در جست‌و‌جوی خود | کافه داستان


هر یک از ما هر روز با مجموعه‌ی درهم پیچیده‌ای از آرزوها، خیالبافی‌ها، ترس‌ها و تمناها در ذهن‌مان دنیایی را خلق می‌کنیم که وجود خارجی پیدا نمی‌کنند و در انتظار به واقعیت پیوستن در دنیای ممکن باقی می‌مانند. بدون آنها یک جهان خالی و انباشته از خلایی ژرف و عمیق مقابل بشر است که تحمل واقعیت زندگی را سخت و غیرقابل تصور می‌کند. جهان داستان یک سفر است به قلمرویی که نویسنده از طریق هنر برایمان خلق کرده ‌است. ذهن نویسنده نه به دنبال بازنمایی کامل واقعیت جهان بلکه نمایاندن چهره‌ای متفاوت از دنیای ‌واقعی و آدم‌ها است. هر مخاطبی هم طبق شرایط خویش به گونه‌ای با این دنیای برساخته ارتباط برقرار می‌کند.

این‌جا هیچ‌کس نگاهم نمی‌کند رکسانا ایور

مجموعه داستان «این‌جا هیچ‌کس نگاهم نمی‌کند» نوشته رکسانا ایور با پانزده داستان کوتاه خواننده‌ را به مکاشفه‌ی جهان داستانی خلق‌شده‌ی خود وا می‌دارد. نویسنده در این کتاب خواننده را با شخصیت‌هایی مواجه می‌کند که در جست‌وجوی دغدغه‌های خود از جمله عشق، انتقام، مهر و آرامش هستند. آنها خود را به آب و آتش می‌زنند تا به مأوایی امن برسند و در این مسیر پر فراز و ‌نشیب خواهان حضور فرد دیگری هم هستند تا در کنار وجود یک همراه اندکی از سختی مسیر زندگی کاسته و همراه هم گردند. شخصیت‌ها در این کتاب یا در پی همدلی و عشق یا در صدد ادامه‌ی راهی هستند که با هم آغاز کرده‌اند و یا پس از مواجهه با دنیای پیرامون خود و واقعیت عریان تنهایی انسان دست به کنش می‌زنند. هرچند شرایط دشوار و سخت است، اما قهرمان‌های داستان نمی‌توانند نسبت به وجود انسان‌های دیگر و مسئولیت خود در قبال آنها بی‌تفاوت باشند.

داستان‌های رئال این ‌مجموعه گاه با روایت خطی و گاه با شکستن زمان و‌ بهره از فلش‌بک در یک ساختار غیرخطی روایت می‌شوند. در اکثر داستان‌ها به جز داستان «رگ‌جان»، «آمبولانس» و «درخت سازه‌زیل» شخصیت اصلی (راوی) زن است و با زاویه‌ی ‌دید اول شخص بیان می‌شوند. شخصیت‌ها در این مجموعه به دنبال کشف وجود خود هستند. آنها به قدرت اختیار و اراده‌ی انسان پی برده و در صدد راهی برای بهره از این بعد و وجه انسانی هستند. در همین نقطه است که نویسنده خواننده را با خود همراه کرده و مخاطب به جهان نویسنده پی می‌برد. برای خواننده دیگر جنسیت اهمیتی ندارد چرا که شخصیت‌ها را جدا از زن و مرد بودن، انسان می‌بیند و از نگاه انسانی که قدرت تصمیم‌گیری دارد به آنها می‌نگرد.

