یاسر نوروزی | هفت صبح


بهناز برگزیده، متولد 1367 در کرمان. اولین‌بار سال 2007 به همراه خانواده برای زندگی می‌رود به دوبی. بعد هم برای تحصیل راهی اروپا می‌شود. از او پرسیدم در چه کشورهایی زندگی کرده؟ گفت: «امارات، ایتالیا، سوئیس، یونان و بلژیک». بعد هم درباره رشته تحصیلی‌اش پرسیدم که پاسخ داد کارشناسی جهانگردی خوانده با گرایش اقتصاد و کارشناسی ارشد مارکتینگ شبکه‌های اجتماعی از دانشگاه ساپینزای رُم؛ گفت در فهرست 100 دانشگاه معتبر دنیاست.

وانیل و شکلات» [vainilla y chocolate یا Vaniglia e cioccolato] نوشته سووا کاساتی مودینیانی [Sveva Casati Modignani]

بعد از این بود که گفت‌وگوی اصلی ما شروع شد چون بخشی از مخاطبان این صفحه قطعا می‌خواهند بدانند چطور به 400 هزار و اندی فالوئر در اینستاگرام رسیده؟ چطور روی فرش قرمز کن رفته؟ چطور در فضای مجازی کسب درآمد می‌کند؟ چرا اصلاً سراغ ترجمه کتاب رفته؟ و با چه انگیزه‌ای به ضبط کتاب صوتی نشسته؟
آن هم زمانی که می‌شنوی اثرش ظرف یک ماه، 20 هزار نسخه فروخته. این اثر با عنوان «این یک کتاب صوتی نیست»، مجموعه‌ای است صوتی از ترجمه کتاب «وانیل و شکلات» [vainilla y chocolate یا Vaniglia e cioccolato] نوشته سووا کاساتی مودینیانی [Sveva Casati Modignani] که فیدیبو آن را منتشر کرده:

ناگهان چشم‌تان را باز کردید و دیدید یک اینفلوئنسر هستید؟!
نه! (خنده) من در ایتالیا زندگی می‌کردم. اولین اینفلوئنسر جهان هم ایتالیایی است؛‌ کیارا فرانی. این یعنی ایتالیایی‌ها خیلی زودتر از همه دنیا فهمیده بودند که پدیده‌ای به نام اینفلوئنسر در حال به وجود آمدن است. کیارا دختری بود که سال 2008 عکس‌هایی از خودش را در «فیلیکر» به اشتراک گذاشت. به تدریج دید که آدم‌ها، خریدها، تفریحات و سبک زندگی‌اش را پیگیری می‌کنند.
به این ترتیب، کیارا به اینستاگرام آمد و همان فعالیت را ادامه داد؛ به اشتراک گذاشتن عکس‌هایی از خودش و نوشتن درباره سبک زندگی‌اش. این از اروپا. در آمریکا، در سال‌های 2000، ما با ظهور پدیده‌هایی نظیر «پاریس هیلتون» و «کارداشیان» مواجه بودیم؛ شخصیت‌هایی که نه از دنیای سینما بودند، نه از دنیای هنر و نه از دنیای ورزش، بلکه ستاره‌های برنامه‌های رئالیتی‌شو بودند و این‌گونه به شهرت رسیده بودند. برای همین، «هاروارد بیزینس اسکول» از کیارا فرانی دعوت و او را به عنوان یک موضوع مطالعاتی بررسی کرد. ایتالیایی‌ها همان تحقیقات را گسترده‌تر کردند و به شکل دوره تحصیلی دوساله فوق‌لیسانس ارائه دادند. من هم در این رشته ثبت‌نام کردم.

