شعاع زندگی و روزگار یک ذهن علیل | اعتماد


«نامه‌ مهناز» [اثر زهرا پورترک]، رمانی است با شخصیت‌های محدود. پدر- روح همیشه حاضر مادر- زن چاقه- نازنین- بهزاد و یکی دو نفر دیگر که حضور آنها در صحنه‌ها تقریبا دایمی است. بقیه به تناوب گاه پیدا و گاه پنهان می‌شوند. اما همانطور که از نام کتاب پیداست این مهناز است که ‌زندگی و خلق‌وخوی آدم‌ها را روایت می‌کند و نازنین که قرار است نامه را درست کند. که به این ترتیب زاویه دید ترکیبی برای داستان درست شده است. مهناز در حقیقت مرکز دایره رمان است. هر شعاعی از زندگی و روزگار او به یکی از آدم‌های دور و بر ختم می‌شود چراکه بدون وجود آنها همه چیز معنای خود را از دست می‌دهد.

نامه‌‌ی مهناز زهرا پورترک

مهناز رنجور است، روان‌پریش است. گرفتار مالیخولیا و اوهام است. دنیای او ساخته ذهنیات خودش است. به دعا اعتقاد دارد. پای ‌روضه روضه‌خوان‌ها می‌نشیند و برای دردهای خودش می‌گرید. او مادرش را از دست داده، ذهن علیل او نمی‌تواند این واقعیت را بپذیرد. بدین خاطر مادر در زندگی او حضوری دایمی دارد. هر کار که می‌کند مهناز نیز عینا همان را انجام می‌دهد. حتی سبزی پاک کردن یا غذا پختن. تمام حرف‌ها را مادر در دهان او می‌گذارد و تصمیم‌گیری‌ها را. داستان با تعرض بهزاد به مهناز شروع می‌شود؛ تعرضی که با مقاومت مهناز سرانجامی پیدا نمی‌کند و مهناز با راهنمایی مادر بهزاد را از خانه می‌راند.

داستان یک حدیث نفس طولانی‌است. حدیث نفسی از یک زن روانپریش که نویسنده به خوبی از عهده‌ آن بر آمده است. چون برای نوشتن حالات و روحیات این قبیل آدم‌ها علاوه بر تجربه آگاهی به مباحث روانشناسی و روانکاوی لازم است. ما در این رمان شخصیتی که برای مهناز ساخته شده است را باور می‌کنیم، دنیای درون او را می‌پذیریم و به‌خوبی حس می‌کنیم افرادی که در این چنین مقطع فکر می‌کنند، هیچ ماجرایی را نمی‌توانند به آخر برسانند و مسائل در ذهن‌شان مغشوش می‌شود. برای همین آسمان و ریسمان می‌بافند و در نتیجه برای اتمام کارشان انگیزه‌ای ندارند. چراکه در چنین آدم‌هایی فراموشی اصل است. فیلمی است که تکه تکه و نامربوط به‌هم نشان داده می‌شود. وابستگی او به مادر فوق‌العاده است. او نمی‌تواند بدون مادر زندگی کند: «کهنه گردگیری را دست به دست کردم. همینجور که کهنه را چپ و راست روی شیشه میکشیدم، خالکوبی دست مادرم را پشت دستم ندیدم. غریبی کردم. فهمیدم مادرم رفته، حتما از مادر نازنین به دل گرفته بود. نه جلوی چشمم بود نه جای دیگر. ترسم از این بود که اگر زبان مادرم توی کامم نچرخد چه کار کنم. او که باشد بنده خدا مرا راه می‌برد....»

حتی در مورد بهزاد، کسی که دوستش می‌دارد نیز بی‌اجازه مادر نمی‌تواند به او روی خوش نشان دهد. بهزاد شاگرد مغازه پدر نازنین است. مهناز برای خرید به آنجا می‌رود و چون کمی خل و چل می‌نماید به نظر سهل‌الوصول به نظر می‌رسد اما در عمل و تا آخر رمان در می‌یابیم که این چنین نیست چرا که روح مادر بر رفتار مهناز سایه انداخته است و اوست که همیشه و همه جا همراه اوست: «باد بدی می‌آمد، از جلوی‌ دکان بهزاد رد شدم. بهزاد نبودش. توی سینه‌ام گرومپ گرومپ می‌زد. چادرم چسبیده بود به تنم. یک‌جوری ‌که انگار لخت ایستاده‌ام آنجا. قلمبه ماتیک توی جیبم معلوم می‌شد. چه سنگین هم بود. گناهبار بودم. گفتم خدا به خیر کند. این حرفم تمام نشده بود که ‌یک سگ از پشت درخت چنار کج توی پیاده‌رو بیرون پرید. زن چاقه هم یک‌مرتبه غیب شد. آن دورتر پیراهن سیاه و گشادش توی هوا تکان می‌خورد. گفتم زن چاقه برای اینکه سگ نیفتد دنبال پاچه من، رفته تا دورش کند. رفته تا حواس حیوان را پرت کند. سگش مثل سگ آقا بود. بلکه هم خودش بود. تا کمر زن چاقه می‌رسید» تصورات او در مورد همه چیز جولان دارد. در ذهن خود سگی را می‌بیند، خیالاتش به دنبال او راه می‌افتد. حتی سگ را به زنی که دست پسرش را در دست دارد نشان می‌دهد. اما به جای آن پرخاش می‌شنود: «ضعیفه روانی‌ انگاری که جن دیده باشم، یک بسم‌اللهی گفت و راهش را کشید و رفت. توی دلم گفتم زنک! تو چطوری سگ به این غولی را نمی‌بینی؟ یعنی دروغ می‌گم؟ سگش مثل سگ آقامه، پوزش هم که سفیده»

