آینده آدم‌های ماشینی | سازندگی


«کلارا و خورشید» [Klara and the sun] نخستین رمان کازوئو ایشی‌گورو پس از دریافت جایزه نوبل ادبیات است؛ او که پس از حرف و حدیث‌های فراوان، سرانجام در سال 2017 جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد؛ درست یک سال بعد از آنکه «بزرگ‌ترین قهرمان زندگی»اش باب دیلن جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. ایشی‌گورو بزرگ‌ترین قهرمان زندگی‌اش را باب دیلن می‌داند، و امید دارد همچون قهرمان زندگی‌اش باب دیلن که با ترانه‌هایش نیم قرن «صلح» را می‌نواخته است، او نیز با قصه‌هایش انسان را به خویشتن‌داری و صلح برای ساختن جهانی عاری از جنگ دعوت کند؛ خطری که در آثارش مدام به انسان امروز هشدار داده که جنگ و خشونت چه پیامدهای جبران‌ناپذیری برای زمین، انسان و هستی دارد.

کلارا و خورشید» [Klara and the sun]  کازوئو ایشی‌گورو

«بازمانده روز»، «وقتی یتیم بودیم»، «هنرمندی از جهان شناور»، «تسلی‌ناپذیر»، و «هرگز رهایم مکن» هر کدام صدای هشدارآمیزی به انسان معاصر بودند؛ آنطور که آکادمی نوبل می‌گوید: «او در رمان‌های سرشار از عواطف و احساسش از ورطه‌ای پرده برمی‌دارد که زیرِ احساسِ واهیِ ما از ارتباط با جهان قرار دارد.»

ایشیگورو دو سال پیش از دریافت جایزه نوبل، رمان «غول مدفون» را منتشر کرده بود، و چهار سال پس از نوبل، هشتمین رمانش یعنی «کلارا و خورشید» را، که ترجمه فارسی آن نیز مثل دیگر آثار این نویسنده با چند ترجمه به فارسی منتشر شده، از جمله ترجمه سهیل سُمی در نشر ثالث، که پیش از این نیز، آثار دیگری از این نویسنده ژاپنی-بریتانیایی ترجمه کرده بود.

بخشی از جاذبه آثار کازئو ایشی‌گورو، سبک موجز اوست؛ او آهسته‌آهسته با فاش‌کردن طرح داستان به خواننده احساس کاراگاهی داده و فرصت کشف سرنخ‌ها را برای او فراهم می‌کند. ایشی‌گورو از آن دست نویسنده‌هایی نیست که رمان‌هایش یکی پس از دیگری آماده شوند، بلکه با تفکر بسیار ایده‌های خود را می‌پروراند؛ آنطور که خودش می‌گوید: «هربار که می‌خواهم رمان جدیدی بنویسم باور اینکه رمان قبلی را تمام کرده‌ام برایم سخت است. با کلافگی کار می‌کنم، یادداشت برمی‌دارم. و زمان زیادی را صرف فکرکردن می‌کنم. من از آن نوع نویسندگانی نیستم که جلوی ماشین تایپ بنشینم و فی‌البداهه شروع کنم به نوشتن. لازم است از قبل ساختار کلی کتاب را بدانم و زمان زیادی را صرف فکرکردن کنم تا دستم به نوشتن گرم شود.»

شخصیت‌های داستان ایشی‌گورو جنبه دیگری است که به آثارش جذبه می‌بخشد. این شخصیت‌ها به کلی با تجربیات نویسنده تفاوت دارند. خودش می‌گوید: «سروکله‌زدن با شخصیت‌هایی که شبیه من نیستند برایم ساده‌تر است، با آنها بیشتر می‌توانم صمیمی و راحت باشم. وقتی با کسی سروکار دارید که شبیه شما نیست، باید بیشتر درباره دلیل رفتارهای خاص او یا اتفاقاتی که برایش می‌افتد فکر کنید. من فکر می‌کنم یکی از خطرات «همزاد»داشتن در ادبیات این است که شما هر چیزی را به او نسبت می‌دهید؛ حتی چیزهایی که از لحاظ هنری به او ربطی ندارند، اما چیزهایی هستند که خود شما به عنوان یک فرد با آنها درگیر هستید.» از همین منظر است که می‌توان به آخرین رمانش یعنی «کلارا و خورشید» نگاه کرد.