چه دانشگاهی درس می‌خواندید؟
دانشگاه «روما» Roma در ایتالیا؛ بزرگ‌ترین دانشگاه اروپا که در سال 1303 میلادی تاسیس شده است. اسم دیگرش «ساپینزا» Sapienza است؛ ساپینز به معنای حکمت و فرزانگی؛ همان که بعدها کلمه سوفی و سوفیا از آن گرفته شد... خلاصه من فوق لیسانس گرفتم. استاد سر کلاس می‌آمد و درباره توئیتر و فیسبوک و شبکه‌های اجتماعی صحبت می‌کرد و اینکه باید در هر کدام‌شان چه کرد.

البته همان ‌زمان مسئولان ما در ایران هم فعالیت مؤثری را شروع کردند؛ فیلتر کردن فیسبوک! (خنده)
گفتید دولت‌ها. ما همان زمان در آن کلاس‌ها متوجه شدیم با این پدیده نوظهور قرار است هر فردی تبدیل به یک رسانه شود. یعنی این‌که دوران انحصار خبر و محتوا در حال به پایان رسیدن است. در واقع اگر در گذشته به این شکل بود که مثلا تلویزیون‌ها در اختیار دولت‌ها بودند و بعدها به‌تدریج تلویزیون‌های خصوصی پا گرفتند، حالا دنیا قرار بود به سمتی برود که هر شخص خودش یک خبرگزاری باشد و دایره اطرافیانش را تحت تأثیر قرار بدهد. در مجموع، تحصیل در این رشته و علاقه شخصی‌ام باعث شد تصمیم بگیرم خودم یک رسانه باشم.

اینفلوئنسری برای شما چقدر درآمد دارد؟
من سال‌ها هیچ درآمدی از این کار نداشتم و فقط با عشق برای آن وقت می‌گذاشتم. شنیده‌اید می‌گویند: passion؟ به معنای عشق بزرگ. نام یک رمان هم هست: «با عشقی بزرگ»، نوشته آلبا دسس پدس. منطقم هم این بود که شما در حال یاد گرفتن هر حرفه‌ای که باشید، چند سال درآمدی ندارید، مثل مدرسه پزشکی که هفت ساله است. در واقع نگاهم به اینفلوئنسری این بود که قرار است وارد این کار بشوم، یاد بگیرم، شکست بخورم، تجربه کسب کنم و در کنار خانواده اینستاگرامی‌ام رشد کنم.

تمام این‌ها را گفتید ولی درآمدتان را نگفتید! نمی‌خواهید بگویید؟
(خنده).

مسئله‌ای نیست. به هر حال موضوع شخصی شماست و حق دارید نگویید. فقط یک پرسش دیگر دارم و بعد بروم سراغ موضوع کتاب. ماجرای حضور شما روی فرش قرمز جشنواره کن چه بود؟ چه شد که آنجا رفتید؟
گفتم که رسانه‌های‌شخصی در حال شکل دادنِ خرده‌فرهنگ‌ها‌ هستند و اتفاقات مهم دنیا به جز نمایش در شبکه‌های بزرگ ‌و عمومی مثل تلویزیون و روزنامه کم‌کم پای‌شان به رسانه‌های شخصی باز‌ شده. اما کن، اینفلوئنسرها در مراسم کن پلی میان سینما و مردم هستند. سال گذشته در افتتاحیه مراسم کن برای اولین‌بار روی فرش قرمز رفتم. منظورم این است که هم اولین‌بار برای من و هم اولین اینفلوئنسر ایرانی که به چنین مراسمی می‌رفت.

تنها شخص ایرانی توی سالن آقای اصغر فرهادی بودند که ایشان در نقش هیأت ژوری حضور داشتند. سال بعدش هم در میانه‌ جشنواره روی فرش قرمز رفتم؛ برای اثری از کارگردان محبوبم وس اندرسون که فیلم «هتل بزرگ بوداپست»‌ش را چند ماه یک‌بار می‌بینم و سیر نمی‌‌شوم. امسال با فیلم «شهر سیاره‌ای» آمده بود و بانو اسکارلت یوهانسن، فرش قرمز را دزدیده بود. حیف که عکس‌هایش را نمی‌شود نشان داد!