در داستان «این‌جا هیچ‌کس نگاهم نمی‌کند» راوی زنی است که به محض ورود به خانه‌ی تازه با دیدن دختربچه‌ی دوچرخه‌سوار گذشته‌ی تلخ خود را به خاطر می‌آورد. بازسازی اتفاق تلخ در کودکی راوی و تعدی‌ای که از سوی یک مرد به او شده زن را به رویارویی با خود می‌کشاند. وحشت و ترس این حادثه از سوی متجاوز تا جایی است که دختربچه نمی‌تواند هیچ عکس‌العملی داشته ‌باشد. استواری آرام زیر گوشم می‌گوید: «اگه بفهمم به کسی گفتی با همین تسمه خفه‌ات می‌کنم.» (صفحه‌ی ۱۳) راوی در دوران بزرگسالی هم در برابر جامعه‌ای قرار می‌گیرد که قربانی، محکوم و ناچار به سکوت است. اما آزار رواشده، روح و جسم او را دچار آسیبی کرده که درمان نشده‌ و هر زمان ممکن است با کوچکترین جرقه‌ای شعله‌ور شود و رفتاری سرشار از خشم و انتقام را بروز دهد.

در داستان «قطار تبریز- تهران» شخصیت اصلی زنی است که در گفت‌وگویی چالش‌برانگیز با شوهرش خواسته‌های خود از زندگی که مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بر زبان می‌آورد. اختلافاتی که در برابر آنها همیشه سکوت کرده و لب فرو بسته با تلفن شوهرش «کیارش» سرریز کرده و به اوج می‌رسد. زن در این داستان سعی کرده با پناه بردن به شغل و کار از محیط پرتنش زندگی مشترک دور شود. شخصیت زن پس از رویارویی تلفنی با شوهرش از به ابعاد دیگر زندگی خود نیز فکر و از منظری که پیش‌تر به خود توجه نکرده نگاه می‌کند.

در داستان «میرکریم» شخصیت اصلی دختری است به اسم «بلور» که از عشق «میرکریم» سرگشته و حیران‌شده و در تمنای معشوق است. اما مادر و مادربزرگ علت حال و احوال بلور را در خرافه‌ها و باورهای خود جست‌وجو می‌کنند. عزیز دوباره گفت: «آخه تو چت شد یهو؟ هان؟ چشم کردنت به خدا… هی می‌گم وان یکاد بخون، خیرگی می‌کنی.» (صفحه‌ی ۵۲) اما بلور که طاقت از کف داده برای دیدن میرکریم راه کوچه را در پیش می‌گیرد. در این داستان عشق در مقابل خانواده، سنت و باورهای جامعه قرار گرفته و بلور باید بین این دو تصمیم بگیرد؛ خواسته‌ی خود را نادیده بگیرد و شبیه مادر و مادربزرگ تن به تقدیر و سرنوشت داده یا به نغمه‌ی ‌دل گوش سپارد و انتخاب کند؟ انتخابی که ممکن است زندگی تازه‌ای را پیش روی او بگذارد. فارغ از نتیجه‌ی تصمیم و انتخاب بلور عشق باعث شده نگاهش به سمت حضور و بودن خود بچرخد. در چنین وضعیتی ذات و هستی شخص حتی بالاتر از احساس قدرتمند عشق می‌ایستد. عشق با بلور تجلی پیدا می‌کند و بدون او عشق معنای خود را از دست می‌دهد. «از جایش بلند شد و دوید سمت اتاق بقچه‌اش را باز کرد هنوز لکه‌ی نوچی‌ بامیه، روی چادر پیدا بود، دلش نیامده ‌بود بشورد، چادر را کشید روی سرش.» (صفحه‌ی ۶۲)

در داستان «رگ‌جان» نویسنده موقعیتی را پیش آورده که اوج درد جسمانی و به تبع آن آلام روحی بشر را به تصویر می‌کشد. تولد یک نوزاد پروانه‌ای و وجود او پدر و مادر را وا می‌دارد برای فرزندشان تصمیم بگیرند. ماهیت نوزاد با بیماری که به آن دچار است بودن و نبودن وجود او را به چالش می‌کشد. «یعنی الان چی شده آقا محسن؟ سوخته؟ زخم شده؟ چی شده؟»

