تاریکی‌های قرن بیستم به روایت خرد و اندوه | اعتماد


«همه تنها می‌میرند» [Jeder stirbt für sich allein یا Every Man Dies Alone] اگرچه در سال 1947 چند هفته پس از مرگ خالقش هانس فالادا [Hans Fallada] منتشر شد، اما شصت سال پس از آن، یعنی از سال 2009، بود که آوازه‌ای جهانی گرفت و به یکی از کتاب‌های برجسته‌ نیویورک‌تایمز تبدیل شد؛ تاجایی‌که‌ پریمو لوی از بازماندگان آشویتس و نویسنده کتاب معروف «این نیز انسان است» آن را «بزرگ‌ترین کتابی که تاکنون درباره‌ مقاومت آلمان در برابر نازی‌ها نوشته شده» معرفی کرد و آلن فورست منتقد نیز از آن به عنوان «رمانی که نباید از دست داد»، و «یکی از فوق‌العاده‌ترین و تأثیرگذارترین رمان‌هایی که تاکنون درباره‌ جنگ جهانی دوم نوشته شده» یاد کرد.



تقریبا هفتاد سال پس از انتشار چاپ نخست «همه تنها می‌میرند»، این رمان با ترجمه محمد همتی در نشر نو منتشر شده است؛ همتی پیش از این برای رمان «مارش رادتسکی» شاهکار یوزف روت، عنوان ترجمه سال جایزه ابوالحسن نجفی را از آن خود کرده بود.

«همه تنها می‌میرند» داستان یک زوج کارگر در برلین، که با یک کمپین کارت‌پستالی علیه آلمان نازی به مقابله با رایش سوم برمی‌خیزند. رمان در مدت ۲۴ روز توسط نویسنده‌ی پرکار اما از نظر روانی ناآرام آلمانی، رودولف دیتسن، نوشته شد. دیتسن بخش قابل توجهی از زندگی خود را در تیمارستان‌ها (به دلیل کشتن یکی از دوستانش در یک دوئل و تهدید همسرش با اسلحه)، در زندان (به دلیل اختلاس برای تأمین هزینه‌ی اعتیادش به مرفین) و در مراکز بازپروری سپری کرد. با وجود این وضعیت متزلزل روحی، او بیش از دو دهه کتاب نوشت و آن‌ها را با نام مستعار هانس فالادا منتشر کرد، نامی که از قصه‌های برادران گریم گرفته بود.

فالادا نام اسبی در افسانه‌ دختر غازچران است که پس از مرگ، سرش بر دروازه‌ شهر کوبیده می‌شود و همچنان با شاهزاده‌ای که خیانت دیده است، سخن می‌گوید. شاه، که صدای سر بریده را می‌شنود، بی‌عدالتی را جبران می‌کند. (فالادا هنگام انتخاب نام مستعار خود، یک «ل» اضافه کرد.) نام هانس را نیز از افسانه‌ هانس خوش‌شانس گرفته بود، داستان مردی که بدشانسی‌هایش را خوش‌شانسی می‌پندارد و علی‌رغم تمسخر دیگران، از زندگی‌اش راضی است. این نام مستعار، درنهایت سرنوشت او را رقم زد. این رمان که نخستین‌بار چند هفته پس از مرگ نویسنده (1947) منتشر شد، تقریبا شصت سال پس از مرگ خالقش، از گور فراموشی نجات یافت و ارزشی جاودان را برای وجدان‌های زخم‌خورده به نمایش می‌گذارد.

رمان «همه تنها می‌میرند» در برلینِ زمان جنگ می‌گذرد. اوایل سال ۱۹۴۱، شش ماه پس از تسلیم‌شدن فرانسه به آلمان، بازرس گشتاپو، اشریش، در دفتر خود در خیابان پرینتس آلبریشت ایستاده و به نقشه‌ای از شهر نگاه می‌کند که ۴۴ پونز پرچم‌دار روی آن نصب شده است. هر پرچم نشان‌دهنده‌ محلی است که یک کارت‌پستال ضدنازی کشف شده است- هتسکارتن (کارت‌های تحریک‌آمیز) که هیتلر را محکوم می‌کنند و با دستخطی ناشیانه و ناآشنا نوشته شده‌اند. اولین کارت می‌گوید: «مادر! پیشوا پسرم را کُشت. مادر! پیشوا پسران تو را هم خواهد کُشت، تا زمانی که غم و اندوه را به خانه‌ همه‌ی مردم جهان بیاورد.»

