نه تنها انقلاب فرزندان خودش را می خورد، بلکه یکی از عوارض گریزناپذیر آن پرورش انبوهی از نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده های اقتصادی است که خود عامل ویرانگری خواهند بود... یک میرزا بنویس ساده بود با دنیایی حقیر... آدم مبتذل و راضی باشد بهتر است تا مفلوک و فرهیخته... خودش را در میان خیل بی شماری از زنان غرق کرده است؛ زنانی که مدام جایشان را به یکی دیگر میدهند...
«آرتمیوکروزها بیشمارند، تازه به دوران رسیده هایی که با انقلاب در سراسر مکزیک رشد کردند و پول و خون مردم را به خمره هایشان ریختند.»
کارلوس فوئنتس- گرانتا
با رفتن «پورفیریو دیاس» حاکم مطلق مکزیک قرار نبود اوضاع آرام بشود، همه انقلابیونی پاکدست همچون «فرانسیسکو مادرو»، «پانچو وییا» و «امیلیانو ساپاتا» نبودند. «کارلوس فوئنتس» [Carlos Fuentes] یکی از آنهایی بود که کنه انقلاب ها را میشناخت، شاید ناخواسته. هر چه که نبود پدرش از کارکشته ترین دیپلماتهای مکزیک بود. در مصاحبه هایش بارها گفته او و خانوادهاش از همان ابتدا لحظهای دل به انقلابیون نبستند. فوئنتس میدانست نه تنها انقلاب فرزندان خودش را میخورد، بلکه یکی از عوارض گریزناپذیر آن پرورش انبوهی از نوکیسه ها و تازه به دوران رسیدههای اقتصادی است که خود عامل ویرانگری خواهند بود. برای همین ها بود که فوئنتس هرگز به تب تند انقلاب ها گرفتار نشد و منتقدشان باقی ماند.
«زندانی لاس لوماس» [Constancia : and other stories for virgins یا The Prisoner of Las Lomas] تنها باری نیست که فوئنتس تصمیم میگیرد در داستان، سراغ هجو این طبقه نوکیسه برود. او در رمان مشهور «مرگ آرتمیوکروز» هم تصویری تلخ و گزنده از مردی میدهد که سالهای پرشور آرمان گرایی را پشت سر گذاشته و حالاکه تب انقلاب خوابیده است در آخرین روزهای زندگیاش دارد آن شبکه درهم تنیده اقتصاد فاسدی را که او را به اوج ثروت و قدرت رسانده، مرور میکند. حالا در داستان بلند «زندانی لاس لوماس» قهرمان داستان «نیکلاس سارمینتو» یک کاریکاتور است از آرتمیوکروز قدرتمند و استوار. حتی میتوان گفت قهرمان این داستان بلند، بارها در رتبه پست تری نسبت به آن آرتمیوکروز قدرتمند قرار دارد. «نیکلاس سارمینتو» را میتوان نسخه دست چندم و کاریکاتوری از «هیو هفنر» آمریکایی دانست. او نماینده دیگری از جامعه نوکیسه مکزیک است که به مدد انقلاب و اطلاعات به دست آورده صاحب ثروتی غریب شده و داشته هایش او را در یک ساختمان محبوس کرده است. نیکلاس سارمینتو است که در تمام طول کتاب با خواننده فوئنتس حرف میزند و خودش را دست میاندازد. فوئنتس برای اینکه سویه حقیر شخصیت داستانش را نشان مان بدهد، میگذارد او بیواسطه با مخاطب داستان حرف بزند و به این ترتیب خواننده را با طنزی سخت گزنده روبه رو میکند که لااقل در آثار ترجمه شدهاش به زبان فارسی کمتر دیده شده است.
نیکلاس سارمینتو خودش را وکیل مفلوکی معرفی میکند که تا پیش از تصرف خانه یک ژنرال، فقط یک میرزا بنویس ساده بود با دنیایی حقیر که به ویترین قنادی روبه روی دفتر حقوقی که در آن کار میکرد منتهی میشد و تنها آرزویش خوردن یک شکم سیر شیرینی و شکلات بود. سارمینتو از همان اول کار بدون اینکه هیچ نشانهای از رسیدن به آخر خط باشد، با خودش و خواننده داستانی که بعدا معلوم میشود دارد از طریق تلفن این قصه را میشنود حرف میزند، خودش را هجو میکند و از روزگاری میگوید که به واسطه جنگ جهانی دوم که دنیا را گرفته، تنها با نشستن در یک اتاق و خطهای تلفن با دنیا معامله میکند. او تکلیف خودش را با خواننده کتاب که مدام خطابش قرار میدهد، روشن میکند: «آدم مبتذل و راضی باشد بهتر است تا مفلوک و فرهیخته.» این درست همان رویکردی است که به فوئنتس فرصت هجو این طبقه نوکیسه را میدهد؛ طبقهای که یک شبه ره صدساله را رفته است و قبله آمالش آمریکاست.
