محسن آزموده | اعتماد


پزشک‌ها تقریبا در همه جوامع بشری جایگاه متمایز و قابل احترامی داشته و دارند، علت هم تا حدودی روشن است، آنها با جان و سلامتی آدم‌ها سر و کار دارند و همه به آنها محتاجند. این جایگاه ویژه همچنین سبب شده نوعی نگرش ویژه به آنها پدید‌ آید و سبک زندگی آنها یا بهتر است بنویسم انتظار مردم از سبک زندگی و نوع نگاه ایشان به جهان برای غیرپزشک‌ها جالب توجه و جذاب باشد. از این جهت روایت شخصی، بی‌تعارف، صریح و در عین حال عالمانه یک پزشک از خودش و از تجربیات روزمره‌اش قطعا خواندنی و مغتنم است. این کاری است که سیدرضا ابوتراب در کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» (نشر کرگدن) کرده است.

اگر پزشک نمی‌شدم سیدرضا ابوتراب

این کتاب قصه زندگی او است به عنوان یک پزشک و چنانکه خودش نوشته فقط درباره پزشکان و شغل آنها نیست، بلکه «درباره همه آدم‌ها و همه شغل‌های عالم است. درباره اینکه خانواده‌های‌مان، همسران‌مان، فرزندان‌مان، شغل‌مان، ثروت‌مان، ژن‌های‌مان، محله و کشورمان چگونه ما را تغییر می‌دهند.» کتاب حاصل تاملات نویسنده در قصه‌های زندگی‌اش به عنوان یک پزشک مغز و اعصاب و در تجربه‌های شغلی با بیمارانش است. نشست نقد و بررسی کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» نوشته رضا ابوتراب، متخصص مغز و اعصاب به همت علی دهباشی، سردبیر مجله بخارا و دعوت دانشجویان پزشکی دانشکده پزشکی تهران در کانون نبض اندیشه زیرمجموعه جهاد دانشگاهی علوم پزشکی تهران برگزار شد. در این جلسه غیر از نویسنده، شهریار نفیسی استاد نورولوژی، مریم نوروزیان استاد نورولوژی، فاطمه مینایی پژوهشگر فلسفه، ماندانا فرهادیان مترجم و نویسنده، عبدالرضا ناصرمقدسی متخصص مغز و اعصاب، احمد شکرچی جامعه‌شناس، حسین جنتی شاعر و نویسنده و حسین شیخ‌رضایی استاد فلسفه سخنرانی کردند. آنچه می‌خوانید گزارشی از سخنرانی بعضی از حاضران در این جلسه است:

مساله اصلی تغییر است
سیدرضا ابوتراب / متخصص مغز و اعصاب

در ابتدا قصد داشتم جستاری درباره پزشک شدن بنویسم ولی در پایان کار کتاب بیشتر در ژانر خودزندگینامه قرار گرفت و کتاب بیش از اینکه درباره پزشک شدن باشد درباره تاثیراتی است که شغل و محیط و خانواده ما در سرنوشت ما می‌گذارند. اگر پزشک باشید هر روز به بیمارانی برمی‌خورید که دل‌شان می‌خواهد حتما برای شما کاری انجام دهند در حالی که پزشکان هم قاعدتا مثل بقیه شغل‌های خدماتی در حال انجام وظیفه خودشان هستند ولی سوال اینجاست که چرا خدمات سلامت با خدمات دیگر مثل مکانیکی، نجاری و...فرق می‌کند؟ چرا مردم فکر می‌کنند ما پزشکان شاخ و دم داریم؟ دلیل این تفاوت احتمالا در این مساله است که پزشکی با مرگ و زندگی یعنی بزرگ‌ترین مساله بشر سروکار دارد. البته مساله اصلی کتاب درباره تغییر است درباره اینکه محیطی که در آن زندگی می‌کنیم، خانواده، همسران و بچه‌ها و ثروت و شغل‌های ما چگونه ما و مغز ما را تغییر می‌دهند.

