بیخود و بیجهت... فیلم «زن و شوهرها» را دوست دارد، فیلمی که تولیدش همزمان با رسوایی او و سون-یی شد... در مورد مادرش مینویسد: زن جذابی نبود و شبیه به گروچو مارکس بود... دو فرزندخواندهاش خودکشی کردند و سومی با توجه به اینکه دختر دوستداشتنیای بود، در حالیکه در سی سالگی با بیماری ایدز دستوپنجه نرم میکرد، توسط میا رها شد تا صبح کریسمس در بیمارستان و در تنهایی فوت کند... هیچ داستان جالبی برای وودی آلن وجود ندارد
...
تقریبا همه کسانی که برای انقلاب و کشور جنگیدهاند درست بعد از دستگیری اعتراف میکنند که خائناند! ... با انتشار مخفیانه کتاب و نشریه و برگزاری مخفیانه جلسات ادواری سعی میکنند چراغ نوشتن و فرهنگ را زنده نگه دارند... تحولاتی که زیرپوسته ظاهرا بدون تغییر جامعه در حال تغییر است... منجر به تغییری تدریجی در حکومت شود و با دموکراسی پیش از جنگ پیوند یابد و آیندهای بیاید
...
ما را لیبرال نوکر آمریکا، غرب زده، متخصص بی تقوا و غیره میخوانند... انقلاب ایران را به لب پرتگاه سقوط کشاندهاند، همه مردم را از انقلاب زده کردهاند، که هرج و مرج و آشوب و بی نظمی در نظر آنان انقلاب معنی میدهد و تصور میکنند با بیبرنامگی و شعارهای تند و احساسات کور و کارهای غیر منطقی میتوانند انقلاب را به پیروزی برسانند... وقتی قادریم با امریکا مبارزه کنیم که مثل آمریکا از علم و تکنولوژی و تخصص برخوردار باشیم
...
توصیه میکنم محسن را به مدرسه موسیقی بفرستید. پدرم با صراحت گفت: «دوست ندارم پسرم مطرب شود!»... انتصاب پدر به فرماندهی پادگان خرمشهر، بازگشت به اهواز، زندگی زیر دست زن پدر، ماجرای اخراج از دبیرستان بدر ارومیه، آمدن به تهران... زندگیات به اقیانوسی میماند که امواج سهمگینش دائما بالا و پایین پرتابت کرده و تو سعی کردهای در بین آن امواج خفه نشوی.
...
همان موقع مطبوعات فرانسه ویرشان گرفته بود که سربهسر رضا شاه بگذارند از طریق بازی کردن با واژه فرانسه chat (تلفظ: «شا» به معنی «گربه») و واژه «شا= شاه»... به عضویت سازمان جوانان حزب توده ایران درآمدم و فعالیتم آنچنان بالا گرفت که دیگر رمق و وقتی برای دوره دکتری باقی نماند... به جرم فعالیت سیاسی سه سال به زندان افتادم در زندان کار اصلی من ترجمه بود
...
نوشتن برایم هم دشوار است و هم آسان... با آثار هنری، كتاب و آدمهای بینظیری هم برخورد كردهام اما در لحظهای اشتباه و هیچ اتفاقی نیفتاده است... كلاس درس پادزهری است برای داشتن سیاستمدارهایی كه داریم و اتفاقهایی كه در جهان اطرافمان روی میدهد.
...
چگونه یالوم، یالوم شد... هنگامی که پانزده ساله بود، عاشق دختری به نام مریلین میشود و بسیاری از مشکلاتش حل میشود و در عوض مشکلات جدیدی برای او بهوجود میآید... عاشق کافکا شدم ... از نظر او دوچرخهسواری تجربه تعمق و رهایی است؛ نوعی مدیتیشن. یالوم عاشق غواصی در کف اقیانوسهاست و به درختچه بونسای باغچه دفتر کارش هم عشق میورزد
...
در آن زمان جوانی بیست ساله بود عاشق ادبیات، شطرنج و پروانه ها که هر سه را از پدر به ارث برده بود... به روایت وقایعی پرداخته که از اوت 1903 تا ماه مه سال 1940 (زمان مهاجرتش به آمریكا) پشت سر گذاشته... در فصلی با عنوان تامارا به شرح نخستین تجربه عاشقانه خود با دختری در همسایگی شان با نام تامارا میپردازد و در این روایت نشانه هایی از نخستین تجربه های جنسی و یا شور و احساس شاعرانهاش بازتاب یافته اند
...
شنیدهام که در استانبول به دنیا آمدهام و این طور که فهمیدهام، بچه کنجکاوی بودهام. بعد، ظاهرا در 22سالگی شروع به نوشتن رمان کردهام... تاریخ، گزارش و تخیل بهم میآمیزند... نیمی از آن متعلق به شرق است و نیمی دیگر متعلق به غرب... تبدیل توده مردم به ملت، ساختن شهروند از رعایا و برقراری حس میهنپرستی در مردم یکی از دو هدف اصلی کمالیستها بود... اینجا، هرگز چیزی رخ نخواهد داد و هرگز چیزی رخ نداده است.
...
نویسندگانی در نوشتن اتوبیوگرافی و به ویژه رمان اتوبیوگرافیک موفق ترند که بهتر روی مرز صدق و کذب حرکت می کنند؛ آنها که در کارشان راست و دروغ را نمی شود از هم تشخیص داد. همچنانکه در کار سلین نیز چنین تشخیصی دشوار است چون سلین راست و دروغ را بی محابا به هم می آمیزد... جایی که همه تشنه به خون هم در کمین یکدیگر نشسته اند و از فرط قحطی، لقمه از دهان هم می گیرند و آماده اند به دریدن یکدیگر
...