قهرمان داستان «زندانی لاس لوماس» از طریق ۵۰ خط تلفن در خانهای سفید که شبیه فیل است و خودنمایی میکند. میخواهد ثروتش را کلان کند. او حتی سلیقه خودش را دست میاندازد. از چلچراغهای خانهاش که با شمعهای مصنوعی و قطرههای اشک پلاستیکی تزیین شده و مبلهای ناراحت و شق ورق پر شده است و از هر چیزی که یانکی ها دوست دارند و اینجا یک الگوست با لحنی تحقیرآمیز یاد میکند، هرچند دارد این قصه را از وسط همه این اسباب و اثاثیه میگوید. فوئنتس این رمان را در اواخر دهه ۸۰ نوشته است، آن هم در شرایطی که از اوایل دهه ۵۰ نسبت به این قشر بدبین بود و از نابسامانیهای اقتصادی که این قشر برای مکزیک ایجاد کرده بودند، نگران. او بعدها در سالهای آخر عمرش وقتی کارتلهای قاچاق موادمخدر در مکزیک، صاحب امپراتوری خودشان شده بودند گفته بود این خشونت ویرانگر ریشه در تاریخ مکزیک دارد و تنها با قانون است که میتوان جلو چپاولشان را گرفت؛ قانونی که سال ها پیش جلو نسل اول این چپاولگران را که رویای یک شبه پولدارشدن را داشتند، نگرفته بود.
شخصیت اصلی این داستان، میان مایگی را به اوج میرساند، او به مبتذل ترین شکل ممکن، گرفتار المانهای نوکیسهگی است که یکی از آنها شیفتگی بیاندازه به زنان است. او خودش را در میان خیل بیشماری از زنان غرق کرده است؛ زنانی که مدام جایشان را به یکی دیگر میدهند و البته پیشخدمت هایی از چهارگوشه مکزیک. زنان و دخترانی که نسل به نسل تغییر کرده اند. نسل اول دخترانی که سراغش میآمده اند، دخترانی هستند از جنس شاهزاده خانم ها و دخترانی که پدرشان کارخانه دارهای بزرگی بودند و نسل دوم، زنهای مکزیکی مفلوکی که فکر میکردند جذاب بودن یعنی غمگین بودن و پروست خواندن. زنانی که میخواستند در حمام خانه او خودکشی کنند، اما دست آخر نوبت به زنان نسل درمانده مکزیک میرسد. زنان بومی طبقه کارگر و دست آخر به «لالا» میرسد، اما داستان نیکلاس سارمینتو از همین جا به اوج میرسد و همه چیز از لحظهای شروع میشود که پیکر خون آلود لالا در استخر پیدا میشود و با دستگیرشدن دیماس پالمرو، پیشخدمت صاحب خانه، عدالت مکزیکی اجرا میشود. او که تا پیش از این اسیر تلفن هایش بود، حالا با رسیدن ایل و تبار پاپتی خدمتکار بازداشت شده، گرفتاری تازه تری پیدا میکند. او تا پیش از این، زندانی خودخواسته خانهاش بود، اما حالا همان طبقه فقیر و تازه از روستا رسیده هستند که او را زندانی میکنند.
خانواده به او گفته اند همچنان تلفن هایش را بزند و کسب و کارش را با هر گوشهای از آمریکا ادامه بدهد و تنها حق ندارد تا لحظه آزادشدن پیشخدمت، از خانه بیرون برود. حالا وقت آن رسیده است که او و خانواده فقیر پیشخدمت وارد مسابقه بیرحمی و بیاخلاقی شوند. فوئنتس همان قدر که به نوکیسه هایی همچون نیکلاس سارمینتو میتازد، با آدم هایی که تازه به شهر آمده اند و مشتاقند با همان روشهای سارمینتو پولدار شوند بدون شفقت برخورد میکند. طبقهای که دیگر شبیه آن روستاییهای زحمت کشی که چشم امید به انقلاب داشتند، نیستند، بلکه روحیهای حریص و منفعت طلب یافته اند. آنها با انبوهی از کینه، نیکلاس سارمینتو را محاصره کرده اند و او میگوید: «حالا قرار بود من یک تنه تقاص قرن ها بیعدالتی در حق مردم دهات مورلوس را پس بدهم؟» او در محاصره است. در تمام طول داستان سعی داشته به خوانندهاش القا کند که همیشه لعبتکانی در اطرافش بودند که آلت دست هوی وهوسهای این مرد ثروتمند شده اند، اما دست آخر این چاهی از تنهایی است که این مرد در محاصره را فرا گرفته، حالاکه خواننده «زندانی لاس لوماس» به عقب نگاه میکند، نیکلاس سارمینتو را حتی در روزهای اوجش هم تنها و بیبهره از محبت مییابد، او تنها یک بار به زنی بومی دل بست، به لالا، که مرگش او را به زندانی از جنس آنچه خودش ساخته بود کشانده است، هرچند او در پایان داستان، هذیان گویان میخواهد به خوانندهاش بقبولاند: «نه من زندانی لاس لوماس نیستم، نه آنها زندانی من اند، کل آن جماعت...» اما دست آخر همه آن ۵۷ خط تلفن هم از کار میافتد و او زندانی زندان خویش میشود.
[رمان «زندانی لاس لوماس» اثر کارلوس فوئنتس با ترجمه عبدالله کوثری توسط نشر ماهی منتشر شده است.]