حضور مادر در زندگی او بسیار حیاتی است. البته با تصویری که مهناز از مادر مرحومش دارد، نخستین تاثیر این است که او مرگ مادر را نمی‌پذیرد، چون یگانه ملجأ و پناهگاهش او بوده است. پدر بوده است که جلوی خشونت‌های مادر را می‌گرفته، مادر چونان چتری بوده در برابر باد و باران، ناملایمات و خستگی‌ها. در ذهن علیل مهناز مادر حضوری همیشگی دارد: «سرم گیج رفت. زمین سر شد. در و دیوار کج و معوج شد. زانوم خورد به علمک راه بندان. افتادم. مادرم، پاهام را از زمین بلند کرد. چادرم را ورداشت و دوباره دویدیم. پشت مشتهام نقطه‌های سبز خالکوبی دست مادرم را دیدم. رگ‌هاش همانطور بیرون زده بود. به پاهاش نگاه کردم. صندل سگک‌دار مادرم را با آن جوراب کلفتش می‌دیدم. من را می‌برد به یک گذر امن» مهناز اذعان دارد که به خاطر کارهای خیرش چیزهایی می‌بیند که دیگران نمی‌بینند. این از گاف‌هایی است که نویسنده می‌دهد. اگر مهناز بد و خوب خود را درک می‌کرد و چیزهایی را می‌دید که دیگران نمی‌دیدند، یا احساس نمی‌کردند که دیگر روان‌پریش نبود. بلکه قدیسی فلکزده بود روی این دنیای خاکی. در این کار نویسنده نوعی توجیه دیده ‌می‌شود. نقش پدر یا آقا در این رمان نقشی است خشن، چرا که او نمی‌تواند بفهمد یا درک کند روان‌پریشی ‌چیست. او دخترش را سالم می‌خواهد و تصور می‌کند. او فکر می‌کند که مهناز باید همان کاری را انجام بدهد که دیگر دخترانی که از لحاظ ذهنی مشکل ‌ندارند انجام می‌دهند. او تعصب دارد و می‌فهمد دختری با شیرین‌عقلی مهناز می‌تواند خود را به هر کسی که چند جمله از مهربانی را بلد است تسلیم کند: «نمی‌توانستم التماس کنم. هیچ! بعدش آنجوری شدم. یعنی آقام دندان قورچه رفت و هی می‌گفت: مگه نگفتم خونه این نامرد نرو، مگه نگفتمت؟ ها؟ نگفتمت فقط من میشناسمش؟ دکمه پیراهنش را کند. دستش اون بالا توی آستین گیر بود. از آستینش بیرون آورد، مشتش را کوبید توی صورتم. می‌خواستم به پشت بخورم زمین. از کمر به دیوار خوردم، یک جوری شد. مالیخولیا ذهن علیل و مریض، دنیایی‌که برای خودش ساخته و پرداخته بود از او یک موجودی ساخته بود، افکاری بالاتر از واقعیت. توی کفش زهره خانم مثل یک گلابی شده بودم. سرم کوچک بود و تنم بزرگ، دماغم بزرگ شده بود. زهره خانم پایش را آورد بالا. جای پایم را که ماتیکی بود گرفت جلوی چشم مادر نازنین و غش‌غش خندید»

صحنه به محضر رفتن و افکار درهم و مغشوش او خواندنی است. اما صمیمانه باید گفت نثر رمان ایراد اساسی دارد. هیچ‌گاه نویسنده نباید ویراستاری اثرش را خود بر عهده بگیرد چراکه مفتون نوشته خود می‌شود. امید که در چاپ بعدی ویراستاری قابل این اشتباهات را اصلاح کند. چون موضوع انتخاب شده حیف است و زیباست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...