شهریار، شهرزاد و دینآزاد (دنیازاد) هزارویکشب، همان ضحاک، شهرناز و ارنواز هستند که در شاهنامه آمدهاند... دختران وزیر، شهرزاد و دنیازاد، جان در کف میگذارند و به دربار شهریار میروند... داستان ضحاک، در افسانههای هندوایرانی، در اوستا به زبان دین، در شاهنامه با بیانی حماسی و در هزارویکشب با روایتی مردمانه آمده است... هزارویک شب پس از بغداد به شمال آفریقا و مصر میرود و فاطمیان و ایوبیان و مملوکان را تجربه میکند
هزار و یک شب، از آن یک فرهنگ نیست | شرق
استاد بهرام بیضایی که در سینما و تئاتر بلندآوازه است، در کار پژوهش نیز نامی وزین دارد. آنچه ایشان درباره نمایش در ایران، چین، هند و ژاپن فراهم آوردهاند در زمره کتابهای آموزشی دانشگاهی و نیز از کتب مرجع به شمار میآید.
استاد بیضایی روی «هزار و یک شب» هم کارکرده است. دو نمایشنامه «هشتمین سفر سندباد»1، «شبهزارویکم»2 و نیز دو پژوهش «ریشهیابی درخت کهن»3 و «هزار افسان کجاست؟» از آن جملهاند.

در پیشخوانی «هزار افسان کجاست؟» میخوانیم: «بایستی یک برگی درباره آنچه گمان میکردم ریشه بنیادینهزار و یک شب است مینوشتم برای چاپ در برنوشت نمایش شبهزارویکم که داشت برای اجرای همگانی تمرین میشد. نه این فرصت پیش آمد و نه آن نوشتنی در یک برگ، جا شد و خدا مرا ببخشد که آن یک برگ، سپستر که به آن پرداختم، شد ریشهیابی درخت کهن.»
در این کتاب، چنان که نامش مینماید، ریشههزارویکشب را جستوجو میکند و به آنجا میرسد که داستان بنیادین آن برگرفته از اسطوره ضحاک است؛ و باز سپستر که میخواسته است متنی برای یک سخنرانی درباره ارزیابی پژوهشهای هزارویکشب تهیه کند، «هزار افسان کجاست؟» زاده میشود، که خود میگوید: «گسترشیافته همین سخنرانی بیست و پنجم آبان 84 است که در چنان زمان اندک جا نمیگرفت» و در حقیقت مکمل پژوهشهای پیشین ایشان به شمار میآید.
شاید یکی از انگیزههایی که استاد را برانگیخته است تا این پژوهش سترگ را به انجام برساند، نوشتههای برخی کسان همچون رابرت ایروین4، اولریش مارزلف5، سیلوستر دوساسی6 و دیگرانی باشند که میخواهند داستانهای هزارویکشب را عربی بنمایانند، تا جایی که ریچارد برتن، یکی از مترجمان انگلیسی کتاب، نام «شبهای عربی» را بر ترجمه خود گذاشته است اما منتقدانی هم هستند که بهگونهای دیگر میاندیشند، همچون پورگشتال که «میپندارد که عرب از وسعت اندیشه و گستره حایل بهره کافی نداشتهاند و در محیطی پربرخورد زندگی نمیکردهاند که قصههایی از این دست بپردازند.»
بیضایی در پژوهش خود بههزاره سوم پیش از میلاد میرود و نشان میدهد که تیرههای آریایی از سرزمین سرد جنوب سیبری، از راه جیحون و قفقاز، در پی سرزمینهایی گرمتر به حرکت درمیآیند و برخی به ایران و برخی به هند و برخی دیگر به آسیای کوچک کوچ میکنند و باورهایشان با فرهنگ ساکنان این مسیر طولانی در هم آمیخته است. تیرههایی که به خاک ما میرسند و در آن ماندگار میشوند، ایرانی و تیرههای کوچیده به سند، نام آن سرزمین را گرفته و هندی شدهاند.
استاد بیضایی مینویسد: «سنسکریت [زبان وداها] و اوستایی [زبان گاهان] دو شاخه از یک درخت زبانی و فرهنگی مادرند که هندوایرانی نامیده شده.» ایشان ریشههای اساطیری و افسانهای و فرهنگی هندوایرانی را میکاود و هزارویک شب و بهویژه داستان بنیادین آن را فرآورده چنین فرهنگ مشترکی به شمار میآورد و نتیجه میگیرد: «داستان بنیادین، در واقع هم دروازه ورود و هم شناسنامه هزار افسان ایرانی است و برگردانهای آن- الفلیله و لیله بعدی عربی، هزارویک شب امروزین فارسی- است.»
