاز مبرم خویش به نفت، این ثروت آلاینده محبوب، به کدامین سو در حال ره سپردن است. روایت بر شانه‌های می ‌سوار است، زنی خسته از حیات مادرسالارانه در روستایی در انگلستان که با آگاهی از کشف نفت و ملاقات با تاجر امریکایی، ویلیام ویتکام -که با نفت چراغ به خانه آنها می‌آید- مصر است همسرش را به فروش زمین‌های موروثی و پیوستن به زندگی متکی به نفت ترغیب کند. او بیش از هر کس دیگری در آن خانه فقیرانه روستایی تحت تاثیر دیالوگ‌های ویتکام در وصف اهمیت تحول‌ساز نفت در حیات انسان قرار گرفته است: «نفت روشنایی عصر ماست! نورش به روشنی نور شفاف و درخشان روزه. روزی که هیچ تاریکی‌ای در اون راه نداره... این معجزه‌ای که می‌بینید نفت سفیده از خود زمین بیرون می‌آد...» اما جاس، همسر می‌ هم دیالوگ‌های درخشانی در دفاع از اهمیت زمین در برابر نفت، در این پرده از نمایشنامه به زبان می‌آورد، دیالوگ‌هایی آشنا در تاریخ نفت از زبان مردمان زراعت‌پیشه هر سرزمینی که با اصرار نفتگران برای فروش زمین‌های‌شان روبه‌رو می‌شده‌اند: «این زمین منه- زمین خونواده‌ام. زمین پدرم و قبل از اون پدرش. اینجا فروشی نیست. من روی این زمین کار می‌کنم؛ بچه‌های من روی این زمین کار خواهند کرد و بعد از اون هم بچه‌هاشون... آدم صاحب چیزیه که براش زحمت کشیده باشه. این‌طوری هیچ‌وقت مدیون و محتاج کسی نمیشه. فقط خودش، زمین و خدا.»

می جوان وقتی که در راضی کردن این مرد پرستش‌کننده زمین و کشاورزی شکست می‌خورد، خود چون رودی از طلای سیاه با تاریخ تطور نفت همراه می‌شود و با فرزند کوچکش به یک اقامتگاه استعماری در ایران می‌آید؛ جایی که بیشترین تکاپوهای نفتی از سوی اروپایی‌ها در آن در جریان بوده است؛ او آنجا فقط یک خدمتکار ساده است در کشاکش با کارگران بومی اما دقیقا در این پرده است که دیالوگ‌هایی از دو شخصیت کلیدی، ساموئل و توماس، از مواجهه ایرانیان با پیشرفت‌های نفتی می‌خوانیم که مشابهش را در ادبیات داستانی تاریخ معاصر ایران خوانده‌ایم: «باید قیافه ایرانی‌ها رو امروز بعدازظهر وقتی ماشین‌آلات جدید رو رونمایی می‌کردیم می‌دیدی. دهنشون جوری وا مونده بود انگار سحر و جادو دیده بودن.» یا دیالوگ‌هایی که آن وجه آینده‌محور نمایشنامه را پیش از موعد اصلی خودش افشا می‌کند: «اون شب بعد از امضای اولین قرارداد، آقای دارسی چشم‌هاش به جایی در دوردست خیره بود و صورتش از اشک خیس بود. گفت: کاری که کردم شوربختی عظیمی برای مردم ایران به ارمغان می‌آره. اینطور نیست؟ بهش گفتم فکرهای احمقانه نکنه. اما اون می‌دونست. اون خوب می‌دونست... در مقابل چندرغاز حقوقی که به این مردم بومی میدین، ازشون مثل سگ کار می‌کشین... مردم ایران عزت نفس دارن یه روز بالاخره جلوتون می‌ایستن و قیام می‌کنن.»

با گذر از این مقطع تاریخمند، می‌ را در پرده‌های بعدی نمایشنامه، در مقام رییس یک کارتل نفتی بزرگ می‌بینیم؛ در تعاملی با دختر نوجوان سرکشش که مدافع محیط‌زیست و دشمن استخراج‌های بی‌حساب نفتی است؛ اما مشکل اصلی می‌ همان قیام‌هایی است که دارسی و آن دو، سه شخصیت پرده‌های پیشین نمایشنامه آن را در سرزمین‌های نفت‌خیز پیش‌بینی کرده بودند؛ تصرف چاه‌های نفت در لیبی و... در پرده بعدی اما می‌ دیگر حضور پررنگی ندارد بلکه این دخترش ایمی است که در کرکوک جنگ‌زده سال 2021، پای درددل‌های امینه عراقی می‌نشیند: «من مجبورم از ماشین بنزین بکشم و بریزم تو موتور برق تا مادرم بتونه زیر نور غذا بخوره. شما تو کشورتون نفت ما رو می‌سوزونید و چراغ‌ها رو توی روز روشن میذارین... وقتی کشور تو بمب می‌ریزه رو سرمون، این آدم‌های عادی و غیرنظامی‌اند که وقتی دارن می‌رن سر کار، با بمب‌های شما تیکه‌تیکه میشن و میرن هوا.» و پرده فرجامین سفر به آینده است، نمادین و غریب وقتی می‌ و ایمی، مادر و دختر سالخورده‌ای شده‌اند و یک کارپرداز چینی دستگاه حیرت‌انگیزی به نام توروئید را به آنها ارایه می‌کند که آزادی را به انسان وابسته به سوخت‌های فسیلی عطا می‌کند، آیا این دیالوگ‌ها رویای انسان را برای رهایی از نفت بازنمایی نمی‌کنند: «با توروئید شما دستگاه رو یک‌بار تهیه می‌کنید و کپسول سوختش هم ماهانه شارژ. توروئید به شما اجازه میده که کنترل سیستم خونه‌تون رو کاملا مجزا و خارج از شبکه توزیع انرژی به دست بگیرید. شما آزادی عمل دارید خودتون مستقلا سیستم انرژی رو هدایت کنید.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...