خانه‌‏مان را با خود به هر کجا می‏‌بریم | هم‌میهن


صاحبان اصلی خانه‌ها چه کسانی هستند؟ آنهایی که ساکن آنند یا آنها که خانه به‌ نام‌شان است یا کسانی که روزی در آن خانه‌ها رشد و تکامل‌شان را طی کردند، یا خاطره ساختند؟
وقتی کتاب «این خانه از آن من است» [This House Is Mine یا Altes land] را می‌خوانیم، دیگر نمی‌توانیم خودمان را صاحبان تام و تمام خانه‌های‌مان بدانیم. آدم‌های قبل و بعد از ما، مالک خاطرات خودشان هستند، پس «این خانه از آن من است و از آن من نیست. آنکه پس از من می‌آید هم این خانه را از آن خود می‌داند.»

خلاصه رمان  این خانه از آن من است» [This House Is Mine یا Altes land] نوشته دورته هانزن [Dörte Hansen]

خانه‌ها با خاطرات‌شان برای همیشه متعلق به ما می‌مانند، حتی اگر دیگر در آن خانه نباشیم. کافی است حافظه‌‌مان بال دربیاورد و در گوشه‌گوشه آن خانه پرواز کند، آنگاه چه‌کسی می‌تواند ادعا کند آن خانه از آنِ ما نیست؟! گاهی بعضی‌ها خودشان را به خانه‌ها الحاق می‌کنند و با چنگ‌و‌دندان آن را حفظ می‌کنند، چون هویتی در آن خانه شکل می‌گیرد که خارج از آن هیچ نیست، مانند ورا، شخصیت اصلی کتاب «این خانه از آنِ من است». دورته هانزن [Dörte Hansen] با انگشت گذاشتن بر سویه‌ی ماورایی خانه و ذوق کشف این سویه‌ی نو، ما را به درون داستانی پرتاب می‌کند که چندین مفهوم محوری را با تردستی نویسندگی‌اش در بطن داستان پیش می‌برد.

کتاب چندین بخش دارد. هر بخش داستانی مستقل است که کم‌کم می‌شکفند. آدم‌ها آرام‌آرام شناخته می‌شوند، قدم‌به‌قدم با آنها انس می‌گیریم. اگرچه هرکدام از آنها راه خودشان را می‌روند، ولی در نقطه‌ای به هم می‌رسند. یکی از جذابیت‌های داستان کشف همین ارتباط‌هاست و حس شگفتی از انسان و عجایب هستی‌اش. شروع بخش اول از خانه‌ای می‌گوید در روستایی در آلمان که پناهنده‌های جنگ جهانی اول را در خود جا می‌دهد. صاحبخانه زنی است مقتدر و جدی به‌نام ایدا اکهوف که رفتار سختگیرانه‌ای با پناهنده‌ها دارد، ولی مهربانی‌های خودش را هم دارد. روزی مادری به‌اسم هیلدگارد فون‌کامکه با دختر کوچکش، ورا، از پروس وارد خانه‌اش می‌شوند. داستان از همین نقطه شروع می‌شود. سرنوشت آن خانه با آمدن این مادر و دختر به‌کلی تغییر می‌کند. ایدا که جنگ‌زده‌ها را پناه می‌دهد خودش نیز زخم‌خورده جنگ است. تنها پسرش، کارل، به‌تازگی از روسیه آمده و با خود تبعات جنگ را آورده است.

روزی ایدا به‌تلخی به خودش اعتراف می‌کند دیگر کارل را نمی‌شناسم و درنهایت این حقیقت ویرانگر، همچون بهمنی سهمگین ایدا را به‌‌شکل غم‌انگیزی محو می‌کند. هیلدگارد، زنی مغرور و مصمم است. او «هیچ استعدادی برای فرورفتن در نقش قربانی ندارد». با اتکا به همین روحیه و سختکوشی و سماجت، جایگاهش را در آن خانه ارتقاء می‌دهد. تا جایی که عروس ایدا می‌شود. او در جنگ بین عروس و مادرشوهر برنده است و خانه را هم تصاحب می‌کند. حالا خانه‌ای که ایدا آن‌همه برای وجب به وجبش از جان مایه می‌گذاشت از آنِ کيست؟ خانه درنهایت از آنِ ورا می‌شود که روزی در قامت پناهنده‌ای آواره و تن‌به‌تحقیرداده با مادرش در گوشه‌ی این خانه سکنی گزیده بود. خانه‌ای که ورا تا آخر عمر از آن دل نِمی‌کَند، خانه‌ای که در آن مادرش به‌همراه شوهر جدیدِ معمارش و دختر کوچک‌شان ترکش می‌کند، ولی ورا در کنار کارل و دخترخوانده او می‌ماند. او در آن خانه عمری را سپری می‌کند، اما هرگز خودش را متعلق به آن خانه نمی‌داند: «هنوز به آن خانه اعتماد نداشت، ولی نمی‌خواست اجازه دهد خانه او را بالا بیاورد و به بیرون تف کند، نمی‌خواست با او مثل عضوی پیوندی برخورد و پس زده شود‌.» و شاید این سرنوشت محتوم همه‌ی مهاجرانی است که به اجبار تن به تبعید می‌دهند. ای‌کاش می‌شنیدیم چند نفرشان مثل ورا هرروز با خودشان تکرار می‌کنند: «سرت را بالا بگیر».