وظیفه‌ سربازرس اشریش این است که فرد مسئول این کمپین را پیدا و متوقف کند. جان او به موفقیتش در این مأموریت بستگی دارد، زیرا فرمانده‌ وحشی و بی‌رحمش، پرال، به‌طور واضح روشن کرده است که شکست در این مأموریت عواقب سنگینی خواهد داشت. ترس و وحشتِ فراگیر در میان مردم باعث می‌شود که این کارت‌ها یکی پس از دیگری به مقامات تحویل داده شوند. «شبح کارت‌پستالی» ناچار است در میان دیگران زندگی کند - در یک ساختمان، یک خیابان، و یک محله‌ مشخص- در زمانه‌ای که «نیمی از جمعیت در تلاش است تا نیمی دیگر را به زندان بیاندازد» و هر رفتار غیرعادی (یا حتی عادی) می‌تواند توسط همسایگان، که به دنبال نجات خود هستند، گزارش شود. هر انسانی ممکن است تنها بمیرد، اما هیچ‌کس به‌تنهایی زندگی نمی‌کند و از نگاه دیگران کاملاً پنهان نیست.

شبح درواقع یک زوج میانسال، آرام و محتاط هستند: اوتو و آنا کوانگل. در همان ساختمانی که آن‌ها زندگی می‌کنند، یک مادربزرگ یهودی ترسو که شوهرش دستگیر شده، یک قاضی کتاب‌خوان، و یک خانواده‌ نازیِ وحشی نیز سکونت دارند. شخصیت‌های دیگری نیز وارد داستان می‌شوند، از جمله پستچی‌ها، خدمتکاران، پلیس‌ها، یک جنایتکار فرصت‌طلب، یک ولگرد بیچاره، و نامزد پسر درگذشته‌ کوانگل‌ها.

اوتو کوانگل، سرکارگر کارخانه، مردی کم‌حرف است که همیشه از مردم کناره می‌گرفته و تنها به کارش مشغول بوده است. او نه به حزب نازی پیوسته و نه آن را به‌طور علنی محکوم کرده است. اما وقتی خبر مرگ تنها پسرش را در جنگ می‌شنود -پسری که هیچ‌وقت نخواست سرباز شود- از بی‌تفاوتی بیرون می‌آید و این ماجرای کارت‌پستالی را آغاز می‌کند. وقتی همسرش، آنا، اعتراض می‌کند که این مقاومتِ کوچک هیچ تفاوتی ایجاد نخواهد کرد، او پاسخ می‌دهد: «فرقی ندارد بزرگ باشد یا کوچک، آنا، اگر پی به ما ببرند، جان‌مان را خواهد گرفت.» آنا در نهایت به این نتیجه می‌رسد که «شاید او درست بگوید. هیچ‌کس نمی‌توانست بیش از جانش را به خطر بیاندازد. هرکس به اندازه‌ توان خود، اما مهم این است که مقاومت کنی.» موضوعی که جذابیت خواندن رمان را برای خواننده ایرانی دوچندان می‌کند.

اوتو و آنا کوانگل درحقیقت نماینده یک زوج واقعی برلینی هستند: اوتو و الیزه هامپل، که در اوج قدرت هیتلر، بیش از دو سال به کمپین کارت‌پستالی خود ادامه دادند. آن‌ها پس از کشته‌شدن برادر الیزه در جنگ، تصمیم گرفتند به مقاومت بپیوندند. این دو در اکتبر ۱۹۴۲ دستگیر و در ژانویه‌ی ۱۹۴۳ توسط دادگاه خلق به اعدام محکوم شدند و درنهایت با گیوتین سر بریده شدند. پرونده‌های گشتاپو درباره‌ آن‌ها در سال ۱۹۴۵ به دست فالادا رسید و این رمان بر اساس آن پرونده‌ها نوشته شد.

«همه تنها می‌میرند» چیزی فراتر از یک رمان است؛ گویی فالادا به‌عنوان یک شاهد، وقایع دوران تاریک قرن بیستم را روایت می‌کند. این کتاب، خواننده را همراه یک روح خردمند و اندوهگین می‌کند که روی شانه‌اش دست می‌گذارد و در گوشش نجوا می‌کند: «این همان چیزی است که اتفاق افتاد. این همان واقعیتی است که وجود داشت...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...