سه هفته هنوز تا تست بازیگری برای «فرندز» مانده. متیو پری توی آپارتمان طبقه دهم خانه‌اش نشسته، زانو زده، می‌گوید: «خدایا، می‌تونی هر کاری خواستی با من بکنی. فقط خواهش می‌کنم من رو معروف کن.» بعد در ادامه، سه هفته بعد، نقش «چندلر» در سریال «فرندز» را می‌دهند به او. خودش می‌نویسد: «طبیعتاً خدا به قول و قرارش عمل کرد اما قادر مطلق، از آنجا که قادر مطلق است، نیمه اول دعایم را فراموش نکرده بود. حالا که این همه سال گذشته، مطمئنم معروف شدم که مبادا تمام عمرم را در تلاش برای معروف شدن حرام کنم. باید معروف شوی تا بفهمی شهرت راه حل مشکلاتت نیست و آدم‌هایی که معروف نیستند، هرگز زیر بار این حرف نمی‌روند.» (ص ۸۸)

فرندز: زندگی و خاطرات متیو پری» [Friends, lovers, and the big terrible thing : a memoir] متیو پری [Matthew Perry]

از اینجای نوشته به بعد، می‌خواهم کمی شخصی بنویسم؛ نه، خیلی شخصی! اصلاً کتاب «فرندز: زندگی و خاطرات متیو پری» [Friends, lovers, and the big terrible thing : a memoir] بهانه‌ای شده تا بیشتر خودم را ببینم تا متیو پری [Matthew Perry] چون یاد شبی می‌افتم که تا یک قدمی اعتیاد فاصله‌ای نداشتم. البته ممکن است خیلی‌ها متیو پری را دوست نداشته باشند و فقط دل‌شان برود برای نقش او، برای «چندلر».

من اما خیلی دوستش دارم؛ چندلر را، متیو پری را، هر دو را. و کتاب را که می‌خوانم دلم هم‌زمان برای هر سه می‌سوزد؛ چندلر، متیو پری و بیشتر از هر کس دیگری برای خودم! فقط فرق‌مان این است که این ستاره بهترین سریال کمدی قرن قرار بوده در اوج شهرت و ثروت در یک بیمارستان بمیرد، من در حضیض ذلت، توی جوي!‌ برای همین است که خودم را می‌بینم به قامت او در مراکز بازپروری.

خودم را می‌بینم در حال سم‌زدایی. و خودم را می‌بینم در شمایل مردی که ادامه من است روی انواع تخت بیمارستانی. بعدها روان‌شناس بهم گفت: «کارت تموم بود اون شب!» با تردید گفتم: «آره!» بلند گفت: «شک نکن! تو معتاد می‌شدی!» سر تکان می‌دهم. این بار داد می‌زند: «به خدا می‌شدی!»

هم‌زمان که یاد این خاطره شخصی افتاده‌ام، متیو پری را دنبال می‌کنم در کتاب خاطراتش. می‌نویسد:‌ «دو جور معتاد به مخدر داریم. دسته‌ای که می‌خواهند شنگول بشوند و عده‌ای که می‌خواهند آرام بگیرند. هیچ‌وقت معتادان به کوکائین را درک نمی‌کنم. چرا آدم باید دلش بخواهد هوشیارتر و پرجنب‌وجوش‌تر باشد؟ من از آن گروه دوم بودم.» (ص ۸۷) و چه جالب که من هم از گروه دومم! و من هم مثل تو دائم صدا می‌شنوم: «فقط یک عالمه صدا می‌شنیدم…. بهش می‌گویند توهم شنیداری و برای همه پیش می‌آید. علاجی برای این صداها وجود ندارد. نباید هم وجود داشته باشد، بهش می‌گویند: کس دیگری بودن». (ص ۹۴)

اما کس دیگری بودن از کجا شروع می‌شود؟ چه منی هست که از «من» جدا می‌شود تا خودش را در منی دیگر، تعریف کند؟ و به خود در کذب دیگری هویت بدهد؟ اینجاست که شما باید کتاب خاطرات متیو پری را بخوانید. خواندن نه! مثل من علامت بزنید، حتی از روی بعضی جملات آن بازنویسی کنید. به‌ویژه جایی که می‌گوید:‌ «تمام عمرم جذب زنانی می‌شدم که برایم دست‌نیافتنی بودند. برای فهمیدن اینکه چنین رفتاری ریشه در رابطه‌ام با مادرم داشت، مدرک روان‌شناسی لازم نیست. هرجا می‌رفتم، مادرم آنجا را تسخیر کرده بود. به‌وضوح یادم هست شش ساله که بودم به یک مراسم رقص باشکوه رفتیم و مادرم که وارد شد، همه سرها به طرفش چرخید. دلم می‌خواست برگردد و آن لحظات به من نگاه کند اما او سر کار بود و نمی‌توانست به من نگاه کند. سی و هفت سال ناقابل طول کشید تا این را درک کنم. از آن موقع به بعد، به «چرخش سر» معتاد شدم. سرها که به سمتم می‌چرخیدند، می‌توانستم زنی را بخندانم و کاری کنم که من را بخواهد. وقتی رابطه‌مان تمام می‌شد، واقعیت به سراغم می‌آمد و می‌فهمیدم آن زن را اصلاً نمی‌شناسم. آن‌ها دست‌یافتنی بودند. برای همین بهشان نیازی نداشتم. باید دوباره برمی‌گشتم و کاری می‌کردم سری به سمتم بچرخد. برای همین این همه رابطه داشتم. سعی می‌کردم کودکی‌ام را از نو خلق کنم و این بار برنده شوم. البته آن موقع هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانستم و فکر می‌کردم مشکل از آن‌هاست. توجه، توجه، همگی توجه کنند: پسر/بازیگر کانادایی (متیو پری) سندرم مسئله با مامان داشت»! (ص ۷۹)

متیو پری‌

کتاب را می‌بندم، فکر کنم چقدر ما درد مشترک‌ایم؛ من، متیو پری، تو، همه ما. چون قصه از جایی شروع شد که چندین سال پیش روان‌شناس بهم گفت: «مشکل تو این بود که کسی تو رو ندید!» اما چه کسی در کجا باید مرا می‌دید؟ و اصلا آن «من» پنهان‌شده در وجود «من» چه نوعی از «من» بود؟ متیو پری در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «دوست؟ پدرم می‌گه دوست تنها کسیه که آدم نباید بهش اعتماد کنه!» (ص ۸۵)

درست می‌گوید. دوست، شاید آرامش اما پناه نیست. شهرت هم نیست. پول هم نیست. متیو پری می‌نویسد: «من توی کم‌مخاطب‌ترین سریال تاریخ (شانس دوباره، ۱۹۸۷) و توی پرمخاطب‌ترین سریال (فرندز، ۱۹۹۴) بازی کردم و هیچ‌کدوم اون کاری رو که فکر می‌کردم با زندگیم نکرد… (چون الان) پول دارم، شهرت دارم و برای اثبات هر دو، تجربه‌هایی نزدیک به مرگ»! (ص ۱۱۱)

می‌دانید؟ من می‌توانم درباره این کتاب، یک کتاب دیگر بنویسم، خودم، تو را، همه را، انسان را، مرور کنم بروم جلو تا برسم به خیلی چیزها. برای همین است که مطالعه آن را نه فقط به فرندزبازها، بلکه به همه پیشنهاد می‌دهم. به‌خصوص جایی که می‌گوید: «فکر می‌کنم باید همه آرزوهای آدم برآورده شود تا بفهمد آرزوهایش اشتباه بوده‌اند.» (ص ۱۱۰)

هفت صبح

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...