مساعدت بی‌حدومرز دستیارهای دیجیتالی مونث - سیری، الکسا، صدای گوگل‌مپس- احساس امنیت کاذبی را برای ما به همراه داشته است. صرف‌نظر از این‌که چطور آنها را نادیده می‌گیریم و از آنها سوءاستفاده می‌کنیم، هرگز از خطاهای ما خسته نمی‌شوند؛ شما می‌توانید به گفته‌های ‌دستیار دیجیتالی تلفن خود عمل نکنید و او را به دلیل اشتباهات خودتان سرزنش کنید (با صدای بلند)، و او مسیر شما را بدون هیچ شکایتی دوباره محاسبه خواهد کرد. بدون شک هیچ چیز هوشمندی برای مدت طولانی همراه ما نخواهد بود، و فیلیپ کی. دیکسها و «ایلان ماسک»‌های این جهان دهه‌هایی را صرف این مسأله کردند تا ما را متقاعد کنند که انقلابِ هوشِ مصنوعی اجتناب‌ناپذیر است. اما «کلارا و خورشید»ِ کازوئو ایشی‌گورو اخطاری بی‌سروصدا و عجیب‌وغریب را اعلام می‌دارد: این آدم‌های ماشینی ممکن است هرگز شورش نکنند. درعوض، ایشیگورو آینده‌ای را متصور است که در آن رُبات‌ها به سادگی کارهایی را که ما از آنها می‌خواهیم انجام می‌دهند و با خونسردی فشار هر وظیفه‌ کوچک و ناراحت‌کننده‌ای را تحمل می‌کنند. این رمان برای ما صبری پیوسته نیرو‌بخش به ارمغان می‌آورد که ابتدا نسبتا صلح‌آمیز است-تا زمانی که وحشتناک به نظر آید.

ایشی‌گورو در کلارا به ایده‌هایی از در دسترس‌بودن و خدمت نگاهی می‌اندازد که در یکی دیگر از آثار علمی-تخیلی خود با روایت اول شخص، «هرگز رهایم نکن» در سال 2005، مطرح کرد. در آن کتاب، قهرمان داستان، کتی .اچ، کلونی است در انتظار پیوند ارگان‌هایش؛ در «کلارا و خورشید»، کلارا یک ای. اف. (Artificial Friend : یک نمونه‌ خاص از رُبات‌هایی انسان‌نما که برای همراهی کودکان و نوجوانان طراحی و ساخته شده‌اند) است، یک دختر ساختگی که جهت همراهی با یک کودک ساخته شده و آن کودک ناگریز با گذشت زمان او را ترک می‌کند. آینده‌نگری ایشی‌گورو یک شکاف بزرگ یا یک رخداد شگفت هوش مصنوعی را متصور نشده است. درعوض، جهان کلارا بردارهایی را دنبال می‌کند که در حال حرکت هستند. در آینده‌ای نزدیک، اتوماسیون جایگزین بسیاری از کارگرها می‌شود، هرازگاهی آلودگی آسمان را سیاه می‌کند، و کودکان در خانواده‌های مرفه از طریق صفحه‌ نمایش آموزش می‌بینند مادامی‌که اضطراب و تنهایی روز به ‌روز شدت می‌یابد.

کلارا اولین هفته‌ها یا ماه‌هایش را در فروشگاهی می‌گذراند، مدیر مهربانی از او مراقبت می‌کند و کلارا در آرزوی آن است که یک مشتری او را انتخاب کند. کلارا هوشیار است. رفتار و گفتار او هر دو معصومانه و خجالت‌آمیز است-همیشه می‌خواهد «حریم خصوصی» انسان‌های دوروبرش را حفظ کند. عاشق این است که از ویترین شیشه‌ای فروشگاه بیرون را نگاه کند، تا در خیابان پرجنب‌وجوش نظاره‌گر خداحافظی‌ها و تجدید دیدارها باشد. گاهی اوقات این‌ها تعاملاتی انسانی هستند؛ سایر مواقع ای.اف‌هایی را می‌بیند (و بابت آن خوشحال است) که به دنبال کار خود می‌روند. اما او هم‌چنین به اینکه چطور تاکسی‌ها در دیدرس او به هم نزدیک و از هم دور می‌شوند، توجه می‌کند. نحوه‌ ظاهرشدن بدن‌ها و فرم‌ها، خواه انسان باشد یا نه، برای او معنای به‌سزایی دارد. برای کلارا، نگاه‌کردن نوعی تفکر است.

