عدالت زمان | شرق


نحوه‌ی روایتِ زمان سیاست، مسئله محوری رانسیر [Jacques Rancière] در «دوران مدرن» [Modern times : temporality in art and politics] است که از سخنرانی‌های او درباره زمان، روایت، سیاست شکل گرفته است. زمان مدرن در نظر رانسیر نه به‌منزله خطی ممتد بین گذشته و آینده، بلکه به‌عنوان کشمکشی بر سر توزیع شکل‌های زندگی باید درک شود و مورد بازاندیشی قرار بگیرد.

خلاصه دوران مدرن» [Modern times : temporality in art and politics]  ژاک رانسیر [Jacques Rancière]

از دیدِ رانسیر، جستارهای «دوران مدرن» نه تشخیصی از مدرنیته است و نه درخواستی برای استقبال از زمانه؛ او این کتاب را تأملی بر مونتاژی از زمان می‌خواند که طرح چنین درخواست یا تشخیصی را ممکن کند. او ابتدا از مدرنیته‌های متضاد سخن می‌گوید و تناقضاتی که در هر گفتمانی درباره مدرنیته می‌توان با آن مواجه شد. اما عجالتا کافی‌ است که هم‌صدا با رانسیر تصدیق کنیم که زمانه نوینِ یکه‌ای وجود ندارد و آنچه هست تکثری از زمان‌هاست، تکثر راه‌های متفاوت و گاه متناقض برای اندیشیدن به زمان سیاست مدرن یا هنر مدرن در چارچوب پیشرفت، پسرفت، تکرار، توقف. این درهم‌بافتگی و این نوع از برخورد با زمان یا زمان‌مندی‌ها، رانسیر را به فکرِ ساخت تعبیری از زمان، یا الگوی خاصی از زمان‌مندی می‌اندازد که با مفهوم «عدالت زمان» تلاقی می‌کند.

عدالتِ زمان از دیدِ رانسیر دوگانه‌ است: «عدالتِ روندی علّی که از طریق بوطیقای ارسطو مفهوم‌پردازی شده است و سبب می‌شود آدم‌های فعال از نیک‌بختی به بدبختی و از جهل به علم گذر کنند؛ و عدالت دیگری که بی‌سروصدا پشتوانه آن عدالت است: عدالتی که موضوع جمهوری افلاطون است. این عدالت عبارت است از نوعی توزیع منظم زمان‌ها و مکان‌ها، فعالیت‌ها و ظرفیت‌ها‌». اگر پروژه فکریِ رانسیر را مسئله‌دار‌کردن سهمِ آدم‌ها از زمان و مکان بدانیم، رانسیر انقلاب واقعی را در توزیع عادلانه زمان می‌داند. مسئله بر سر بازپس‌گیری زمان ازدست‌رفته است، زمانی که در میان سوژه‌ها بر اساس عدالت تقسیم نشده است. رانسیر برای رسیدن به درکِ تازه‌ای از زمان سیاست، از کلان‌روایت‌ها و روایت‌های رسمی آغاز می‌کند که قدمت تاریخی دارند؛ روایت‌هایی که از هر سنخی باشند با اصل ضرورت تاریخی برخورد دارند. اگر مارکس عدالتی را مطرح می‌کرد که محصول تاریخ است و از طریق تکوین تاریخی مناسبات تولید و مبادله به دست می‌آید، این عصر به ما می‌آموزد که تاریخ خود یک قصه است: «داستانِ گونه‌ای تکوینِ زمانی که با هدفی آتی هدایت می‌شود؛ کلان‌روایتی درباره بی‌عدالتی یا خطای واردآمده و عدالت وعده‌ داده‌شده به یک قربانی عام‌».

از دیدِ رانسیر، علم ضرورت تاریخی عبارت است از علم به امکان نابودی سلطه سرمایه‌داری و همچنین علم به بازتولید ضروری آن سلطه و تعویق آن نابودی برای مدتی نامشخص. اینجاست که رانسیر بر این شکاف دست می‌گذارد که خود ریشه در دوگانگی زمان و سلسله‌مراتب زمان‌ها دارد، زمانی که از قرار معلوم به‌ سوی پایان سلطه پیش می‌رود. در تفسیر انتقادی رانسیر، روایت ضرورت تاریخی و شکافی که بر آن سایه انداخته، هیچ‌یک در حکمرانی اکنون از بین نرفته است. آنچه حال به ما عرضه می‌کند نوعی بازآرایی برخورد میان ضرورت، امکان و عدم امکان است. بنابراین «در شرایطی که پایان کلان‌روایت‌ مارکسیستی را در بوق و کرنا می‌کنند، هسته‌ی سخت آن -اصل ضرورت تاریخی- به اختیار سلطه دولت و سرمایه‌داری برای مقاصد خودشان درآمد‌».

