هولناکیِ زندگی | آرمان ملی


سومین رمان مهدی جعفری داستان انسان امروز است، داستان تسلیم و تمکین وی در واقعیت اجتماع. «گواژه‌سرایی رویدادها» به‌رغم نامش یک وضعیت را به شوخی شرح نمی‌دهد؛ شما را درون یک دستگاه خردکن می‌اندازد. جعفری جغرافیای رمان را در دو منطقه تشکیل داده، دستگاه و مکان‌های برهوت که در یک اتمسفر خفقان‌آور مجموع شده‌اند.

 مهدی جعفری  «گواژه‌سرایی رویدادها

اجزای این جهان همه تنهایند و در تلاشند تا خود را در وضعیت فراخوانده شده بازیابند. وینگه‌ای که سرتاسر رمان به گوش می‌رسد هم‌گام با رویدادها خود را به جمجمه می‌کوباند: «مراد بعد از یک هفته هنوز هم باور نمی‌کرد آن بیرون زندگی‌اش منتظر اوست؛ اسبابی که توی آن آپارتمان اجاره‌ای جا گذاشته و زنی که معلوم نیست کجا رفته است؛ اما می‌گذاشت تا وقایع او را پیش ببرند. هیچ وقت نفهمید با آن دستگاه‌ها چه می‌سازند چون خروجی دستگاه آن طرف دیوار بود، جایی که کنترل نام داشت و آنها حتی نمی‌دانستند کجاست.»

روایت به شکل رئال پیش می‌رود. حداقل رئال به لحاظ ساختار جامعه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم. با این‌حال فضاسازی، متن را به داستان‌های سورئال نزدیک می‌کند. انسان در این جغرافیا وقتی که در دستگاه است، دارد می‌کوبد تا چیزی بیگانه بسازد و به محض اینکه از دستگاه بیرون می‌افتد، دست و پا می‌زند تا دوباره در ریل قرار بگیرد. گویی هرگز فاعلیت نداشته و برای حفظ تابعیت خود می‌جنگد.

شخصیت‌ها لبه‌ی انفعال و فرار قرار دارند. بیشترین کنش‌شان تلاش برای بازگشت به وضعیت پیشین است. سوژه‌ها در این رمان چه مراد چه ایوب چه فتانه حتی نویسنده اندیشه، طرزفکر یا افق ذهنی جز همان که آپاراتوس برایشان تعیین کرده، ندارند. دور خودشان می‌چرخند، تسلیم‌اند و فقط می‌خواهند در امنیت زنده بمانند. آنها نه به چرایی وضع‌شان علاقه‌ای دارند و نه به فهمیدن این که دارد چه به سرشان می‌آید. آنها در گذشته‌ای دور سقوط کرده‌اند‌. و جنبه‌ی حقیر این سقوط آن است که تسلیم‌اند. شکست در مغزشان نقش بسته و چون به فکری غریزی بدل شده دیگر آن را به یاد نمی‌آورند.

نیروی حاکم بر این جهان، مراد را از چرخه زندگی‌اش بیرون می‌کشد و به دلایلی شکنجه و زندانی می‌کند. به واسطه‌ی پیشینه‌ای که جعفری از مراد شرح می‌دهد او در تمام عمر سرکوب شده، گم‌گشته است، امیال اندکی درونش باقی مانده اما باوجودی که خشمگین است جسارت عمل به میلش را ندارد و در نهایت تسلیم نظم حاکم است.

این حالت در بقیه شخصیت‌ها از جمله مرد همسایه، ایوب و قهرمان هم تکرار می‌شود. تنها شخصیتی که کمی از انفعال سرباز می‌زند فتانه است که پرسش می‌کند و پا پس نمی‌کشد. فتانه سفر، جستجو، مشاهده و خطر می‌کند. در آخر هم روال زندگی‌اش را اندکی تغییر می‌دهد: «زن شانه‌ای بالا انداخت. فتانه که از حرکت زن عصبانی شده بود جاخودکاری روی پیشخوان را برداشت. پابه‌ی آن سنگین بود و با نخی به قاب دریچه‌ پیشخوان بسته شده بود. آن را کشید و محکم کوفت به دریچه و شیشه ترک خورد. زن لحظه‌ای از جا پرید و جیغ ریزی کشید و دوباره مشغول کارش شد. فتانه گفت: تو این مستراح یکی نیست جواب بده؟ یه گوساله پیدا نمی‌شه؟ انگار خودش نبود. خودش جسارت و روی چنین کاری را نداشت؛ مثل این بود که یکی دیگر از توی سرش خشمش را خالی می‌کرد.»

