بازی خدایان | کافه داستان
از هنگامی که انسان خود را شناخت و قلم به دست گرفت، همواره خدا محل مناقشه بین خرمندان آن جامعه بوده و هست. تا کنون در رمانهای ایرانی برعکس آثار نویسندگان غربی با موضوع مذهب و خدا و نوعی نگارش فلسفی یا علمی سرکار نداشته و نداریم. اغلب با نویسندهای سروکار داریم که انگار از خودش و تبارش بیزار است. به نوعی در آثارش با زبانی نقدگونه و نیشدار سعی دارد از خودش تبری بجوید و خودش را تطهیر کند. برای همین داستانها و رمانهایی که دین را هدف قرار دادهاند، نتوانستهاند نه علمی، نه فلسفی و عمیق به آن بپردازند.
کتاب «کافه پیپ» نوشتهی محمد قائمخانی که توسط نشر «معارف» در سال نود و هشت به چاپ رسیده، ظاهراً سعی کرده کمی فلسفی و عمیق به این موضوع بپردازد. نویسندهی کتاب سعی کرده با داستان و قهرمانهایش وارد دنیای نخبگان شود.
در ابتدا با یک نگاه اجمالی به انتخاب راویها در رمان، نوعی پریشانی در روایت و ورود ناگهانی به مبحث مورد نظر در هر فصل، به نظر میرسد نویسنده کمی سردرگم باشد. یا اینکه نمیداند باید چطور یک بحث منظم، اصولی و فلسفی را آغاز و به پایان برساند، اما در اصل اینطور نیست. نویسنده در کلیت داستان، طرح، ایده، شخصیتپردازی و فصلبندی رمانش، کارگردانی و استراتژی درستی را انتخاب کرده است. نویسنده در کتابش سراغ قشر دانشجویی رفته که از فضای سنتی خانه بیرون آمدهاند؛ اهل کافه و دوستی هستند و نمیشود همه جا بینشان پرده کشیده و محرم و نامحرم کرد. او با انتخاب کافه، محلی نوستالژیک برای اهل روشنفکری و انتخاب گروه کتابخوانی با نام «کاموییها» نویسندهی فرانسوی، جهانی داستانیای بر معیار مدرنیزه خلق کرده است.
رمان در مورد یک گروه از جوانان است که کتابهای «کامو» را درست مثل مراحل هفتگانهی رستگاری طی میکنند و میرسند به مرحلهی رهایی، یعنی خودکشی. در این کتاب «کامو» و نظریهپردازان غربی شدهاند نجاتدهندهی دختری از دست مذهب و پدری که متر و معیار خدایش است. نظریهپرداز غربی به او میگوید دروغ به اطلاعش رساندهاند. زندگی او جز تکثیر مولکولی و جهش هر دهه و قرن چیزی بیش نیست. به او میگوید انسان تنها موجود برتر و اشرف مخلوقات نیست. شاید سالها بعد دلفینها هم مثل او جامعهی دیکتاتوری دریایی خودشان را بسازند. او انسانی است که نسبش به شامپانزه میرسد و در این میان جز به پوچی رسیدن، انتخاب خودخواستهی مرگ و انتقام از خدایان دروغی هیچ راه دیگری وجود ندارد.
رمان با خودکشی یک دختر شروع میشود. داستان از زبان راویای که یک روح سرگردان است، روایت میشود. او ما را به اتاق بازجویی یکی از اعضای گروه «کاموییها»، کسی که دختر را به خودکشی ترغیب کرده، میبرد. بازجو در مقابل استدلالهای پسرک کم میآورد. این کمآوردن فقط شامل بازجو نمیشود. هر کدام از طرفین، چه آنها که عضو گروه «کاموییها» هستند، چه کسانی که این گروه را به تمسخر گرفتهاند، چه لائیکها و مذهبیها، همگی نظریه و استدلالهای سست و پوچی دارند. همگی به نوعی نمیدانند واقعاً چه میخواهند. یک سلسله بحث و نظریه که از سرپوش گذاشتن به سؤالات دوران کودکی و نوجوانی، یا اجبار و زیستِ تقدیری در خانوادههای مذهبی نشأت گرفته است. حالا جوان نخبه که از حصار خانه و مدرسه بیرون آمده، همین که چیز تازهای کمی جانش را آرام میکند یا همسو با خوی و منش جوانی و سرکشی اوست، طوطیوار به سمتش میرود، اما در انتها خودش را نشسته پشت میز بازی میبیند و باز به بنبست میرسد.
نویسنده در کتاب به عمد سعی کرده کفهی ترازوی بچه «کاموییها» همیشه سنگینتر باشد، اما خیلی ظریف باز حق را به کسی نداده است. او به درستی دریافته در بازی خدا و انسان برندهای نداریم. چون فطرت انسان همیشه دنبال یک حامی، یک منشأ و جایی که به آن تعلق داشته باشد، بوده است. جایی که خودش را به آن وصل کند. حالا فرقی نمیکند این مأمن پدر جد شامپانزهایش باشد، یا ذرهای مولکولی، یا کائناتی نادیده.
داستان با مرگ شروع میشود. انتهایی که شاید ابتدای هر چیزی باشد. دغدغهای که انسان را بیشتر از هر چیزی سمت خدا میبرد و جهانی دیگر. انسان در ذات خودش دوست دارد جهان دیگری هم باشد. حتی شده جهنم، اما در بیرون کسی به این نیازِ درونش، این میل کمالگریی و ابدی بودن، پاسخی نمیدهد. ناکارآمدی دستگاه دین، خانوادهی سنتی، فرهنگ و آموزش در کشوری که تا خرخره در مذهب فرو رفته و خودش را یک کشور ایدئولوژی و مذهبی میداند، همگی دست به دست هم دادهاند تا در مقابل سؤالات ساده و تفکری جوانانش پاسخ درخوری نداشته باشد.
