زمان و زخم و تاریخ به روایت هنر | اعتماد


یک نفر به یک نقاشی دل باخته است و این همه شکوه کتاب کوچکی است که مارک دوتی [Mark Doty] نوشته است: «طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو» [Still life with oysters and lemon] که درواقع عنوانی است بر تارک یک نقاشی، کار یان داویتس دهیم [Jan Davidsz. de Heem] که بیش از 300 سال پیش کشیده شده و پس از سال‌ها در محفظه‌ای شیشه‌ای در موزه متروپولیتن نشسته است به انتظار نویسنده دلداده زندگی، نوستالژی، روشنایی و خاطرات که دلباخته‌اش بشود و کتابچه‌ای در شرح این دلباختگی بنویسد که خواندنش مثل رفرفه پرواز دسته‌ای کبوتر سفید است از فراز پلکان موزه‌ای شکوهمند.

مارک دوتی [Mark Doty] طبیعت بیجان با صدف‌ها و لیمو» [Still life with oysters and lemon]

نقاشی ساده است اما برای آدمی که سال‌ها خاطرات و زندگی را در اشیاء، بشقاب‌ها و نقش‌ها و دیوارکوب‌ها، خرده‌ریزها، گوزن‌ها و سردیس‌ها بازمی‌جوید، هاله‌ای از تامل و شکوهی شکرین دارد و در ادبیات دوتی، لفافی از تفاسیر فلسفی و عارفانه هم بر تن می‌کشد: «رومر نیم‌پر از شراب کهربایی، انگور شبنم‌بسته، حلقه‌ای از پوست لیمو. پیکر نرم و سوسوزن صدف‌ها از پوسته‌شان درآمده‌اند تا ذره‌ذره‌های نور را بر تن‌شان بپذیرند. چه حس و حالی هم دارد؛ نوری که عاشقانه این اشیا را پدیدار می‌کند گرم است و کمی کدر، گسترده، نوازشگر، فراگیر. انگار، جز عطرهایی که از گوشت لخت لیمو، شراب تیز، و صدف‌های لجن‌بو برمی‌خیزد، عطر دیگری هم هست که نور با خود آورده. ساده، ولی در بیاناتش قاطع. می‌کوشم یک به یک برشمارم‌شان. اینکه این همان زهدانی است که ما را احاطه کرده است، نور بخشنده‌ای که بر و بار خوش‌عطر و طعم تاکستان و تالاب و باغ را به هم پیوند می‌دهد- این لیمو کجا بر رسته؟ لیموی لبنان و شامات نیست؟ اینکه می‌بایست حظ برآمده از بوییدنی و چشیدنی را بازنمود، قاب گرفت، متمایز کرد؛ اینکه حظ بردن لامحاله ستودنی است. اینکه عالم بازتاب ما را هم به میان می‌کشد - آنجا افتاده بر پایه جام، این شمایل مبهم نقاش نیست؟ یک‌بری، معوج و غریق اندیشه در قلمروی کوچکش؟ که از میان اشیا، از میان تعبیرش از اشیا، او هم سوی ما می‌نگرد؟»

