تصمیم می‌گیرد هالیوود و دلقکانِ سیرک و مردهای گاوچرانش را به عنوان سناریو انتخاب کند... قسم خورده قلمِ خود را وقفِ مردمی فریب‌خورده کند که با امیدی واهی به کالیفرنیا سرازیر شده‌اند... عاشق فِی اغواگر می‌شود؛ اما از این عشق جان سالم به‌در می‌برد... رشد بی‌امان رکود از جامعه آدمهای عجیب‌وغریبی ساخت، آدمهایی که هیچ‌کدام نقشی در شکوفایی اسکناسهای سبز نداشتند... دست‌وپا می‌‌زد تا جمعیت دوباره او را به کام خود نکشد


رویاهای مُرده هالیوود | سازندگی


ناتانیل وست [Nathanael West] در طول عمر کوتاهش (37 سال) چهار رمان، دو فیلمنامه و چند داستان کوتاه نوشت. وست درحال بازگشت از مراسم خاکسپای اسکات فیتزجرالد خالقِ «گتسبی بزرگ» بود که بر اثر تصادف جان خود را از دست داد. وست با دو شاهکارش «میس لونلی‌ هارتز» و «روز ملخ» [the day of the locust] شناخته می‌‌شود که هر دو در دهه سی می‌لادی منتشر شدند و از آنها به‌عنوان کلاسیک‌های آمریکایی یاد می‌‌شود.

روز ملخ» [the day of the locust]  ناتانیل وست [Nathanael West]

از هر دوی این رمان‌ها اقتباس‌های بسیاری در تئاتر و سینما و اپرا شده است. «روز ملخ» پس از هشت دهه در سال جاری با دو ترجمه به فارسی منتشر شده است: ترجمه فرید دبیرمقدم، نشر ماهی؛ ترجمه علی کهربایی، نشر نو. رمان «میس لونلی‌هارتز» هم پس از تقریبا نُه دهه در سال جاری با ترجمه رضا فکری از سوی نشر قطره منتشر شده است. هر دو شاهکار وِست در فهرست برترین آثار ادبی جهان قرار دارند.

«روز ملخ» چهارمین و آخرین رمانِ وست، در چاپ نخست خود، 1939، تنها 1480 نسخه فروش داشت؛ وست مورد تحسین نویسندگان همعصرش بود، اما آثارش با انتقادات شدیدی مواجه بودند و شهرتی پیدا نکردند و همین باعث شد که در فروش و جذب مخاطب به پای آثار سایر نویسندگان نرسند. وست در نامه‌ای به اسکات فیتزجرالد، در همان سال انتشار کتاب، درباره واکنش‌ها به «روز ملخ» نوشت: «تا به اینجا اوضاع از این قرار است: نقدهای مثبت: 15 درصد؛ نقدهای منفی: 25 درصد؛ حملات خصمانه شخصی: 60 درصد؛ فروش: عملا هیچ. به‌هرحال فکر می‌‌کنم دست به نگارش رمان دیگری بزنم.»

رمان «روز ملخ» بیش از یک دهه بعد از تصادف مرگباری که، منجر به درگذشت وست شد، مورد توجه منتقدان قرار گرفت و خود را در می‌ان آثار اصیل ادبی جای داد. این رمان در فهرست 100 رمان برجسته انگلیسی‌زبان قرن بیستم کتابخانه مدرن، رتبه بیست‌وهفتم را به خود اختصاص داد. مجله تایمز نیز «روز ملخ» را به عنوان یکی از صد اثر انگلیسی‌زبان برتر بین سالهای 1923 تا 2005 معرفی کرد. هارولد بلوم، منتقد فقید آمریکایی، در کتاب خود با عنوان «آثار اصیل ادبی غرب» در فهرست آثار اصیل ادبی از این رمان نام برده است. در سال 1975 فیلمی به کارگردانی جان شلزینجر با اقتباس از رمان «روز ملخ» ساخته شد، که با استقبال فراوانی از جانب مخاطبان و منتقدان روبه‌رو شد.