از آن مهم‌تر، تسلیم‌شدن به این ضرورت و درک آن، بیش از همیشه بدل به یگانه مسیر منتهی به سعادت شد. و «حقیقت آن است که این خوشبختی دیگر نه به شکل دگرگونی و گسست بلکه برعکس به‌صورت بهینه‌سازی نظم موجود ظاهر شد‌». بر اساس تفسیر رانسیر، تراژدی عصر ما را شاید بتوان مصادره‌ی ضرورت تاریخی خواند؛ درک ضرورت تاریخی که حالا از پیروزی انقلاب سوسیالیستی به تفوق بازار آزاد سرمایه‌داری رسید. به این ترتیب، «ضرورت تاریخی» به تعبیر رانسیر، به «جهانی‌شدن» تبدل پیدا کرد. و «جهانی‌شدن شامل زمانی است که با غایت درونی‌اش تعین می‌یابد، غایتی که دیگر نه انقلاب، بلکه پیروزی بازار آزاد جهانی بود‌». در کلان‌روایت جدید، طرح‌های رهنمون به هدف، نام تازه‌ای همتای «انقلاب» در کلان‌روایتِ قدیم پیدا کرد، که این نام یا کدِ تازه همانا «اصلاح» بود. از این قرار بود که کلان‌روایتِ به‌ظاهر منسوخ یا همان ضرورت تاریخی نبرد برای سوسیالیسم، به تصرفِ حامیان نظم موجود درآمد که ازقضا صحنه‌ی ستیز خود را نابودی کلان‌روایتی تعریف کرده بودند که اینک با مصادره‌ی هسته‌ی سختِ آن -ضرورت تاریخی- امکان تداوم پیدا کرده‌اند.

بدیلِ رانسیر برای این زمان‌مندیِ تراژیک، وقفه‌ها و لحظاتی است که با بازپس‌گیری زمان سیاست در جریان عادی امور خلل وارد کرده است. او به جنبش‌های اشغال معاصر اشاره می‌کند که دست‌برقضا در فضاهای بینابینی، در میادین و اماکنِ عبور و مرور بروز می‌کند. در این فضاهای نامعین، کسانی که به‌واسطه شکل‌های تازه‌ی‌ سرمایه‌داری در انبوهی از مکان‌ها و زمان‌های ناهم‌ساز متفرق شده‌اند سعی در بازآفرینی مکان و زمانی مشترک دارند. از این منظر، میادین اشغال‌شده محل ملاقات بالقوه‌ای برای تجربه‌های مختلف از زمان چندپاره فراهم می‌سازند و جریان عادی ساعات و فعالیت‌ها را قطع می‌کنند؛ نمادش هم اجرای «مرد ایستاده» در میدان تقسیمِ استانبول که به مدت هشت ساعت، بی‌حرکت، روبه‌روی نمای «مرکز فرهنگی آتاتورک» ایستاد و اتحاد میان زمان اجرای هنری و زمان کنش سیاسی را به شکل نو مطرح کرد. رانسیر بدون داوری درباره کارآمدی این شکل‌های قطع زمانِ مسلط، این زمان‌مندی‌های متفاوت را امکانی برای بازاندیشی در نحوه روایت زمان سیاست می‌داند و نشان می‌دهد برخلافِ ادعاهای پایان کلان‌روایت‌ها، داستانِ ضرورت تاریخی کماکان تشکیل‌دهنده‌ی ساختار زمان مسلط -زمان سلطه- است، و از این‌رو شیوه متفاوتی از زمان‌اندیشی لازم است؛ لحظاتی که در آنها در تجربه‌ی فردی یک روز کاری، در تجمعاتی که مسیر عادی امور را قطع می‌کنند، سلسله‌مراتب زمان متوقف شده یا تغییر جهت می‌دهد. زمان تازه‌ای برای سیاست که از چنگِ کلان‌روایت اصلاح مسلط می‌گریزد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...