چه کسی دعوت‌تان کرده بود؟ چون به هر حال حضور روی فرش قرمز کن برای عموم که آزاد نیست!
فستیوال کن وب‌سایتی دارد که می‌توانید در آن مشخصات‌تان را بنویسید؛ اینکه آیا روزنامه‌نگارید؟ از اهالی سینما هستید؟ یا رسانه شخصی دارید؟ به این ترتیب این اطلاعات را بررسی می‌کنند و تصمیم می‌گیرند که دعوت‌تان کنند یا نه و اگر دعوت‌تان می‌کنند برای کدام فیلم. دوستم که کارگردان فرانسوی است، به من گفت تو هم مثل ما فرم فستیوال را پر کن و بگو چقدر دوست داری در این مراسم باشی، بگو که سینما را دنبال می‌کنی و کارها را می‌خواهی روی پرده ببینی، بگو که تولید محتوا می‌کنی. من هم نوشتم و دعوتنامه دریافت کردم.

خب حالا برویم سراغ روایت کتاب «وانیل و شکلات». اولین کتاب صوتی بود که در ایران با ترجمه و توضیحات صوتی شما به شکل پادکست منتشر شد. درست است؟
هم بله و هم نه. این اثر با عنوان «این یک کتاب صوتی نیست» روایتی متفاوت از کتاب بود.

من دو اپیزود را گوش دادم. خیلی خوب قصه می‌گویید و روایت تجربیات‌تان در ایتالیا واقعا شنیدنی بود؛ بچه‌ننه بودن مردهای ایتالیایی، مادرسالاری در این کشور، اهمیت مردم آنجا به غذا و... جزئیاتی که می‌گفتید و خاطرات‌تان بسیار جذاب بود. اما سوالم این است چرا خودتان کتابی درباره خاطرات‌تان منتشر نکرده‌اید؟
من دوست دارم اگر کاری انجام می‌دهم، تبدیل به یک شاهکار شود. مثل همین کتاب صوتی «وانیل و شکلات» که پرفروش‌ترین شده. بنابراین اگر زمانی احساس کنم می‌توانم روایت زندگی خودم را هم با فرمی منحصربه‌فرد بنویسم، چنین کاری می‌کنم.

«وانیل و شکلات»، شروع خیلی خوبی دارد؛ زنی به نام پنه‌لوپه که با نوشتن نامه‌ای می‌خواهد همسر و سه بچه‌اش را رها کند و برود. به پنه‌لوپه حق می‌دهید؟
من در رمان، کنار پنه‌لوپه نشستم و با او زندگی کردم. به کودکی‌اش رفتم، با او عاشق شدم، ازدواج کردم، خیانت دیدم و خیانت کردم. سرگذشت پنه‌لوپه، اندره‌آ و اتفاقات زندگی‌شان برش‌هایی از زندگی واقعی امروزی است.

برای همین است که مخاطبان دوستش داشتند. این کتاب مصداق آموزش‌های استاد معروفی است که می‌گفتند: داستان باید پایش روی زمین باشد. داخل پرانتز بگویم زمانی که در اروپا تحصیل می‌کردم، در آکادمی داستان‌نویسی آقای عباس معروفی شرکت کردم که نگاه من را به داستان شکل داد. رمان «وانیل و شکلات» هم دقیقا مصداق همان جمله آقای معروفی است؛ طوری‌که منِ بهناز می‌توانم خودم را در آن پیدا کنم.

ما قرار نیست در این مصاحبه داستان کتاب را لو بدهیم اما شاید این پرسش برای بعضی مخاطبان به وجود بیاید که نویسنده چطور عمل کرده؟ روایتش یک‌طرفه نیست؟ اینکه مثلا حق را به زنِ داستان داده باشد یا نوعی نگاه حق‌به‌جانب نسبت به کاراکتر زن داشته باشد. این‌طور نیست؟
نه. چون با شنیدن قصه زندگی افراد دلایل تصمیم‌هایشان را متوجه می‌شویم. ابتدا روایت پنه‌لوپه را می‌شنویم، بعد به روایت شوهر پنه‌لوپه می‌رسیم و همانجا با کودکی سخت اندره‌آ آشنا می‌شویم. آنجاست که متوجه می‌شویم نویسنده حق‌به‌جانب یا یک‌طرفه مرد و زن رمان را قضاوت نکرده. من هم در ترجمه و روایت خودم تلاش کردم بتوانم جهان داستانی و فرهنگی کتاب را برای مخاطبان روشن‌تر کنم.

