شبی که احمدشاه برای دختر ظهیرالسلطان توپ در کرد | اعتماد
نتها بیتقصیرند. ساز که کوک نباشد، «دو» خارج میشود، «رِ» جایش را به «می» میدهد. «فا» میماند میان یک «سُل» فالش. «لا» و «سی» بیصدا یک گوشه به امید برگشت «دو» میمانند. دست گرچه هنرمند، نتها گرچه درست، اما ساز که کوک نباشد، جهنمی میشود که فقط ناله نت به گوش میرسد. آنوقت است که هیچ یخی این آتشِ جهنم را خاموش نمیکند. جهنمی که هیزمش نتهای در دلمانده است. فقط میشود از آتش نتها دستهایمان را گرمکنیم. نتهایی را که هیچ مطربی از رویشان نمیزند آتش بزنیم و بنشینیم دورش. دور آتشی که از همین «دو»، «ر»، «می»ها بلند میشود. شاید دستهایمان که گرم شود ساز را روی زمانه کوک کنیم و بداهه بنوازیم، تا کسی به ساز ما برقصد.
رمان «یخ در جهنم» حکایت همین نتهای دردلمانده، در زمانهای ناکوک است. حکایت مریم دختر حاج ابوالقاسم که از لحظه تولد با دنیا سر ناسازگاری داشته و طی سالها آنقدر پوستاندازی میکند تا دوباره از نو متولد شود.
قصه مریم و برادرش با یک زایمان سخت در شبی که احمدشاه برای بردن دختر ظهیرالسلطان، توپ در میکند، شروع میشود. آن شب در تهران توپی در میشود، بدرالملوک به خانه بخت میرود و مریم به دنیا میآید. هیچکس خبر ندارد دست سرنوشت برای هردوشان چه رقم زده. هیچکس نمیداند تاریخ قاجار به انتها رسیده. تاریخ تغییر میکند. آدمها تغییر میکنند. مریم دختر یک خانواده سنتی تغییر میکند. دختری که سنتها و زمانه هیچکدام نتوانستند جلوی تغییرش را بگیرند. همانطور که هیچکس نتوانست جلوی تغییر تاریخ قاجار به پهلوی را بگیرد. مریم در دوران پُرالتهاب تاریخی ایران چشم گشوده و با کودتای سید ضیاء، کودتا کرده و وقت پادشاهی رضاشاه دوباره متولد شده.
دوقلوها هرچند فرزند سوم و چهارم حاج ابوالقاسم هستند اما با تولدشان خانه پر از شور و شعف میشود. مدتی گذشته، دختر اسمی ندارد و در گوشش اذان خوانده نشده. موقع خواندن اذان اولین تخم نفاق میان دختر و پسر پخش زمین خانواده میشود: «بیا این لچک به سر رو بگیر و اون گل پسر رو بده ببینم.»
دختر، مریم نامیده میشود و پسر محمدحسن. پسری که قرار است عصای دست پیری پدر باشد. هرچه بزرگتر میشوند ریشههای تفاوت بینشان جان میگیرد. از همین ریشهها عنصر لجبازی در مریم شکل گرفته. مریم دوست دارد لباسهای پسرانه بپوشد و محمدحسنی باشد که قرار است به مکتب برود و درس بخواند. دلش نمیخواست شبیه خواهرانِ بزرگتر منتظر بازشدن بختش باشد. «مریم با جبهماهوت شتریرنگ و شالی قهوهای به کمر، شلوار سیاه گشادی به پا و کلاه نمدی طرحداری بر سر و محمدحسن با چارقد ململ سفید و شلیته و دامن زرد، جلیقه گلدوزی شده مخمل و شلوار سفید چسبان، دمِ در ظاهر شدند، در حالی که کاملا از ابتکارشان به وجد آمده بودند. اخمهای حاجآقا در هم رفت. داد کشید: کی تن پسر من لباس زنونه کرده؟ کدوم پدرسوختهای این دو تا رو این شکلی کرده؟»
تهران قحطی و بیماری آمده. خانواده حاجابوالقاسم از ترس به ییلاق رفتهاند. در همان روزها اولینبار مریم هم با قحطی فرهنگ خانواده دستو پنجه نرم میکند. وقتی پدر به پسر شنا یاد میداد و مریم فقط نظارهگر بود. مریم دختر قحطی زمانه و خانواده است. در تهران مبارزه شروع میشود، مریم، دختر لچکبهسر هم مبارزه در خانواده را آغاز میکند. در اولین قدم علیه حاجابوالقاسم و حاج خانمجان قیام میکند، تا به مکتب برود. مکتب راهی میشود تا با دختری به نام گلرخ آشنا شود. هرچند خانمجان مخالف رفتن او به خانه گلرخ است اما او با هر ترفندی میرود. گلرخ دختری از خانوادهای فرهنگی است. پدرش بیگیخان در روزنامه رعد کار میکند و استاد تار است. مادرش گوهرخانم بیشتر وقتش را با روزنامه میگذراند. مطالب روزنامه شکوفه را که مخصوص زنان بوده برای مریم و گلرخ میخواند.