ایشان بر این باور است که شهریار، شهرزاد و دینآزاد (دنیازاد) هزارویکشب، همان ضحاک، شهرناز و ارنواز هستند که در شاهنامه آمدهاند و پیشتر، در بازگفت اوستا در یک اسطوره هند و ایرانی از آنها نام برده شده است، یعنی باید گفت که اژیدهاک و تریتونه، همان ضحاک و فریدون و سنگهَوَک و ارِنوک همان شهرناز و ارنواز شاهنامهاند.
«وک» یا «واچ» یا همان «واق» که در حکایت حسن بصری و منارالنساست و درخت سخنگو نیز به همین نام خوانده میشود، نام خدای باستانی هندوایرانی فصاحت و بلاغت است که در بخش پایانی واژههای «سنگهوک» و «ارِنوک» میآید و «واژه» در زبان فارسی امروز، از آن برای ما به جا مانده است. بیضایی ریشههایی از این دست را فراوان میکاود و نمونههای تصویری آنها را در نقاشیها و سکهها و فرشهای ایرانی ضمیمه کتابش نشان میدهد. شهرزاد و دنیازاد که در هزارویکشب حاضرند در داستان ضحاک نماد و ایزدبانوی آب و زمینند.
پس از اینکه جمشید از مردم جدا میشود و خود را تافتهای جدابافته به حساب میآورد، فرّه ایزدی از او میگریزد و ضحاک تازی بر کشور چیره میشود. او جوانان را میگیرد و مغزهایشان را به خورد مارهای روییده بر شانههایش میدهد و شهرناز و ارنواز را از سرای جمشید بیرون میکشد و با زور به همسری خود در میآورد (نماد چیرگیاش بر آب و خاک این سرزمین) و مردم سرانجام از ستمش به تنگ میآیند. کاوه آهنگر میشورد و فریدون ضحاک را در کوه دماوند به زنجیر میکشد و آن دو بانو به همسری وی درمیآیند.
در داستان «سیفالملوک و بدیعالجمال»7 که از افسانههای هندوایرانی است و از هزارافسان به یادگار مانده و رنگ عربی به آن دادهاند، باز دو خواهر را که نمادهای آب و زمینند در کنار یکدیگر میبینیم.
در داستان بنیادین هزارویکشب، دختران وزیر، شهرزاد و دنیازاد، جان در کف میگذارند و به دربار شهریار میروند. در داستان ضحاک سرانجام شورشهای مردمی و گرز گاوسر فریدون است که کار را یکسره میکند، اما در هزارویکشب جادوی سخن است که شهریار را پس از هزارویکشب به تعادل روانی میرساند و کشور را از آشفتگی و بیداد میرهاند.
استاد «جلال ستاری» مینویسد: «اسطوره پیکار با ضحاک (انسان – اژدها) و داستان خروج فریدون... الگوی فرهنگ اساطیری ایران است. نبرد میان خیر و شر، روشنایی و تاریکی و داد و بیداد که ممیزه اساطیر ایرانی است در این اسطوره به قوت تمام جلوهگر است.» و نیز مینویسد: «هزارویکشب هرچند خاستگاهی اسطورهای دارد، نقطه ذوب اسطوره نیز هست. هزارویکشب اسطوره را روزمره میکند و قوانین جهان اسطورهمآبی را که در آن گرفتار آمده با شوخی، افسون، هزل، خیالپردازی، شیرینی و تلخی، آمیخته و آنها را دگرگون میسازد.»