با این حال اعتراض‌هایی هم به کار شما شد. مثلاً شنیدم عده‌ای از بازیگران یا سلبریتی‌ها از اینکه شما وارد این عرصه شده‌اید، ناراحت شده‌اند. درست است؟
در فضای فرهنگی ایران این تفکر وجود دارد که هنر یا ادبیات فقط برای یک قشر خاص است. اما من باور دارم که هنر و ادبیات بخشی از روزمرگی ما باید باشد. مثال بزنیم. در سینما... مگر ما به عنوان بیننده فقط باید فیلم‌هایی را از تعدادی از کارگردان‌های خاص ببینیم؟! اگر فیلمی غیر از آثار استاد کیارستمی، بیضایی یا چهره‌هایی در این سطح ببینیم، هیچ شناختی نسبت به هنر نداریم؟!

درحالی‌که ممکن است فیلمی را ببینیم که از نظر قشر الیت جامعه، فیلم چندان فاخری نباشد اما به خاطر نشان دادن یک برش از زندگی، با آن ارتباط برقرار کنیم. اصلاً ممکن است فقط نورپردازی حرفه‌ای داشته باشد، یا طراحی لباس خلاقانه، یا تصاویر چشم‌نواز یا... حتما که نباید اثری فاخر و ماندگار در سینما باشد تا ما به تماشای آن بنشینیم! در بحث ادبیات هم همین است. اما وقتی که وارد این حوزه می‌شوید، همه متری برای قضاوت در دست می‌گیرند و میان مردم دسته‌بندی‌های مختلف ایجاد می‌کنند.

چطور؟ منظورتان بعضی حواشی ماجراست که ایجاد شد؟
بعضی‌ها فکر می‌کنند اعتبار آن‌ها با وارد شدن دیگران در این حوزه از دست می‌رود! درحالی‌که این عرصه آن‌قدر وسیع است که همه فرصت ارائه کار دارند. چرا نمی‌خواهند کس دیگری غیر از خودشان وارد شود؟! مگر دوست ندارند مردم بیشتر کتاب بخوانند و کتاب بشنوند و با کتاب‌های مختلف، ژانرهای مختلف، نویسنده‌های مختلف و... آشنا شوند؟!

ببینید؛ باور بنده این است هر کسی با هر رویکرد و اندیشه و سابقه‌ای، اگر بتواند به ترویج کتاب‌خوانی کمک کند، اتفاق خوبی است. درحالی‌که گروهی این حوزه را تبدیل به خودی و غیرخودی می‌کنند. این عده در واقع با دلایل عقیدتی یا سیاسی چنین کاری می‌کنند. اما گروه دوم کسانی هستند که پشت ادبیات پنهان می‌شوند. یعنی می‌گویند مردم باید مرا ببینند، کتابی را که من روایت می‌کنم گوش کنند و کتابی را که من معرفی می‌کنم بخوانند! این گروه، ادبیات فاخر را بهانه می‌کنند برای پنهان کردن منیت‌های خودشان. این‌ها نارسیست‌هایی هستند خیره رو به خودشان...