در این میان شخصیت نویسنده مورد جالبی است؛ متوهم و خودشیفته. او گمان می‌کند مرکز عالم است و همه در تعقیبش هستند. جنبه‌ی مضحک این شخصیت آنجا خود را بیشتر نشان می‌دهد که خیال می‌کند به خاطر هوش و زرنگی‌اش است که پیدایش نکرده‌اند. فتانه با یک جمله روشن می‌کند که پیدا کردنش کاری نداشته. نویسنده از این جمله تلنگری می‌خورد و تلاش می‌کند با عملی به زعم خود انقلابی موقعیت حقیر و محافطه‌کارانه‌ای که برای خود ساخته را سر و شکل دیگری بدهد. خود را تسلیم نظم حاکم کند تا به خیالش جان انسانی را نجات داده باشد. اما هنگام برخورد با پلیس متوجه می‌شود که دیگر دارای هیچ اهمیتی نیست. از گردونه بیرون افتاده و آن دستگیری و تبعاتش هم حاصل یک اشتباه اداری بوده است و بس.

جعفری با آوردن شخصیت نویسنده در جهان رمان خود، وجهه‌ی فیگور روشنفکر طبقه متوسط را شرح می‌دهد. انسانی که در قلمرو ایدئولوژی به سر می‌برد و بدان خو کرده. تا آنجا که وضعیت ستم را پذیرفته. درضمن وی چون به اندازه مردم عادی در جریان رنج زندگی روزمره نیست نمی‌تواند پراتیک داشته باشد. او با پنهان شدن در چهاردیواری و ساختن یک زندگی امن، خود را میان توهمات انتزاعی ذهنش حبس کرده:
بی‌مقدمه گفتم: «اومدم همه‌چی رو تموم کنم.» گیج نگاهم کرد. نشستم. اما او هنوز ایستاده بود.... نشست و دستی روی پیشانی‌اش کشید: «خب چکار می‌تونم بکنم؟» گفتم که «می‌خوام تمومش کنم. من اینجام. دیگه لازم نیست کارمندای خنگتون آدمای اشتباهی رو بگیرن.»
«چی؟!»
«یه عمر دنبال من بودی. حالا ببین چیزی عوض می‌شه؟»
خندید: «ولی این ماجرا مال خیلی وقت پیشه. می‌دونی اون موقع وضع فرق می‌کرد...»
«درمورد من هم اشتباه کردین، درسته؟»
«نه فکر نکنم. اون موقع درست بود ولی حالا دیگه همه اون چیزا بی‌معنی شده. برای همه عادی شده. همه چی عوض شده. فکر کنم فهمیدی نه؟»

جهان_دستگاهی که جعفری در گواژه‌سرایی رویدادها ساخته به وضعیت عینی انسان امروز بسیار نزدیک است. او در رمان خود از انسان اسیر قدرت می‌نویسد. سوژه‌ای که اسیر سازمان، دولت و کل نیروهای سرکوبگر است؛ فراخوانده می‌شود تا خود را در تطابق با سوژه اعلا بازیابد و تضمین کند که اطاعت خواهد کرد.
همذات پنداری با شخصیت‌های داستان مواجهه با این اثر را هولناک‌تر می‌سازد. این که فرد در جهان امروز یک موجود تحت سلطه قدرتی بالاتر است و در نتیجه از هر آزادی محروم است مگر آزادی قبول آزادی انقیاد خویش. متن را برای ما هولناک‌تر می‌سازد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...