میان زیست‌شناسی و فلسفه
فاطمه مینایی

کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» با چند جمله شرطی شروع می‌شود که نویسنده خودش به آنها می‌گوید سوال‌های غلط اندرغلطی که با «اگر» آغاز می‌شوند، مثلا: «اگر یازده سپتامبر اتفاق نمی‌افتاد...» اهل منطق به این نوع سوال‌ها می‌گویند شرطی خلاف واقع (به انگلیسیcounterfactual conditional). شرطی‌های خلاف واقع به واسطه مجالی که برای تخیل شرایط فرضی و تامل درباره گزینه‌های بدیل فراهم می‌کنند از ابزارهای ارزشمند تفکر برای فیلسوفان محسوب می‌شوند. یکی از ویژگی‌های برجسته کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» همین پدید آوردن امکان تامل در مساله‌های متنوع همراه نویسنده است.
بگذارید به عنوان یک خواننده اهل فلسفه از ساختار عنوان کتاب استفاده کنم و بگویم کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» را اگر پزشکی با تخصصی غیر از مغز و اعصاب می‌نوشت، جذابیتش برای خواننده اهل فلسفه از این نوع نمی‌شد که اکنون هست. صحبت من درباره کتاب دوست فرهیخته رضا ابوتراب از همین دیدگاه است و می‌خواهم چند نکته فلسفی را درباره مطالب کتاب به اختصار مطرح کنم. اما پیش از آن اجازه می‌خواهم که انطباع کلی‌ام را از این کتاب که آن را با لذت خواندم، بگویم.

کتاب ویژگی‌های بارزی دارد از جمله: انتخاب هوشمندانه مثال‌هایی که هم فکر و هم عاطفه مخاطب را درگیر می‌کند، طرح و شرح ساده و روشن نظریه‌ها و مساله‌های علمی در اثنای بحث با ذکر نمونه‌هایی که خواننده غیرمتخصص هم می‌تواند آنها را بفهمد، نثری روان و خودمانی و بی‌تکلف. از این جهت به نظرم این کتاب نمونه خواندنی‌ای است از نوشته‌هایی که به واسطه آنها علم برای همگان بیان می‌شود.درست است که الان خوشبختانه کتاب‌های علمی در سطوح مختلف، از آثار تخصصی نمایندگان مهم هر علم تا متن‌های آموزش و بیان علوم برای همگان، به زبان فارسی ترجمه می‌شود، اما خیلی کارآمدتر و موثرتر است اگر اهل همین فرهنگ کتاب‌هایی بنویسند که گسست و فاصله بین دانش تخصصی و ذهنیات عموم را کمتر کنند.این کاری است که دکتر ابوتراب با چیره‌دستی در این کتاب و کتاب قبلی خود مخنویس از عهده‌اش برآمده است. حتما به دانش ادبی و پشتوانه فرهنگی مولف هم باید اشاره کنم که جابه‌جا از ادب فارسی استفاده کرده است.

ما تاریخی بسیار طولانی از پزشکان فرهیخته داریم، از ابن‌سینا تا دکتر قاسم غنی و چه خوب که این سنت در زبان فارسی دارد ادامه پیدا می‌کند. از لحاظ سبک نگارش، می‌شود نوعی نوشتن تودرتو به شیوه قصه‌های هزارویک‌شب یا کلیله و دمنه را در این کتاب دید. مساله‌ها و خاطره‌گویی‌ها به همواری و آسانی به هم می‌آمیزند و در خواندن از یک فصل به فصل دیگر می‌روید بدون اینکه طرز انتقال از مطلبی به مطلب دیگر احساس نظم تصنعی و اجباری به شما بدهد. طنز آرام و شیطنت بی‌سروصدای نویسنده هم تجربه خواندن کتاب را خوشایندتر می‌کند. این نکته را هم اضافه کنم که متن و تصویر پشت جلد بسیار عالی طراحی شده و تامل‌برانگیز است و گویای اینکه چطور جامعه و فرهنگ ما دارد تغییر می‌کند. چطور سنت پدربزرگ‌های مهمی که عکس‌شان و از آن مهم‌تر عاملیت‌شان همه جا گسترده بود در مقابلِ مادربزرگ‌هایی که عکسی و تاثیری از آنها نیست مگر در «اندرونی»ها، دارد جایش را به عرف غالبی می‌دهد که در آن دختر کوچولوها زندگی پدرها را تغییر می‌دهند. در این کتاب به اجمال یا به تفصیل مسائلی آمده که مستقیما ذهن اهل فلسفه را درگیر می‌کند، مثلا مساله آگاهی و رابطه ذهن و بدن، ارزش آهستگی در مقابلِ شتابندگی که به زیبایی شرح داده‌اند، مساله انواع عواطف و هیجانات و سهم‌شان در شناخت.