بله. مثلا بازیگری گفته بود چرا اجازه دادید این خانم بی‌سواد بیاید کتاب‌خوانی کند؟! درحالی‌که حرف من این است اگر کسانی نمی‌توانند قشر وسیعی از مردم را با کتاب همراه کنند، حداقل اجازه بدهند دیگران هم تلاش‌شان را بکنند؛ شاید بهتر از آنها توانستند... شاید توانستیم به آدم‌ها لذت کتاب‌خوانی، لذت روایت و لذت یک داستان را بچشانیم. اصلاً شاید بخشی از مردم نخواهند کارهایی را که شما می‌خوانید گوش کنند. شاید مخاطب در ترافیک تهران و در این زندگی معاصر پرشتاب، بخواهد چند دقیقه‌ای با رمان مدرنی سر کند که خودش را و زندگی امروزش را در آن پیدا کند. شاید نخواهد اثری کلاسیک گوش کند.

البته گاهی هم بحث چشم و هم‌چشمی در میان است...
قطعا. مثلاً یکی از بازیگران معروف، کتابی خوانده بود که ناشر برایش رونمایی گرفت و در آن جشن رونمایی، فقط 100 نفر کتاب را خریدند! وقتی هم ناشر گلایه کرده بود که چرا کم به فروش رفته، آن بازیگر دلایل معمول را گفته بود؛ مردم ایران کتاب‌نخوان هستند، تیراژ کتاب پایین است... اما واقعا اگر اثری متناسب با نیاز و زندگی مخاطب باشد، مثل همین روایت متفاوتِ وانیل و شکلات، ظرف 48 ساعت، بیشتر از 10 هزار نسخه از آن به فروش می‌رسد. اینجاست که آن بازیگر زیر سوال می‌رود! چراکه دیگر نمی‌تواند توجیه بیاورد! اینجا اصل ماجرا مشخص می‌شود؛ اینکه مردم ایران کتاب می‌خوانند ولی شما وقت کافی نگذاشتی، بلد نبودی درست بخوانی یا درست معرفی کنی.

درحالی‌که من برای خواندن این کتاب، چند ماه متوالی کارم را تعطیل کردم. چون بارها روی کلمات تجدیدنظر کردیم، برای تک‌تک افکت‌های موسیقی فکر کردیم و برای شروع و پایان جملات به بحث و گفت‌وگو نشستیم. حتی بیشتر از این‌ها. گاهی اپیزودها دو یا سه بار ضبط می‌شدند تا به نقطه مطلوب برسیم. در این چند ماه، هیچ درآمدزایی نداشتم و فقط گفتم می‌خواهم یک اثر خوب منتشر کنم چون ارائه یک اثر شاهکار برایم مهم بود. درحالی‌که امثال همان بازیگر، وسط چند تا فیلمبرداری می‌آیند، کتابی می‌خوانند و بعد هم انتظار دارند کتابشان محبوب شود!

از این سلبریتی‌ها یا بازیگرانی که ناراحت شدند، کسی هم بود که مستقیم به خودتان بگوید و رک و صریح به خودتان اعتراض کند؟
بله مواردی پیش آمد، بعد هم از این طرف و آن طرف حرف‌هایی شنیدم و بعد هم بایکوت شدم.

یعنی چه بایکوت شدید؟
یعنی دیدم بعضی دوستان مشترک، بین من و آن‌ها، آن طرف را انتخاب کردند. همان‌جا بود که فهمیدم گویا فشار آن‌ها چربیده! مثلاً بازیگری بودند که وقتی من کتاب را در این نشر خواندم، ناشرشان را عوض کردند یا این‌جور رفتارها...

وانیل و شکلات در گفت‌وگو با بهناز برگزیده

چرا؟
به ناشر گفته بودند چون شما با این خانم کار می‌کنید، من دیگر با شما کار نمی‌کنم!

می‌توانید اسم ببرید؟
چون از مسائل کاری من با ناشر است، اجازه بدهید اسمی نبرم. اگر ناشر خودشان صلاح دیدند، به شما ‌می‌گویند.