و استاد بیضایی در «هزارافسان کجاست؟» به آنجا میرسد که داستان ضحاک، در افسانههای هندوایرانی، در اوستا به زبان دین، در شاهنامه با بیانی حماسی و در هزارویکشب با روایتی مردمانه آمده است. او از نوشتههای مسعودی (مرگ 345هجری) در مروجالذهب و در نیمهدوم همان سده از زبان ابنندیم، وراق بغدادی، در الفهرست و نیز از شعرهای فرخی سیستانی (چهارم و پنجم هجری)، قطران تبریزی و امیرمعزی نیشابوری (پنجم هجری) شاهد میآورد که هزارافسان تا آن زمان در دست مردم بوده است. در همان سده نیز نوشتههای بیهقی را شاهد میگیرد و در سده پس از آن، از سروده عطار نیشابوری میگوید که حکایت «زن پارسا» را منظوم میکند و نیز به شعر نظامی (خسرو و شیرین) استناد میکند که مربوط به سده ششم هجری میشود و همچنان پیش میآید تا سده هفتم که از کتاب فرایدالسلوک شمس سجاسی شاهد مثال میدهد. سدهای کههزارویکشب در آن ناپدید میشود و کتاب اعجوبه و محجوبه جای آن را میگیرد که آن هم در حقیقت بیانی دیگر از اسطوره ضحاک است و چون به حکم خشکاندیشی زمان و یورش تاتار و مغول، هزارویکشب در محاق میافتد، اهل حکمت و قلم، هزارافسان عرفانیشان را در نیمه دوم سده هفتم پدید میآورند و در همین فضای بسته است که مولوی داستانگو را به قالب نی درمیآورد. شاه رهاییبخش خدا میشود و اژدهای بدکنش نفس؛ و شهرزاد اینبار از زبان نی مینالد تا بتواند اژدهاخویی نفس غافل را مهار کند و هشیارش بگرداند، «تا مگر از شاه تن به شاه جان دگرگون آید» و هزارافسان که در پوشش هزارویکشب، برای در امانماندن، به بغداد (مرکز خلافت) رفته بود، اینک که در آنجا به وسیله مغولان تهدید میشود، رخت سفر به سوی مصر میبندد تا دست هیچ مغولی به اوراقش نرسد.
توضیح اینکه چون ابومسلم خراسانی بنیامیه نژادپرست و ستمپیشه را از تخت خلافت بهزیر میکشد و عباسیان را جایگزینشان میکند، ایرانیان جنگپیشه، صنعتگر، ادیب و دانشمند در بغداد گرد میآیند و به دربارش غنا میبخشند و مشاغل کلیدی را از آن خود میکنند. هنرمندان و از جمله اوسنهگویان (نقالان) هم که افزون بر هنرپیشگی، به گونهای نقش رسانهها را بازی میکردهاند و سهمی بهسزا در انتقال فرهنگ ایرانی داشتهاند و داستانهای هزارافسان را نقل میکردهاند، برای اینکه شنوندگان بیشتری داشته باشند، زبان به عربی میگشایند و آرام آرام برخی از نامهای عربی جانشین شخصیتهای ایرانی میگردند و همگام با دگرگونیهایی که در قصهها رخ میدهد، داستانهای عربی نیز به کتاب اضافه میشوند و در همین سدههای دوم و سوم هجری است که شعر تغزلی عرب هم شکل میگیرد و همراه با شعرهای دوره جاهلیت و اشعاری که خود نقالان یا شاعران کممایه میسرودهاند، بهمرور زمان در هزارویکشب جا میگیرند.
در دربار عباسیان که چهرهای چندفرهنگی داشته است، دانشمندان و ادیبان یهودی و مسیحی هم جولان میدادهاند، پس طبیعی مینماید که آنها هم مُهر خود را بر این میراث فرهنگی بشری کوبیده و داستانهایی درباره بنیاسراییل و قصههایی از تلمود را، چه در بغداد و چه در مصر، به کتاب اضافه کرده باشند. با این همه، ایرانیان نقشی بس پررنگ داشتهاند و هر جا لازم دیدهاند زهر خود را به آنها که دشمن خود میپنداشتهاند، ریختهاند. آنان برمکیان8 ایرانینژاد را به بهانههای مختلف ستودهاند. از مامون، پسر هارونالرشید که مادری ایرانی داشته، در برابر امین، فرزند دیگر هارون حمایت کردهاند؛ و نیز آنگاه که خلیفه ابونواس9، شاعر ایرانی دربارش را به مجازات مرگ محکوم میکند و فرمان میدهد که پیش از اجرای حکم، پالان خر به دوشش بگذارند و به حرمسرایش ببرند و بگردانند و هنگام بازگشت از آنجا که جعفر برمکی (وزیر) او را میبیند و چگونگی را میپرسد، در پاسخش میگوید که بهترین شعرم را برای خلیفه خواندم و او هم بهترین لباسش را به من هدیه کرد و بسیاری نمونههای دیگر از این دست که در قصهها و لابهلای آنها حرفشان را مستقیم و غیرمستقیم عنوان کردهاند.