قسمتی از جسارت مریم ریشه در پدرش دارد که در جوانی با مخالفت پدر از مشهد راهی تهران شده و قسمتی در خانه بیگیخان. مریم با خواهش و تمنا بدون اینکه خانواده بفهمد از بیگیخان درخواست یاد دادن تار میکند. ابتدا بیگیخان مخالفت کرد اما وقتی اشتیاق او را دید کوتاه آمد. مریم غیر از تار در خانواده بیگی درس زندگی هم میآموزد و روزبهروز تغییر میکند؛ مانند اوضاع سیاسی کشور که در حال تغییر است. مریم تلاش کرد تا مثل برادرش شنا یاد بگیرد اما از قحطی فرهنگی خانواده که همیشه با او مخالف بودند، مجبور میشود همه عمر برخلاف آب شنا کند. عاشق یک مرد زرتشتی میشود. مرد به عشق مریم دینش را تغییر میدهد. بعد از ازدواج مریم آرام نمیشود، به خاطر اختلاف فرهنگ و تضادها در خانواده شوهر، مبارزه را دوباره ازسرمیگیرد: آشوب، جنگ، فرهنگ، تضاد.
التهاب تهران روزبهروز مثل درون مریم بیشتر میشود. قاجار میرود. پهلوی میآید؛ کشف حجاب، پوستاندازی مریم، تولدی دوباره و رضاخانی دیگر. مریم با همه مشکلات روبهروی خرافات خانواده میایستد تا نسل بعدی دانسته دستخوش تغییر شود. رضاخان راهآهن میکشد. مریم در خانواده به سمت آینده پل میزند. خواهرش را از شر خواستگاری که نمیخواهد نجات میدهد. برادر را از ازدواج اجباری فرار میدهد و برای تحصیل به خارج میفرستد. خرافات زندگیاش را نابودکرده اما او از پا نمیافتد. عصای خوشتراش پدر نشد اما عصای دست پیرامونش میشود. مریم دوباره متولد میشود تا پرواز کند و رسم پر و بال درآوردن را به مریمهای دیگر یاد بدهد. فهمیده تنها مریم روی زمین نیست که در قحطی فرهنگی به دنیا آمده. او مبارزی است که توانسته آتش جهنم اطرافش را ملایم کند.
تاریخ زندگی مریم همسو با تاریخ زمانهاش است و شاید از این جهت نویسنده این برهه تاریخی را برای بستر رمانش انتخاب کرده است. رمان «یخدر جهنم» رمانی تاریخی است؛ زیرا از خلال زندگی مریم و مناسبات خانوادگیاش این برهه از تاریخ مملکت را بازنویسی کرده است. نویسنده از گذشته و شرایط آن دوران و شخصیتهای تاریخی واقعی روایت میکند. «ناصرالدینشاه هشتاد، نود تا زن گرفت و هیچکس نفهمید که هرکدام کی آمدند و کی رفتند ولی این شاه جوان برای آوردن اولین همسرش به اندرون چنان سروصدایی به راه انداخته که فقط خواجه حافظ شیرازی از آن بیخبر بود.»
جسارت نسترن هاشمی، نویسنده رمان «یخ در جهنم» برای نوشتن این رمان مربوط به آن برهه تاریخی ستودنی است، نویسندهای که خود متولد دهه شصت است و تجربه زیستی او به زندگی شهری و آپارتمانی برمیگردد. نویسنده در طول رمان به وقایعی اشاره میکند که نشانه مطالعات تاریخی و مذهبی اوست. اشاره به دین زرتشت میکند. نویسنده از پس لحن، زبان و شخصیتپردازی زرتشتی برآمده است. «راستی مِمه، دیگه واختِشن ذوموذ وِبی ها»
در رمان از اصطلاحات، شعرها و مثالهایی استفاده میکند که خواننده را به حس و حال سالهایی که تجربه نکرده یا قسمتی از خاطرات گذشته است، میبرد. «گندمو کی میخوره؟ گندمو موش میخوره. موشه و گندم، گندم گل گندمای خدا، دختر مال مردم ای خدا.»
مریم خود تار است. شبیه همان تار کوکی که بیگیخان روزی در دستش گذاشت تا آرام شود. کافی بود کسی او را بردارد و بنوازد. مثل یخدرجهنم؛ هرچند مشکلات را حل نمیکند ولی حداقل چند لحظهای آرام میکند تا نوازنده دوام بیاورد.