پوستش حساسه، دست می‌زنی زخم می‌شه… تو آفتاب بره زخم می‌شه، پارچه‌ی لباس محکم بماله به تنش زخم می‌شه، هیچ‌وقتم خوب نمی‌شه… ژنتیکه دیگه… ژنتیک!» (صفحه‌ی ۳۲) ) با تولد و پا گذاشتن نوزادی بیمار به جهان رنج بر او و پدر و مادرش آوار می‌شود. بیماری‌ای که در علم پزشکی قابل درمان نیست و با دارو و مراقبت ممکن است کودک سعیده و محسن ده پانزده‌سالی زنده بماند. اما چنین حجم گسترده‌ای از رنج‌ فرزند را کدام پدر و مادری می‌تواند تاب بیاورد؟ هر خواننده‌ای در این نقطه‌ی داستان می‌تواند خودش را جای سعیده و محسن تصور کند تا به سنگینی مسئولیت گرفتن چنین تصمیمی آگاه شود. غیر از بعد عاطفی و رابطه‌ی پدر و مادر با فرزندشان آینده‌ای هم پیش روی آنها است که بستگی به انتخاب‌شان دارد. زمان طولانی‌ای که غیر از تأمین معاش روزانه باید به پرستاری و رسیدگی به کودک خود بپردازند یا این زمان را صرف زندگی خودشان کنند. تصمیم سعیده و محسن چه بر نگهداری کودک‌شان باشد چه گذاشتن کودک در مراکز درمانی از تألم آن چیزی کاسته نمی‌شود. استیصال از وضعیت موجود و ناتوانی از انجام کنشی در راستای کاهش درد کودک به وجود آورنده‌ی وضعیتی است که زبان هم از گفتن واژه‌ها بازمانده و قادر به تکلم نیست و کلمه‌هایی الکن و نامفهوم را می‌سازد.

اصلاً من نمی‌تونم… این‌جوری نمی‌خوام… این‌جوری من نمی‌تونم بزرگش کنم!
احمد سرش را تکان داد
من من من …
سعیده داد زد دچار دوگانگی هستند.
نمی‌تونم، بچه‌مه، می‌خوام نگهش دارم. (صفحه‌ی ۳۶)

پس از خواندن مجموعه داستان «این‌جا هیچ‌کس نگاهم نمی‌کند» می‌توان افزود که در این کتاب شخصیت‌هایی را می‌بینیم که حضور خود را به واسطه‌ی وجود دیگری معنا می‌بخشند. وابستگی‌ای که آنها به سبب شرایط موجود، وضعیت اجتماعی و تفکر خود با آن دست به گریبانند و آنها را در دایره‌ی تنگی محصور کرده‌ است. نیازی بیمارگونه و وابسته که هویت خود را فراموش کرده‌اند. آدم‌هایی که هنوز نتوانستند از روابط گذشته‌ی خود عبور کرده و در صدد راهی دیگر باشند. ‌اما پس از پذیرش واقعیت موجود دیگر نگاه گذشته که تمام توجه‌شان معطوف به دیگری بود را ندارند. اتفاقی که در داستان برای شخصیت‌ها روی داده باعث شده فرد به وجود و حضور خود توجه کند. اگرچه این نگاه خالی از هراس به سبب تنهایی انسان نیست، اما مانند آینه‌ای تمام قد جلو چشمان شخصیت‌ها برافراشته و آنها را وا می‌دارد که هم با این تصویر واقعی روبه‌رو شده و هم برای وجود خودشان ارزش قائل شوند. این جهانی است که رکسانا ایور ساخته تا شخصیت‌ها پی به کنه وجود خود ببرند. در همین راستا مخاطب با پرسش‌هایی در ذهن خود مواجه می‌گردد. این شخصیت‌ها پس از این چه خواهند کرد؟ آیا ماهیت مستقلی را در پیش خواهند گرفت و با واقع‌گرایی با دنیای خود مواجه شده و راه تازه‌ای را برمی‌گزینند؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...