بله، خواهش می‌کنم...
شاید هم این رفتارها برمی‌گردد به «منِ» درون؛ من را ببینید، من را ستایش کنید، از من تعریف کنید، فقط من بنویسم، فقط من نقاشی کنم، فقط من تعیین کنم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. درحالی‌که اگر «مردم» برایشان مهم باشد، اجازه می‌دهند هر کسی که می‌تواند به این حوزه وارد شود و به ترویج کتاب‌خوانی کمک کند.

ضمن اینکه، نقد درست این بود که اثر را مستقل از من بررسی کنند. یعنی کتاب را گوش کنند، بگویند فلان ترجمه ایراد دارد، یا فلان قسمت را اشتباه خوانده‌ای، یا هرچه. مثلاً یک نفر در نقد کتاب، کامنتی گذاشته بود که به نظرم بی‌غرض آمد. نوشته بود: من از این خانم بدم می‌آید ولی از شنیدن کتاب واقعا لذت بردم. من هم حرفم این است که اگر نقدی به کتاب دارید، حتما می‌شنوم. مشروط بر این که اثر را فارغ از مباحث دیگر نقد کنید.

کسی هم بود که نقدی به ترجمه وارد کند؟
باید بگویم که خیر. خب شما بهتر می‌دانید که برخی از آثار ایتالیایی در ایران از زبان انگلیسی ترجمه می‌شوند و به همین دلیل، بخشی از معنا در این ترجمه‌های پی‌درپی از بین می‌رود. برای همین هم من آمدم و مستقیم کتاب را از ایتالیایی ترجمه کردم و در روایتم توضیحاتی به آن اضافه کردم تا کلام و فرهنگ ایتالیایی بیشتر قابل درک باشد. چون می‌خواستم خواننده لمس کند که مثلاً وقتی نویسنده از زبان شخصیت‌های مرد رمان صحبت می‌کند، نسبت فرزند پسر و مادرش در ایتالیا چگونه است. یا وقتی شخصیت اصلی به جای صبحانه معمولی ایتالیایی‌ها که کروسان است، ماست میوه‌ای می‌خورد، به کدام طبقه اجتماعی تعلق دارد. یعنی می‌خواستم تجربه نوجوانی‌ام و گم شدنم در داستان‌های پر از اسم و کاراکتر روسی با فرهنگی نامانوس برای مخاطبم تکرار نشود.

هنگام ترجمه کتاب، با چالشی هم مواجه شدید؟
بله. برخی کلمات در فرهنگ مبدأ بار معنایی خاصی دارند که در فارسی وجود ندارد. مثلا به زنی که در خانه با شما زندگی می‌کند و کارهای خانه و بچه‌ها را می‌کند، به فارسی چه می‌گوییم؟ من نمی‌خواستم از کلماتی مثل کنیز، کلفت، خانه‌زاد، کارگر و مانند آنها استفاده کنم. با تحقیق در لغتنامه‌ها، به این نتیجه رسیدم که کلمه «ماماچه» معادل بهتری برای همان کلمات است.

خب داریم می‌رسیم به پایان مصاحبه و من معمولاً از چهره‌هایی نظیر شما که به بخشی از آرزوهای‌شان رسیده‌اند می‌پرسم آیا حسرتی هم دارید؟ بزرگ‌ترین حسرت زندگی‌تان چیست؟
در این لحظه حسرتی ندارم. کارهایی که آرزو داشتم کم‌کم انجام دادم و کلی کار دیگر هست که باید انجام بدهم.

اگر به دوره نوجوانی برگردید، چه کاری هست که انجام نمی‌دهید؟ کاری که امروز از انجام آن پشیمان هستید؟
هر کاری که در نوجوانی کردم، مسیر جوانی مرا شکل داده است. اگر آن اشتباهات را نمی‌کردم، امروز اینجا نبودم.

و اگر زندگی شما یک ترانه باشد، چه ترانه‌ای است؟
این ترانه ایتالیایی که این‌طور شروع می‌شود:
Felicità
È tenersi per mano, andare lontano, la felicità
مضمون کل این ترانه طولانی این است که‌ خوشبختی، شادی‌های کوچک روزمره است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...