شخصیت‌ ورا سویه‌هایی توأمان پیچیده و ساده دارد. خودساخته و آزاد است؛ برایش اهمیتی ندارد که کسی ببیند دارد با مرد غریبه‌ای خوش می‌گذراند. او انسان آزادی بود و بهای این آزادی را هم پرداخته بود. ورا نسبت به رفتار خود احساس گناه نمی‌کرد. اصلاً «چنین احساسی را در خود سراغ نداشت. او چیزی از دیگران را تصاحب نمی‌کرد، دست رد هم به سینه‌ی شوهر کسی نمی‌زد، فقط کسی را قرض می‌گرفت و بعد سلامت و شاداب پس می‌داد.» تعمق ورا در دنیای پیرامونش و رابطه‌ی نامقهور او در برابر طبیعت، سطور جالب و تأثیرگذاری خلق کرده ‌است. از کنار تشبیهات نو، خلاقانه و جزئیات دقیق و موجز نویسنده نیز نمی‌توان با بی‌اعتنایی رد شد.

ریتم داستان در شروع، حس تنهایی و گمگشتگی را به مخاطب القاء می‌کند، صدای خانه‌ای که درودیوارش به جیرجیر افتاده ‌است و دروپیکرش به هم کوبیده می‌شوند ولی همچنان سرپاست. نویسنده تا پایان داستان به این ریتم پایبند می‌ماند تا بگوید انسان همواره تنهاست و برای معنادادن به این تنهایی به عاملی وحدت‌بخش بین خود و همنوعانش و طبیعت نیازمند است.

جملات از نظم و استحکام برخوردارند و شخصیت چندسویه‌ی ورا یکی از زیباترین شخصیت‌پردازی‌های داستان است. زنی که کودکی‌اش با لطافت و مهربانی سپری می‌شود و جوانی‌اش با گشاده‌دستی در اختیار باغ گیلاس و کارل قرار می‌گیرد، ولی در میانسالی میان جوی خونِ آهویی شکارشده به درست‌کردن سوسیس مشغول است و با اعتمادبه‌نفس از مرگ برنامه‌ریزی‌شده کارل به مرد همسایه می‌گوید! و ازطرفی دلش غنج می‌رود برای صورت نرم و زیبای ترمه‌گونِ نوه‌ی خواهرش. زنان این داستان به شیوه‌ی الهام‌بخشی زندگی را با محوریت خودشان معنا می‌کنند؛ هیلدگارد، ورا و آنه. آزاد، با چاشنی بی‌قیدی و شجاع. آنه، خواهرزاده ورا، زن جوانی که بعد از خیانت شوهرش، پسر کوچکش را برمی‌دارد و به روستای کوچکی که ورا آنجاست، می‌رود. دنیای آنه دنیای زنی جنگنده است، حتی اگر اینطور به‌نظر نرسد. آنه برخلاف ورا، آدم «نماندن» است. او متعلق به هیچ خانه‌ مشخصی نیست. خانه‌ی او هرجایی می‌تواند باشد. آنه رمیده بود، ورا رانده‌شده، ولی درنهایت هردو احساس ناخوشایندی را تجربه کردند، وقتی در سردر خانه ایدا اکهورف ایستادند. تاریخی که تکرار می‌شود و هرلحظه ما را به خود معطوف می‌کند که از کنار کلمات و پدیده‌ها بی‌تفاوت نگذریم. بی‌راه نیست اگر بگوییم به تعبیر جان دان، ما نیز همچون حلزون خانه‌مان را با خود به هرکجا می‌بریم. خانه‌هایی که هر زمان با ما هستند. در دنیای درون و ذهن بی‌مرز ما.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...