از بین این مسائل بسیار متنوع، من به دو نکته اشاره می‌کنم، یکی درباره جبر و اختیار و دیگری درباره مرگ. دکتر ابوتراب به شیوایی نقش تصادف را در شکل گرفتن زندگی خود شرح داده و به نظر من درس‌های اخلاقی‌ای که از سویه آشوبناک هستی گرفته درست و به یادماندنی است.در پیوند با این مساله، در کتاب جنبه‌های مختلفی از پرسش بزرگ جبر و اختیار مطرح شده است یا به تعبیری که از چند دهه پیش جا افتاده جدال بین سرشت و پرورش (nature vs.nurture). اینکه وجود ما تحت تاثیر چه عواملی شکل می‌گیرد.‍آیا آن‌طور که مثلا روانشناسان رفتارگرا معتقد بودند فقط محیط و پرورش در تعیین نتیجه سهم دارد یا آن‌طور که بعدتر بعضی زیست‌شناسان مطرح کرده‌اند هر کسی با مجموعه‌ای از ژن‌های تعیین‌کننده به دنیا می‌آید و تربیت تغییری در سرنوشتش نمی‌دهد.جبر و اختیار یکی از کهن‌ترین پرسش‌های مابعدالطبیعه است که به قول لایبنیتس جزو پرسش‌های جذاب برای عامه هم هست و به تعبیر کانت مسائل جدلی‌الطرفین پدید می‌آورد.خاصیت این پرسش این است که مدام ابعاد تازه‌ای پیدا می‌کند و گویی بحث به آخر نمی‌رسد. بنابراین اینجا هم انتظار نمی‌رود که با طرح اختلاف‌نظرهای‌مان بحث را نهایی اعلام کنیم. من فقط می‌خواهم یک نکته را درباره طرز بیان مطلب بگویم. زبان دانشمندان برجسته زیست تکاملی مثلا داوکینز که تعبیر «ژن خودخواه» را ابداع کرده، الزاما دقیق‌ترین زبان ممکن برای تامل درباره جبر و اختیار نیست. فیلسوفی انگلیسی، خانم مری میجلی، از نقادان شایان توجه این زبان است (برای آشنایی با اندیشه‌های این فیلسوف اخلاق این کتاب مقدمه خوبی است: Gregory S. McElwain, Mary Midgley, An Introduction, Great Britain: Bloomsbury Academic, 2020.

از میان آثار خود او چندین اثر از جملهReligion, 1985, 2002Evolution as a، Science asSalvation, 1992، Science and Poetry,2001 و The Solitary Self: Darwin and the Selfish Gene, 2010حاوی نقادی‌های او از زبان علم زمانه و به‌ طور کلی پیشداوری‌ها و ساده‌انگاری‌ها در جهان‌بینی اهل علم است). برای نمونه، میجلی در کتاب علم و شعر (که برگردان فارسی آن به قلم میثم محمدامینی منتشر شده است) نشان داده که به خلاف انتظار، زبان دانشمندان معاصر زیست‌شناسی با استعاره و اسطوره پیوند دارد. نمی‌خواهم وارد جزییات این مباحث بشوم و در اینجا صرفا بگویم که در انتقال علم بهتر است تا جای ممکن همان دید انتقادی علمی و زبان علمی را به کار بگیریم که از علم انتظار می‌رود. اینکه برای نمونه بگوییم: «ژن‌ها با جدیت و وسواس عجیبی مغز آدم‌ها را برای تولیدمثل سیم‌کشی کرده‌اند»، ممکن است مثلا این تصور اشتباه را ایجاد کند که ژن‌ها موجوداتی آگاه و مختارند. این عبارت را می‌شد به این صورت دقیق‌تر و پذیرفتنی‌تر کرد که یک «گویی» یا «انگار» به آن اضافه کنیم: «گویی/انگار که ژن‌ها مغز را ...». بگذریم از اینکه همان‌طور که میجلی روشن کرده، گفتمان ژن خودخواه کاملا در زمینه احیای فرهنگ فردگرایی در انگلستان پدید آمده و وابسته به یک زمینه تاریخی و سیاسی خاص است در دهه‌های 1970 و 1980.