دوتی نقاش و جهان اندیشیدگی‌اش را در همین لفاف فیلسوفانه است که در قاب یک نقاشی ساده از یک منظره دست‌ساخته می‌بیند، ادراک می‌کند و این برآیندی از معرفت‌شناسی اوست، تجربه‌های زیسته‌اش، تعاملش با لذت‌های کوچک، اندوه، شادی، زندگی و مرگ، همه پیوند خورده با اشیا، طبیعت بیجان. بخشی از این معرفت‌شناسی که شکوه جان‌بخشی به اشیا را در نقاشی بازمی‌جوید، به نگاه جزیی‌نگر و عمیق‌اندیشانه مولف بازمی‌گردد: «لایه‌های لیمو نه همه به یک رنگند... این رنگ‌ها را اغلب با لعابی زرد ساخته از خلنگ یا انواع توت جلا می‌دادند. کارشان دست کمی از کیمیاگری نداشت؛ تبدیل قلع و آرسنیک و شیره گیاهان به میوه‌ای زرین که پیچیدگی و تنوع جلوه‌گرایانه‌اش خبر از آن می‌دهد که لابد آن سال‌ها رقابتی سخت میان نقاشان لیمو در جریان بوده.» و این تفاسیر نرما و شکوهی دارند که تو گویی ارجاعی به خودشناسی‌اند، نویسنده می‌خواهد مخاطب را حتی در تماشای نقاشی ساده‌ای از یک طبیعت بیجان نیز به غنای طبیعت و وجه درس‌آموزش رهنمون شود: «لیموها، یک‌سر آزادی، یک‌سر از خود و آن خود، یک‌سر نخوت، معطر به عطری که چون نگاه‌شان می‌کنیم بی‌اختیار در خیال‌مان جان می‌گیرد... یکایک این لیموها، به نحوی، صمیمی می‌مانند: جز لیمو هیچ نیستند، جز چیزی دوست‌داشتنی و پیش‌پاافتاده و فانی، ایستاده در پرتو نور مداقه، مانده در لحظه نظاره. اینجا انگاری میلمان به بی‌همتایی و بی‌مانندی، با میلمان به جزیی از کل بودن آشتی می‌کند. آیا همه‌اش همین نیست؟ اینکه خودت باشی و به نحوی متعلق به دیگری؟ برای یک آن در موازنه.» و با همین نگاه ژرف‌اندیشانه به یک تابلوی نقاشی است که نویسنده دست مخاطب را می‌گیرد و به خاطراتش می‌برد، به پرهیبی که از مادربزرگش به یاد دارد، و این یادآوری هم از دل اشیا و عطرشان است که جان می‌گیرد، از آب‌نبات نعنایی‌هایی پیچیده در لفاف نایلونی چهارگوش و براق که از ورطه تاریک کیف دستی براق مادربزرگ بیرون می‌آمده‌اند، زنی با پیراهن ظریف و گلداری از ریون، زنی نحیف و در عین حال خوش‌بنیه با دستانی مملو از رگ‌ها و لک و پیس‌های پیری.

تو گویی دوتی آنجا در پرهیب مه‌اندود بازمانده از مادربزرگ و دست‌ها و قامتش نیز همچنان شکوه یک نقاشی را می‌بیند که در جزییاتش جهان را بازتعریف می‌کند. شاید از این رو که آن زن در روزمرگی‌هایش نیز بند و بستی با سبکی از نقاشی داشته است، نقاشی مذهبی، شمایل‌نگاری مسیحی. حتی بادبزنی که با آن خودش را باد می‌زده هم یادآور هنر است: «عکس روی بادبزن مسیح را در باغ جتیسمانی نشان می‌دهد. صورتش رو به بالاست و موهای بلندش به پشت ریخته، بر تخته سنگی زانو زده و چهره پریده رنگش سمت آسمان چرخیده است، شاید کودکان را رخصت داده تا نزد او بیایند.» و نویسنده با این نقوش و معناهای مستتر در نقش‌ها و رنگ‌های‌شان بزرگ می‌شود، با میلی غریب به رنگ‌ها و اشیا که با تار و پودی از ژنتیک از مادر به فرزند می‌رسیده است: «چینی آبی - سفید همیشه مرا به خودش می‌کشد، چون مادرم عاشق‌شان بود و خانه‌مان پر بود از ظرف‌های کهنه‌ای که او این ور و آن ور پیدا می‌کرد. حراجی‌ها را زیر و رو می‌کرد... دوست داشت نقش‌هایی را بخرد که از کودکی‌اش به یاد می‌آورد- چاپ‌نقش‌های قدیمی «آبی مواج» که نگاره‌های مرکبی‌اش در سطح ظرف محو و پخش می‌شدند، نقش معروف بید لاجوردی با روایتش از عشاق و پل‌ها و پرنده‌ها، طرح طوماری از ققنوس دور سر با شکل و شمایلی روسی که پرنده آتش نام داشت...»

و با همین یادآوری‌های نوستالژیک و نمادین است که نویسنده وجه دیگری از اشتیاقش به نقاشی‌های طبیعت بیجان را بازنمایی می‌کند که بسیار دل‌انگیز است: «در زبان ژاپنی واژه‌ای هست برای اشیایی که استفاده بیشتر زیباترشان می‌کند، چیزهایی که ردی از شیوه آفرینش‌شان، یا نشان منحصر به فرد گذر زمان را بر خود دارند؛ نوعی زیبایی که نه تنها از گزند زمان در امان نیست که اصلا در آن جای دارد.» و از همین روست که دوتی زخم روی اشیا را هم می‌استاید چون به آنها صبغه‌ای تاریخمند داده است و این عصاره نگرش او درباره تابلوهای نقاشان قدیمی دنیاست، نقاشانی که اکنون آفریده‌های‌شان نه فقط هنر که اشیایی تاریخی و موزه‌ای‌اند که مثل کاسه‌های گل و مرغی عتیقه‌فروشی‌ها مشمول زمان و زخم و تاریخ شده‌اند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...