استاد بیضایی حق دارد از برخی منتقدان غربی و آموزشدیده غرب برآشفته شود که بر آنند تا برای داستانهای هزارویکشب ریشههای عربی بتراشند و حق هم دارد که از برخی خودیها همچون علامه دهخدا گلهمند باشد کههزارویکشب را به مدخل الف لیله و لیله میبرد و به المنجد ارجاع میدهد، زیرا قصه در ادبیات کهن عرب، محلی از اعراب نداشته و از جایگاهی برابر با شعر و خطابه و رسایل ادبی برخوردار نبوده است.
پس هزارافسان در دوره باستان به راحتی نفس میکشیده است اما سپس به سرنوشت بسیاری کتابهای دیگر که به زبان پهلوی بودهاند، همچون کلیلهودمنه گرفتار شده و هردم به رنگی درآمده است. گاه پارهپاره بر زبانهای مردم میگشته و گاهی در دستنوشتههای اوسنهگویان پراکنده بوده است.
میدانیم که برزویه به فرمان انوشیروان راهی هند میشود و مجموعهای از کتابهایی همچون پنجاتنترا، مهابهاراتا، گاتاساریت ساگارا و... را به پهلوی برمیگرداند و با خود به ایران میآورد و کلیله و دمنه را تدوین میکند و روزبه داودیه (ابن مقفع) پیش از آنکه این کتاب هم به سرنوشت کتابهای دیگر پهلویزبان گرفتار شود، به عربی ترجمهاش میکند تا نجاتش داده باشد، که در زمان سلجوقیان و ساسانیان به وسیله نصراله منشی و عبداله بخاری به فارسی برگردانده میشود.
کلیله و دمنه و هزارویکشب هر دو از یک آبشخور سیراب شدهاند و بسیار شبیه یکدیگرند. هر دو از فرهنگ هندوایرانی پایه و مایه گرفتهاند. هر دو نقش معلم را برای فرمانروایان بازی میکنند. استادانی که قصهپردازی را وسیله آموزش قرار میدهند و عزیزترین داراییشان را در گرو موفقیت خود میگذارند. شهرزاد جانش را و آن دیگری آبرو و اعتبار خود را و هر دو هم داستانهایشان را به شیوه تودرتو (پیازی شکل) بیان میکنند اما سرنوشتی متفاوت برایشان رقم میخورد. کلیله و دمنه تقریبا دستنخورده میماند و هزارویکشب راهی دراز را میپیماید. گاه به مقتضای زمان ناپدید میشود و گاه خودی مینمایاند. رویدادهای زمانه را با جانسختی از سر میگذراند و آنها را هضم میکند و تکامل مییابد.
اگر میپذیریم که برزویه بخش بزرگی از کلیله و دمنه را از پنجاتنترا گرفته است، با توجه به نشانههای موجود در داستان بنیادین هزارویکشب و قصههای وابسته به آن، همچون حکایت گاو و خر با دهقان10، حکایت بازرگان و دیو11، حکایت ماهیگیر و دیو12 و بسیاری داستانهای دیگر، چه در مضمون و چه در شیوه بیان، چرا نتوان گفت که هم او یا کسی چون او قصههایی را از کتابهای نامبرده هندوان و بهویژه از گاتاساریت ساگارا برداشته و به ایران آورده و باهزار افسانه ایرانی درآمیخته و نطفه هزارویکشب را بسته است و آنچه فراهم میآید سپستر به جبر زمان راهی بغداد میشود و آنجا با قصههایی که به خود جذب میکند، پروار میشود و البته که اصالت قصه با تغییر نام شخصیتها یا جاها یا دگرگونیهایی اینچنین از بین نمیرود و پیداست که بسیاری از قصههای بغدادی ریشههای ایرانی دارند و از نهضت شعوبیگری مایه میگیرند.
هزارویک شب پس از بغداد به شمال آفریقا و مصر میرود و فاطمیان و ایوبیان و مملوکان را تجربه میکند و از هر دورهای نشانهای میگیرد و اینها میشود برای وقایع سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی آن دوره. در فضای یکی دو تا از قصههای متاخر هزارویکشب، بوی قهوه و تنباکو پیچیده است و در بخشی از قصه «عجیب و غریب»، که شاید در زمان عثمانیها به آن داستان اضافه شده باشد، صدای تفنگ میآید. حتی دوقصه معروف علی بابا و 40دزد بغداد و نیز علاءالدین و چراغ جادو در هیچ یک از دستنوشتههایی که گالان برای ترجمهاش به فرانسه در سال 1704 از آنها استفاده کرده است دیده نشده است و چه بسا آنها را خود به کتاب افزوده باشد.