یک نکته هم درباره مرگ بگویم که جز پزشکان آشنای فلاسفه هم هست. درباره جاودانگی، این‌طور که آقای دکتر نوشته‌اند‍، به نظر می‌رسد غلبه بر مرگ انگیزه همه فعالیت‌های انسان است. خیلی‌ها ازجمله بعضی فیلسوفان این حرف را می‌زنند که بدون مرگ بشر اصلا فعالیتی نمی‌کرد.تصور من این است که این نظریه فروکاستی است و کل انگیزه‌های بشر را به انگیزه سلبی ترس از مرگ فرو می‌کاهد.به نظر من وقتی از کسی مثل ارسطو بپرسید اگر عمر جاودان داشت آیا باز هم دنبال شناخت سازوکار هستی و شناخت می‌بود، او قاعدتا می‌گفت بله باز هم همین کارها را می‌کرد. خوب البته، این «اگر» از آن اگرهاست که درش نتوان نشست؛ ولی باز به گمانم آزمایش فکری خوبی است برای شناخت بشر. با یک شرطی خلاف واقع، می‌شود گفت: «اگر انسان فانی نبود، باز هم کنجکاوی داشت».

در آخر اجازه بدهید بگویم که در میان ما کمبود گفت‌وگو بین فلسفه و علوم تجربی به خصوص به فلسفه رسمی و دانشگاهی صدمه زده است. انتشار این کتاب می‌شود فرصتی باشد برای بیشتر کردن این رابطه.

بر فراز دوگانه‌ها
احمد شکرچی


دوگانه‌های دکارتی مختلفی بر علوم اجتماعی قرن بیستم چیره بوده‌اند. فرد/جمع، کنش/ساختار، خرد/کلان، کمی/کیفی، پوزیتیویستی/تفهّمی و ذهنی/عینی نمونه‌ای از این دوگانه‌هایند. دو فصل درخشان از کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» به قلم توانمند، روان و صمیمی رضا ابوتراب با عنوان «سیاه یا سپید» و «طبیبستان» هر یک بر دوگانه‌هایی استوار است و نگارنده با بهره بردن از آن تلاش کرده هم بخشی از تجربه زیسته پزشکی خود را به تصویر کشد و هم نگاه و نظریه خود را در باب دو مناقشه نظری مهم تشریح و بیان کند.

سیاه یا سپید
دوگانه طبیعت/تربیت یا وراثت/محیط نقطه عزیمت فصل «سیاه یا سپید» کتاب است. نگارنده به این پرسش مهم و دیرینه همیشه تازه پرداخته که آیا ما انسان‌ها در بدو تولد لوحی سفید هستیم که در فرآیند جامعه‌پذیری شکل و قوام می‌یابد یا اینکه از مجرای ژن‌های‌مان میراث‌دار ویژگی‌ها و صفات نیک و بد پیشینیان‌مان می‌مانیم و گریز و گزیر چندانی از آنان نداریم. از اینجا سفری آغاز می‌شود که هواداران رویکردهای لوح سفید یا لوح سیاه راویان اصلی آن هستند. هر چند مولف طرفداران پروپاقرص نظریه لوح سفید را در اردوگاه چپ‌گرایان قرار می‌دهد، اما پس از واکاوی نظریات و آزمایش‌های هر دو سوی این طیف و ابراز وحشت و نگرانی بجا و موجه از پیامدهای نظریه لوح سیاه، به توصیف دیدگاه میانه استیون پینکر منتقل می‌شود که در آن ضمن پذیرش سهم و نقش غالب و بنیادین ژن‌ها در ساخت ذهن، به مکانیسم‌های اثرگذاری محیط هم می‌پردازد و برایش سهمی در نظر می‌گیرد. در عین حال، این نقش نه به خانواده و تربیت، بلکه به جایگاهی برمی‌گردد که تولد و زیست هر فرد در منظومه‌ای از ساختارهای اجتماعی تودرتو و متداخل در آن شکل می‌گیرد و تکوین می‌یابد و در نتیجه، نقش‌های اولیه را تا حد زیادی تعیین‌کننده جایگاه و موقعیت‌های بعدی می‌داند. در اینجا نویسنده، داستان گلدول بازیکن کانادایی ورزش هاکی و تجربه‌ای شخصی از همکلاسی سابق خود را به عنوان شاهد مثال موید این دیدگاه نقل می‌کند.

گویی فشار اجتماعی، ذهن جست‌وجوگر و پرسشگر رضا ابوتراب را رها نمی‌کند و پاسخ‌هایی که دریافت کرده نیز آرامش نمی‌سازد و او را وامی‌دارد تا با استفاده از نظریه شناختی فلدمن بارت، سهم جامعه و محیط را نه تنها در ساخت ذهن، بلکه حتی در هیجانات و احساسات بازشناسی کند.