وست این رمان را در واکنش به رکود اقتصادی بزرگ اوایل قرن بیستم آمریکا به رشته تحریر درآورد. روز ملخ رمانی است که شاید تسلی‌بخش به نظر نرسد، اما درحقیقت اینطور نیست، ترکیبِ واقعیت‌گریزی و روابطِ رمان ذهن را کاملا درگیر خود می‌کند، زبانی خلاقانه دارد، شخصیتهای آن با رفتاری که بسیار شبیه به پانتومیم است چنان به شکلی استادانه (در اغلب موارد به طرز مسخره‌ای) فریب می‌خورند که مخاطب را به تفکر وامی‌دارند و او را برای دنبال‌کردن داستان ترغیب می‌کنند. تسلی‌خاطری کاملا واقعی، در سطر سطرِ رمان حتی زمانی که شخصیتهایش تزلزل پیدا می‌کنند، لنگ می‌زنند و وامی‌روند، قابل لمس است (اگر فیلمهای ترسناک هالیوود صحنه‌هایی به ترسناکی «روز ملخ» داشتند هیچ‌کس جرات نداشت تماشایشان کند و تماشای صحنه‌های آن موجب تخلیه هیجانی با فریادی از ته دل می‌شد.)

در دورانی که رکود اقتصادی آمریکا را فلج کرده بود و صنعت فیلمسازی هالیوود با فیلمهایی که نمایشگر راحتی و رفاه بودند -راه نجات محبوب مردم برای گریز از واقعیت جامعه- در حال فربه‌شدن بود، وست تصمیم می‌گیرد هالیوود و دلقکانِ سیرک و مردهای گاوچرانش را به عنوان سناریوی «روز ملخ» انتخاب کند. او تلاش می‌کند که در رمانش گوشه کوچکی از جاذبه مسحورکننده و خوش‌الحان هالیوودِ دوران رکود را نشان دهد. هالیوودِ رمانِ وست جایی است که در آنجا رویاها می‌میرند. او دراین رویکرد نوع غریبی از آسودگی و تسلی خاطر را بسیار ماهرانه گنجاده تا کاملا قابل لمس باشد.

به استثنای سلبریتی‌های هالیوود بقیه شخصیتهای رمان را مشتی سیاهی‌لشکر شکل می‌دهد -درماندگان، آدمهای عجیب‌وغریب و خل‌وچل. این گروه لودگان به همان میزان استودیو فیلم‌سازی هالیوود که در آن آمدوشد می‌کنند پوچ و توخالی هستند. آمدوشد سیاهی‌لشکرها هرج‌ومرجی غیرعادی را ایجاد کرده است که ممکن است به نظر مضحک بیاید، اما از جهاتی دیگر می‌تواند غیرقابل تحمل باشد.

تاد هکت مهمترین شخصیت رمانِ وست، نقاشِ صحنه‌ای که اهل کالیفرنیای آفتابی است اما با تمام شخصیتهای دیگر رمان فرق می‌کند. شاگرد سال اولی مدرسه هنر ییل-فاین است که قسم خورده قلمِ خود را وقفِ مردمی فریب‌خورده کند که با امیدی واهی به کالیفرنیا سرازیر شده‌اند تا خود را غرقِ در رویاهایی کنند که هالیوود وعده داده است، اما چیزی جز سرخوردگی و ملال نصیبشان نمی‌شود. تاد برخلاف سایر شخصیتهای تصنعی که آدمهایی متظاهر با چهره‌های غیرواقعی هستند، واقعی است. مرد جوان پیچیده‌ای با مجموعه‌ای از ویژگی‌ها همانند جعبه‌های چینی تودرتو، یکی داخل دیگری. اما او هم مانند دیگر شخصیتهای رمان- هومر سیمپسون، بازنشسته روانپریشِ «آیوا» سنگین‌وزن که افتخار پنج پیروزی را با خود دارد؛ ارل شوپ، کابویی کلاه به سر و اهل آریزونا؛ می‌گل، دوست مکزیکی و خروس‌باز؛ اِیب کیوزیک درستکار، دفترداری کوتوله و دعوایی- عاشق فِی اغواگر می‌شود؛ اما تاد از این عشق جان سالم به‌در می‌برد.

فی بازیگر نوجوان بلندپروازی است که تا‌به‌حال فقط یک‌بار آن‌هم به عنوان سیاهی‌لشکر در فیلمی دو حلقه‌ای و فکاهی ایفای نقش کرده است. او با حرکاتی اغواگرانه مردها را اسیر خود می‌کند، ولی رفتاری بسیار بی‌رحمانه و ظالمانه با آنها دارد، هرکسی می‌خواهد توجه فی را جلب کند مثل این است که با دست‌های خود سند مرگش را امضا کند. بسیاری مسحور و شیفته اغواگریهای او می‌شوند. حتی تاد نیز او را زنی دلربا می‌یابد.