در یکی از فصلهای کتاب که اتفاقاً یکی از فصول جالب، چالشی و شیرین کتاب است، پرسشگر مذهبی با پرسیدن سؤالهای تکراری از قشر دانشجویی که بیقید است و در بند مذهب و عرف جامعه نیست، به پاسخهای جالب و سادهای میرسد. این پاسخها تبدیل میشوند به تلنگری برای یک انسان سنتیِ مذهبی، کسی که دین از پدر به او به ارث رسیده، بدون اینکه عیارش را بسنجد و ارزشش را بداند.
قهرمانهای رمان همگی اتفاقی یا با برنامهریزی گذرشان به کافه پیپ و میز بازیاش میافتد. آدمهای دور میز بازی، مدام دایرهوار میگردند. هر یک به نوبت روی صندلی مینشینند و مدام جایشان با هم عوض میشود. پرسشگر به پرسششونده، استاد به شاگرد، عاشق به معشوق، تبدیل میشود و دیگر معلوم نیست چه کسی اهل چه مسلک و مرامی است. ظاهراً داستان و روای هر فصل با فصل دیگر فرق میکند، اما خوب که نگاه میکنیم، انگار فقط با یک نفر سر و کار داریم. یا از همان ابتدا فقط یک قهرمان داریم که مدام در صحنهی بازی لباس و نقشش را عوض میکند. نویسنده با این کار میخواهد بگوید همهی ما مثل هم هستیم. همگی چیزی را گم کردهایم. این داستان، داستان ماست؛ مایی که خوانندهی آن هستیم.
شاید یکی دیگر از دلایل انتخاب این فرم از داستانگویی و انتخاب راویها در رمان شیوه و مسلکی است که این روزها داریم. این روزها کسی حوصلهی بحث و نظر مخالف را ندارد. همگی خودمان را محق میدانیم. کسی به دنبال جواب درست نیست. متر و معیار خودمان هستیم. نویسنده با طراحی هوشمندانهی داستانش کاری کرده خوانندهی خسته از بحثهای سیاسی و مذهبی، خوانندهی جوانی که دوست دارد همیشه برخلاف جریان جاری جامعهاش شنا کند، در مقابل داستان و موضوعش گارد نگیرد و خودش را جزوی از بازی بداند. او درست مثل دوربین فیلم یک مستندساز رفتار کرده است. حتی شاید پا را فراتر گذاشته و خودش را هم جزوی از این مستند داستانی دانسته است. او بدون داشتن نگاهی نیشدار، نقاد و جانبدارانه بیشتر از اینکه این مسئلهی فلسفی را تشریح کند، با آن بازی کرده است. انگار خواسته فقط ذهن به خواب رفتهی مخاطب و جامعهاش را کمی قلقلک بدهد و بیدارش کند. چون در هیچ فصلی بحث و بازی آن مبحث را نمیبندد و به نوعی آن را باز میگذارد و میرود سراغ داستانی دیگر. داستانهایی که چون دانههای تسبیح به هم متصل هستند. سرنوشت تکتکشان گره خورده به هم. برای همین در انتها رمان دو شخصیتی که ظاهراً دلیل آغاز داستان بودهاند، «بشری» و «حمید»، در یک سرگشتی و شور عاشقانه خسته از این همه کاوش و دیدن به هم میرسند. انگار این دو روح سرگردان ناظری بودند که آتش به جانمان انداخته و به تماشا نشستهاند، اما در این بازی نه آن که سوخت به جایی رسید. نه آنکه سوختن را تماشا کرد.
نویسنده در کتابش بیشتر میخواهد تأملکردن و اندیشیدن را یادمان بدهد. اینکه ما باهم فرقی نداریم. همگی از یک ریشه و فرهنگ هستیم. چه آن کسی که ادعای لائیک بودن را دارد، چه کسی که مذهبی دوآتشه است. همگی یک خانوادهایم، اما ازهم میترسیم. چرا؟ چون نخبگان یادمان دادهاند به جای فلسفی اندیشیدن و کاوش کردن همدیگر را تمسخرکنیم. نویسندهی کتاب «کافه پیپ» تعارف ندارد. برایش مهم نیست کتابش دیده شود یا نه. نویسنده نشسته و برعکس خیلی از ما نویسندهها افکارش را درست و دقیق و بدون تعصب روی کاغذ آورده. انگار از همان ابتدا تا انتهای رمانش میخواسته بگوید من، راوی و روحی هستم که فقط ناظر و شنواست. دغدغهام داستان بوده، اما نه هر داستانی. سعی کرده داستانی بیآفریند که نه آنقدر فلسفی باشد، نه آنقدر انتقادی. چیزی در میانه خلق کرده است؛ جهانی داستانی بر مبنای گفتمان و دیالوگ. خواننده را نشانده پشت یک میز بازی در تاریک و روشن دالان یک کافه میان «کامو» و «داروین» همراه با کمی بحث، کمی عشق، کمی پوچی و علم و پژوهش. شاید به نظر آش شلهقلمکاری بیاید آبکی، با دیالوگهای طولانی و حوصله سربر یا بحثهایی تکراری؛ اما داستانش خواندنی است و تأملبرانگیز. کتاب خواسته به ما تلنگری بزند تا به اوضاع دین و فرهنگمان کمی جدیتر بیاندیشیم و شاید این بار در بازی خدایان، خدایی را یافتیم که ریسمانش پوسیده نباشد.