سبک و سیاق دلنشین کتاب، ترکیب جذابی از روایت‌ها و نمونه‌های متنوع از پژوهش‌های دیگران و تجربه‌های زیسته مولف، خواننده را به این نقطه راه می‌برد که به باور بارت «هیجانات و احساسات ما آن‌طور که قبلا فکر می‌کردیم از روز اول در ژن‌های‌مان سیم‌کشی نشده‌اند، بلکه چون بت عیار هر لحظه در هر کشور و قبیله و فرهنگ و محله و طبقه‌ای به شکلی متفاوت بروز می‌کنند، یعنی به همان شکلی که ما آنها را می‌سازیم.» و پس از آن نیز کام خواننده را با تشبیه حلوا شیرین‌تر می‌کند. در این مسیر، حتی دوگانه عقل/احساس و مرزگذاری میان آنها هم تابعی از فرهنگ و انتظارات اجتماعی قلمداد می‌شود.
از اینجا به بعدِ روایت است که «انتظارات اجتماعی» تبدیل می‌شود به متغیر اصلی تبیین‌کننده و به جای «ذهن جمعی» می‌نشیند. «در قبایل آفریقا، هوش به درد بهتر شکار کردن می‌خورد و مردم قبیله از آدم‌های باهوش‌شان انتظار دارند شکارچی‌های بهتری باشند، در حالی که در نیویورک، جامعه از آدم های باهوش‌اش انتظار دارد معادلات ریاضی را بهتر حل کنند». با این مقدمه، مولف شگفتی خود را از نتایج احتمالی این نظریه پنهان نمی‌کند که «نمی‌توان برای همه ملت‌ها، خانواده‌ها یا حتی برادرها هم نسخه فرهنگی، تربیتی، روانشناختی و حتی سیاسی واحدی پیچید» و گویی دوست دارد همان‌طور که پزشکان در مطب برای بیماران نسخه می‌پیچند، بتوان برای رفتارها و احساس‌های فردی و جمعی هم چنین کرد.

دوگانه فردگرایی/جمع‌گرایی ایستگاه بعدی این سفر است که بر اساس آن میزان اثرگذاری انتظارات اجتماعی در جوامعی با بهره‌های مختلف از این دوگانه، متغیر است. جوامع جمع‌گرا از اساس انتظارات بیشتری از اعضای‌شان دارند و در نتیجه این نظریه بیشتر می‌تواند در این نوع جوامع صدق کند، در حالی که وزن انتظارات اجتماعی در جوامع فردگرا به مراتب کمتر و محدودتر است. این دوگانه نزد مولف با دوگانه کلان‌تر شرقی/غربی تناظر پیدا می‌کند و به گونه‌ای ذات‌انگاری نزدیک می‌شود. وقتی می‌گوید: «مغز شرقی در محیط و جغرافیا و آب‌وهوای شرقی با انتظارات شرقی سیم‌کشی شده است. مغز شرقی متفاوت است، نه چون ژن‌ها یا مدارهای متفاوتی دارد، بلکه چون نیازها و انتظارات جامعه شرقی مغز متفاوتی می‌طلبد». بگذریم از اینکه «افسانه فردگرایی» به تعبیر کالرو در جوامع «غربی» چه شباهتی با «افسانه» اضطراب، افسردگی و شخصیت دوقطبی در روانپزشکی قرن بیستمی دارد، تردد فراوان نگارنده میان دوگانه‌های وراثت/محیط، عقل/احساس، فردگرایی/جمع‌گرایی و شرقی/غربی او را در پایان فصل به سمت تمرکز تردیدآمیزی بر شانس و حتی یافتن توجیهی برای آن متمایل می‌کند.