و در پایان میخواهم بگویم دیگر اکنون هزارویکشب از آن یک کشور یا یک فرهنگ نیست و ادعای مالکیت را بر آن نمیتوان کرد. گنجینهای که از ایران بزرگ و شبهقاره هند و میان دو رود و شام و شمال آفریقا و بهویژه از مصر و از بسیاری ممالک و مناطق دیگر گذشته و از اسطورههای کهن و از فرهنگهای زرتشتی و اسلامی و مسیحی و یهودی و تمدنهای یونان و روم و... نوشیده است و یادگارهایی در خود دارد و من با استاد بیضایی، حتی در قصه بنیادین، تا آنجا همسو هستم که منشا آن را هندوایرانی بداند و نهتنها ایرانی.
پژوهش هوشمندانه و همهجانبه و راهگشای استاد بهرام بیضایی را ارج مینهم و نثر زیبا و واژهگزینیهای مناسبشان را سرمشق قرار میدهم و امیدوارم همانطور که خود اشاره کرده است، به همین بسنده نکند و برای ادامه این پژوهش وقت بگذارد.
این نکته را نیز نادیده نمیتوان انگاشت که «انتشارات روشنگران و مطالعات زنان» کتاب را با طرحی بس چشمنواز ارایه داده و کار بیکاستیاش را به سانی سامان داده است که در خور محتوای اثر باشد.
پینوشتها
1- بیضایی در این نمایشنامه، با بهرهگیری از مفاهیم اسطورهای، نقش سفر را مطرح میکند. متن نوشتاری آن را انتشارات جوانه منتشر کرده است.
2- نمایشی سه پردهای که در سال 82 اجرا شد و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان متن نوشتاری آن را منتشر کرده است. پرده نخست درباره هزارویکشب است و در پرده دوم قدرت را به چالش میکشد. در پرده سوم نیز از جهالت قاجاریه به زبان طنز سخن میگوید.
3- این کتاب در حقیقت پیشدرآمدی است برای پژوهش «هزارافسان کجاست؟» چاپ نخست آن در سال 1383 به وسیله انتشارات روشنگران و مطالعات زنان در 135صفحه چاپ و منتشر شده است.
4- ایشان نویسنده کتابی است به نام «تحلیلی از هزارویک شب» که آقای دکتر فریدون بدرهای ترجمهاش کردهاند. آقای ایروین در فصل اول این کتاب مینویسد: «با وجود پیشینههای دیرینه عربی داستانها، انسان اندکی به وسوسه میافتد که آن را در اصل اثری از ادبیات اروپایی به شمار آورد.»
5- آقای مارزلف کتاب «رابطه بین هزارویکشب و فرهنگ ایرانی» را نوشته و آقای جهانگیر کازرونی آن را ترجمه کرده است. او میگوید: به نظر میرسد که در قرنهشتم میلادی (دوم هجری) تعدادی از قصههای ایرانی به عربی ترجمه شده است.»
گویا آقای مارزلف از سردمداران همایشی بوده که به مناسبت سیصدمین سال ترجمه هزارویکشب به زبانهای اروپایی تشکیل شده است. پس از همایش از او میپرسند چرا هیچ ایرانی در این همایش نبود؟ که پاسخ میدهد: از ایرانیان کسی پیدا نکردیم که انگلیسی بداند!
6- سیلوستر دوساسی هم از مترجمان هزارویکشب به زبان فرانسه است و میگوید: «داستانها بیش از آن عربی و اسلامی هستند که بتوانند از هند آمده باشند.»
7-هزارویکشب، ترجمه محمدرضا مرعشیپور، انتشارات نیلوفر، جلد هفتم، کتاب چهارم.
8- چند قصه در هزارویکشب میتوان یافت که شاهد این موضوع باشند. از جمله «حکایت بخشندگی جعفر برمکی»، «حکایت بخشندگی یحیی برمکی»، «حکایتی از سخاوت یحیی»، «حکایت سعید باهلی و برامکه» که در جلد چهارم آمدهاند و نیز شواهد دیگر.
9- جلد سوم. هزار و یک شب، ترجمه همین قلم
10 و 11 و 12- کتاب اول، جلد اول