«معاشرت با فی به این می‌‌مانست که حین اجرای نمایشی غیرحرفه‌ای و مهمل، پشت صحنه حاضر باشی. وقتی از جایگاه تماشاگران نمایش را می‌‌بینی، دیالوگ‌های احمقانه و موقعیت‌های مضحک حالت را به هم می‌‌زند، اما در پشت صحنه، با دیدن تدارکاتچی‌های خیس عرق‌ و سیم‌هایی که آن آلاچیق اجق‌وجق با توده درهم‌وبرهم گل‌های کاغذی رویش را سرپا نگه می‌‌دارند، همه‌چیز را می‌‌پذیری و آرزو می‌‌کنی نمایش موفق از آب دربیاید.»

رفتار مقلدانه کمرنگی را که فی و سایر شخصیتهای ریاکار هالیوودی رمان از خود نشان می‌دهند، صنعت فیلمسازیِ درحالِ شکوفاییِ هالیوود _ به کمک صورتهای گریم‌شده و پرده سینما_ را بسیار پررنگتر به تصویر کشیده است. ممکن است شخصیتهای رمانِ وست بیش از حد مضحک و احمق و مشکلاتشان به طورِ اغراق‌آمیزی مسخره به نظر بیایند، اما درعوض مخاطب را به دنبال خود می‌کشانند.

روز ملخ» [the day of the locust]

در «روز ملخ» با جامعه‌ای مواجهه می‌شوید که با ازخودبیگانگیِ مضاعف به شکلی عجیب‌وغریب درآمده است: رشد بی‌امان رکود از جامعه آدمهای عجیب‌وغریبی ساخت، آدمهایی که هیچ‌کدام نقشی در شکوفایی اسکناسهای سبز نداشتند و حالا ستارگان بلندپایه هالیوود هم داشتند بقیه افراد این جامعه را به آدمهای عجیب دیگری تبدیل می‌کردند.

هنگامی که رمان به پایانِ دیوانه‌وارش نزدیک می‌شود، ساعاتها پیش از اولینِ نمایشِ فیلمِ تاد خود را بیرون از سالن تئاتر می‌یابد (فلسفه سموئل تیلور کولریج درمورد خلاقیت را با تکان‌دادن سرش به سخره می‌گیرد) و به درستی پیش‌بینی می‌کند: با ظاهرشدن قهرمانان زن و مرد (ستارگان هالیوود داستان) جمعیت دیوانه خواهد شد.

او در میان اقیانوسی از سیاهی‌لشکرهای خشمگین در شهری که برای ستارگان ساخته شده بود به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شود تا اینکه از میان جمعیت بیرون می‌آید و پلیسی پیشنهاد می‌کند که او را به خانه برساند. صدای آژیر پلیس بلند می‌شود. و به دلایلی تاد را به خنده می‌اندازد و او با تمام نیرو بنای درآوردنِ صدای آژیر را می‌گذارد. این صحنه فراری را به نمایش می‌گذارد که نشان از تخلیه احساسی و روانی تاد دارد:

«صدای آژیر آمبولانسی در خیابان پیچید. بانگ بلند شیونش جمعیت را بار دیگر به تکاپو انداخت و تاد با فشاری آهسته و پیوسته همراه جمعیت کشیده شد. چشمانش را بست و سعی کرد مراقب پای زخمی‌اش باشد. این‌بار، وقتی جمعیت دوباره ایستاد، تاد فهمید پشتش به دیوار تماشاخانه است. چشمانش را همچنان بسته نگه داشت و روی پای سالمش ایستاد. پس از مدتی که انگار ساعت‌ها طول کشید، انبوه جمعیت رفته‌رفته از هم باز شد و با موجی متلاطم دوباره به راه افتاد. مردم شتاب گرفتند و هجوم بردند. تاد سوار بر موج پیش رفت و سرانجام به پایه نرده آهنینی کوبیده شد، همان نرده‌ای که راه ماشین‌روی تماشاخانه را از خیابان جدا می‌‌کرد. شدت ضربه نفسش را بند آورد، بااین‌همه توانست نرده را بگیرد. با درماندگی به آن چسبیده بود و دست‌وپا می‌‌زد تا جمعیت دوباره او را به کام خود نکشد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...