نشست نقد و بررسی اگر پزشک نمی‌شدم

طبیبستان
این فصل کتاب در جست‌وجوی تبیینی برای جایگاه اجتماعی طبیبان در کشوری فرضی به نام طبیبستان است و با اینکه در فصل‌بندی کتاب مستقیما بعد از فصل سیاه یا سپید قرار نگرفته، اما از مقدمه‌اش برمی‌آید که ادامه منطقی آن باشد. مفروض اصلی در این بحث آن است که به دلیل پیوند پزشکی با مرگ و زندگی آدمیان، این حرفه جایگاهی متفاوت و متمایز نزد آنان دارد و رفتار و تعاملی که با پزشکان می‌شود با اصحاب سایر حرفه‌ها فرق دارد. «پزشکی کشور مرموزی است که فقط وقتی پزشک یا بیمار باشید، می‌توانید واردش شوید. در این کشور، هم پزشک و هم بیمار به آدم جدید تبدیل می‌شوند، کشوری که مرزهای آن از در ورودی مطب می‌گذرد». در این تعامل میان پزشک و بیمار هر دو یکدیگر را «انتخاب» می‌کنند و پس از مدتی پزشک و مجموعه بیمارانش شبیه هم می‌شوند. «بیماران پزشکانی را انتخاب می‌کنند که صفتی در آنها باشد که با یکی از صفات آنها جور باشد و پزشکان هم همین‌طور- رابطه پزشک و بیمار رابطه عجیبی است و کاملا با رابطه خریدار و فروشنده فرق می‌کند. ... بعد از چند سال طبابت، به راحتی حس می‌کنید چقدر بیماران‌تان با شما هماهنگند، آنقدر که انگار بعضی از آنها به اعضای خانواده، دوستان یا خود شما شبیه‌اند، چون آنها بیمارانی هستند که خودتان انتخاب‌شان کرده‌اید. انگار مطب امن‌ترین و عجیب‌ترین و خاص‌ترین جای دنیاست».

فارغ از اینکه با این استثناگرایی پزشکی همدل باشیم یا نه، در این کشور با دانش پزشکی، شبکه پزشکان و شبکه بیماران به مثابه سه امر اجتماعی روبه‌رو هستیم که سه فرآیند «انتخاب جمعی» در میان آنها پیوسته در حال تکوین است. شبکه پزشکان علاوه بر اینکه با انتخاب‌های نظری و عملی‌شان دانش پزشکی را شکل می‌دهند، شبکه بیماران‌شان را هم انتخاب می‌کنند. دانش پزشکی با عاملیت پزشکان به ذهن و رفتار شبکه بیماران در باب مفهوم سلامت و حتی علم ساختار وجهت می‌بخشد و آنان نیز بر اساس دانش ضمنی و فهم عامه از امر بیماری و درمان، پزشک و دارو و درمان خود را برمی‌گزینند. از رهگذر این تعاملات پیچیده، «ساختار هنجاری» ویژه‌ای پدید می‌آید که با وجود ویژگی‌اش در کشور پزشکی، درون لایه‌های دیگر از نظام هنجاری دیگری حک شده و لانه گزیده است و دوگانه پزشکی/غیرپزشکی را به چالش می‌کشد.

خاص‌گرایی پزشکی مولف، او را به تعریف حرفه پزشکی به عنوان جزیی از هویت و شخصیت پزشک رسانده که البته نتیجه درستی است، اما ویژه پزشکی نیست و هر شغل ثابت و پایداری می‌تواند برای شاغلان آن چنین پیامدی داشته باشد. اینجا هم نویسنده عشق و تمایل مفرطش به عصب‌شناسی تکاملی را باز می‌جوید و می‌کوشد این پیوند میان حرفه و هویت را بر مبنای ژنوم انسانی و فرآیندهای اپی‌ژنتیک تبیین کند.

معضل امپراتور
در داستان معروف لباس امپراتور اثر هانس کریستین اندرسن، پادشاهی کمال‌طلب و بلندپرواز اراده می‌کند لباسی تهیه کند که کسی تا آن زمان نداشته است. دو خیاط شیاد که از این اراده ملوکانه باخبر می‌شوند، خود را به قصر رسانده، اعلام آمادگی می‌کنند لباسی بدوزند که برای همگان، جز درباریانِ ناشایست و احمق‌های اصلاح‌ناپذیر، قابل رویت است. روز رونمایی از لباس در میدان اصلی شهر، پادشاه با لباسی غیرقابل رویت در انظار عمومی ظاهر می‌شود. در حالی که همگان مشغول تحسین لباس نادیدنی بودند و از ترس ننگ رسوایی و ننگ بدنامی دم فروبسته، تنها کودکی از میان جمع فریاد می‌زند که پادشاه عریان است.