بدم میآمد بخواهم برای کسی یا شرکتی کار کنم، بنابراین کسبوکار خودم را راه انداختم... مثل بردهها کار کردیم... به بانک، دوست و در و همسایه مقروض بودیم... ما هیچوقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی جوانی» نداشتیم... هر شب وقتی دیر از سرکار به خانه بازمیگشتم، پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم... فکر کردم: «حالا که میخواهم همهچیز را امتحان کنم، چرا انگلیسی نوشتن را امتحان نکنم؟»... نوشتهام شده بود مثل طویلهای پر از گاو و گوسفند
...
سی سال اول زندگی او را شامل میشود... دوران کودکی در فقر، دایر شدن نمایشگاه مُد به دست مادرش نینا، توصیف عشقهای کودکی، کشف غریزه جنسی، اولین مطالعات، جستجوی استعداد هنری، و سرانجام عزیمت به فرانسه... مادرش که در تمام طول مدت جنگ با او نامهنگاری کرده بود، سالها پیش مرده است. نینا، که تشخیص داده بود رومن بدون عشق او نمیتواند زندگی کند، از پیش نامههایی نوشته بود و...
...
اولین حرکت او عصیان بوده است و دومین حرکت ترحم... مالکی روستایی سگ خود را به سوی دخترک خیاطی کیش میدهد و سگ در میدان جلوی کلیسا دخترک را در برابر چشمان شاهدانی که جرئت نمیکنند از او حمایت کنند، پاره پاره میکند... همه چیزهایی را که در مدرسه و در کتاب شرعیات به او میآموزند، با مقیاس این حادثه مبتذل اندازهگیری میکند.
...
به خاطرات اولین سالهای حیات خود در میان مردم پرداخته است... میان پدربزرگی خشن و پرخاشگر و سبع، که میخواهد او را به سبک قدیم تربیت کند، و مادربزرگی مهربان و پرهیزگار، به سر میبرد... وقتی پدربزرگ در خانه نیستY همه به شادی و پایکوبی میپردازند، مشروب مینوشند، مادربزرگ میرقصد، و به بچهها شیرینی و شربت داده میشود... از بس ناملایمت و بدبختی کشیدهاند، کمکم به رنج خویش عادت کردهاند.
...
بارها داستانهایی از غشکردنهای مصدق را بازگو میکند؛ غشکردنهایی که طرفهای حساب را بهناچار تسلیم میکرد. یکی از این طرفهای حساب، شخص شاه بود... سرتیپ آزموده را دعوت به کشتی میکند... کمی بعد رسیدن به قدرت، پایهای اقتصادی را ریخته بود کوچکشده و «غیرنفتی». دولت او ارزش ریال را پایین آورد، عَلَم صادرات غیرنفتی برداشت... و واردات کالاهای غیرضروری را جُرم خواند... یکی از عوامل پیروزی کودتا، تندروی جمهوریخواهان بود که ترس مردم را برانگیخت
...
دالان آزادی خیلی باریک است... سه نوع لویاتان وجود دارد: مستبد، غائب و دربند... در یک دست شمشیر و در دست دیگر عصا؛ هم مهربان هم خشمگین... در چین قرار است یک رتبه اعتباری اجتماعی به هر شهروند بدهند، بر اساس این اگر شما درخواست وام دادید میگویند بگذار ببینیم رتبه اعتبار اجتماعی شما چطور است، دیکتاتوری دیجیتال... دولت یا لویاتان دربند، آن دولتی هست که اعتبار خود را از جامعه و شهروندان میگیرد اما همیشه در برابر آن پاسخگو است
...
بیخود و بیجهت... فیلم «زن و شوهرها» را دوست دارد، فیلمی که تولیدش همزمان با رسوایی او و سون-یی شد... در مورد مادرش مینویسد: زن جذابی نبود و شبیه به گروچو مارکس بود... دو فرزندخواندهاش خودکشی کردند و سومی با توجه به اینکه دختر دوستداشتنیای بود، در حالیکه در سی سالگی با بیماری ایدز دستوپنجه نرم میکرد، توسط میا رها شد تا صبح کریسمس در بیمارستان و در تنهایی فوت کند... هیچ داستان جالبی برای وودی آلن وجود ندارد
...
از تهران آغاز و به استانبول و سپس پاریس ختم میشود... در مواجهه با زنها دچار نوعی خودشیفتگی است... ثریا تقریبا هیچ نقش فعالی در رمان ندارد... کِرم کمککردن به دیگران را دارد خاصه که عشقی هم در میان باشد... اغلب آدمهایی که زندگیشان روایت میشود، آدمهای ته خطیاند. حتی انقلابیون و آنان که در حال جنگ و مبارزه هستند... مثل نسلی در ایران و مهاجرانی در خارج...
...
اتی(احترام) به جهان میگوید: «تو هم بدبختی! از تو هم بدم میاد!»
آری جهان(جهانگیر) هم بدبخت است، اما نه از آن رو که جنوبِ شهر زندگی میکند؛ یا پدر و برادرش در قبرستان، کتاب دعا و شمع میفروشند؛ یا «پراید» ندارد تا صدای ضبطش را تا ته! بلند کند...
بلکه جهان بدبخت است، چرا که دختری را دوست دارد که جهانِ او را دوست ندارد. جهان برای «نجات» دختری دست و پا می زند، که خودش به جای اراده به تغییر، خیالِ «فرار» در سر میپرورد...
...