کلارا و خورشید» [Klara and the sun]  کازوئو ایشی‌گورو

کلارا به طرز به‌خصوصی نسبت به اندوه حساس است و متوجه است که حتی وقتی مردم با خوشحالی یکدیگر را در آغوش می‌گیرند ممکن است چهره درهم کشند. مدیر توضیح می‌دهد «بعضی مواقع... مردم دردی را دوشادوش خوشحالی خود احساس می‌کنند.» از میان تمام درس‌هایی که کلارا می‌آموزد، این درسی است که عمیقا در کُدهای خود ثبت می‌کند. ایشی‌گورو در اینجا تا اندازه‌ای زرنگی به خرج می‌دهد، به عملکردهای همدلی نسبتا نامتعارف خودمان اشاره می‌کند. او از کلارا می‌خواهد احساسات خود را برای دیگران توصیف کند: کلارا می‌گوید: «مطمئنم احساسات زیادی دارم، هرچه بیشتر مشاهده می‌کنم، احساسات بیشتری را در خود کشف می‌کنم.» با وجود این، در ذهن کلارا، اغلب تنها تعهد است که وجود دارد. در بیشتر قسمت‌های کتاب، احساسات غالب او ترس، سردرگمی و نگرانی مبهمی است در ارتباط با اینکه انسان‌ها «مهربان» یا «نامهربان» هستند. هم ایشی‌گورو نویسنده‌ کتاب و هم کلارا شخصیت اصلی داستان، آگاه هستند تا زمانی که احساسات کلارا برای ما ملموس نباشد با او همراهی نخواهیم کرد.

اختلاف کلارا با کودکان زمانی شروع می‌شود که مدیر نصیحتی به او می‌کند: او به ای.اف هشدار می‌دهد که قول کودکان را باور نکند، حتی آنهایی که به محض دیدن او عاشقش می‌شوند. بااین‌حال کلارا موجودی کاملا متعهد است. دختربچه‌‌ کم‌بنیه چهارده ساله‌ای به نام جوسی او را انتخاب می‌کند و با خود به خانه می‌برد، کسی که کلارا خود را تماما وقف او می‌کند و آماده است تا خدمتکار، پرستار، همراه و هم‌بازی او شود. در خانه‌ جوسی، کلارا با ناحیه‌ای ناشناخته مواجه می‌شود. او هم باید هدایت فضای فیزیکی جدید را بیاموزد و هم هدایت چشم‌انداز عاطفی غیرقابل اطمینان خانه‌ای پر از افراد غایب. چرا جوسی مریض است؟ خواهرش کجا است؟ چرا پدر جوسی رفته است؟

ایشی‌گورو یک رمانِ بی‌عیب‌ونقص نوشته است. در بهترین حالت، جذابیتی را شامل می‌شود که نخست تأثرانگیز است و بعد، در خوانش دوم، تندوتیز به مثابه یک سوزن. این کتاب هم‌چنین گرایشی را دنبال می‌کند که در رمان‌های پیشین او نیز نمایان است: به منظور حفظ معصومیت راویان خود، ایشی‌گورو باید دزدکی اندک چیزهایی از آنها بگیرد. قهرمان‌های داستان او وجود دارند، اما بزرگ نمی‌شوند، توجه می‌کنند، اما تغییر نمی‌دهند، یک اتفاق را به بهترین شکل ممکن توصیف می‌کنند، بدون آنکه پیچ‌وخم‌های آن را درک کنند. گوینده ممکن است مردی باشد که در شهری میان منطق و رویا گیر افتاده است و مدام حافظه‌ کوتاه‌مدتش پاک می‌شود (رمان تسلی‌ناپذیر) یا پدری که سفری مه‌آلود را آغاز می‌کند که درواقع مِه فراموشی است (رمان غول مدفون)؛ جهان همیشه برای آنها تازگی دارد؛ در هر گوشه‌ای از آن که قرار می‌گیرند ذهنشان خالی است.

ایشی‌گورو یک آینده‌پژوه یا حتی یک واقع‌گرا نیست؛ او یک فرد اخلاق‌گرا است که یکی از آینه‌های شکسته‌ کلارا را در مقابل استفاده و اتلافِ نسلِ ما بالا نگاه داشته است. شیوه‌ بیان خالصانه و نسبتا رسمی کلارا، کتاب را به یک داستان بدل می‌کند. کلارا به ما نشان می‌دهد که چطور با آغوش باز می‌پذیرد تا قلبش به درد آید. ایشی‌گورو این‌گونه استدلال می‌کند که اگر به او اجازه‌ این کار را بدهیم، این ما هستیم که درد می‌کشیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...