در جهل جمعی (Pluralistic Ignorance) هیچ‌کس باور ندارد، اما همه باور دارند که همه باور دارند. در تعاریف کلاسیک، هنجار اجتماعی به قواعدی گفته می‌شود که همگان از آن پیروی می‌کنند و عدم پیروی از آن توبیخ و مجازات در پی دارد. کارکردگرایان لازمه پیروی از هنجارها را درونی کردن آنها می‌دانند، اما در پدیده جهل جمعی، افرادی که در حوزه خصوصی به هنجار گرایش ندارند، تصور می‌کنند اکثریت در حوزه عمومی از گروندگان به آن هنجارند. پدیده هنجارهای ناهنجار در چنین شرایطی ظهور می‌کند و اکثریت افراد جامعه «چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند»، در حالی که گمان می‌برند فقط خود چنینند. تیمور کوران در کتاب حقایق نهان، دروغ‌های عیان توهم جمعی حمایت از نظام کمونیستی را بررسی می‌کند؛ اینکه انسان‌ها چگونه بر اساس توهم حمایت دیگران از آن نظام، می‌ترسند مخالفت خود را به همسایگان هم‌نظری بگویند که گمان می‌رفت حامی نظام‌اند. در زندگی واقعی نیز همانند داستان امپراتور، هنجارهایی وجود دارند که افراد به آن پایبندند، اما الزاما به آن باور ندارند؛ به علاوه، ناباورمندانِ به هنجارها نه تنها از هنجارها پیروی می‌کنند، بلکه دیگران را هم به پیروی از آن وامی‌دارند. جامعه‌شناسی تحلیلی که دستورکار خود را کشف و تبیین مکانیسم‌های علّی پدیده‌ها می‌داند، در مواجهه با چنین پدیده‌هایی مفهوم برآیی (Emergence) را از علوم پیچیدگی وام می‌گیرد و تلاش می‌کند پدیده‌هایی را که نظم خطی واضحی ندارند و از طبقه‌بندی‌های رایج علوم پیروی نمی‌کنند، با مدل‌سازی‌های غیرخطی پویا تبیین کند. فرارفتن از دوگانه‌های دکارتی یکی از الزامات دستیابی به این مدل‌ها و کامیابی در تحلیل و تبیین آنهاست.

دیمون سنتولا می‌کوشد با استفاده نظریه بازی تکاملی، برآیی هنجارهای ناهنجار در داستان لباس امپراتور را تبیین کند. وی بدون ورود به جزییات فنی و روش‌شناسی چنین پژوهش‌هایی نتیجه می‌گیرد در تله امپراتور، هنجارهای نامحبوب نتیجه انگیزه‌های خودزا نزد کسانی است که تسلیم فشار اجتماعی شده و باعث پیدایش جنبش‌های اجتماعی نیرومند و گاه خطرناک می‌شوند. وقتی عصب‌شناس حاذق و اندیشمندی چون رضا ابوتراب می‌کوشد به پرسش‌هایی فراتر از دانش عصب‌شناسی تکاملی بپردازد و فروتنانه و البته تیزبینانه کوره‌راه‌های این مسیر را می‌کاود و شناسایی می‌کند، فرصت مغتنمی است تا به مدد دانش‌های نوین و برای حلبه چنین معضلاتی، کوشش جمعی و میان‌رشته‌ای شکل گیرد و «ذهن جمعی» ایرانیان نه‌تنها در زمینه پزشکی، بلکه در باب دوراهی‌های جمعی بنیادی‌تر مانند عدالت/آزادی، استبداد/دموکراسی، دین/دنیا، سنت/مدرنیته هم واکاوی شود و چه بسا از این رهگذر برون‌رفت‌هایی برای این بن‌بست‌های گاه چندصدساله پیدا شده، «انتخاب‌های جمعی» بر سر «دورا‌هی‌های جمعی» تسهیل شود.

علم در بطن جامعه
ماندانا فرهادیان


بعضی آثار پنجره‌ای تازه به روی آدم می‌گشایند، بعضی آثار هم در انسان همدلی ایجاد می‌کنند و مخاطب حس می‌کند که آنچه او حس می‌کرده، بیان کرده‌اند، برخی آثار هم چیزهایی را بیان می‌کنند که اگرچه خواننده به آنها اندیشیده یا آنها را زیسته، اما نمی‌توانسته آنها را لااقل به این خوبی بیان کند. کتاب حاضر برای من هر سه ویژگی را داشت. یکی دیگر از وجوه موفق کتاب طنز آن است که باعث شده خواننده با آن احساس صمیمیت کند و نویسنده هم توانسته در پرده و به کمک آن مطالبی را بیان کند. صداقت و صمیمیت و سادگی از دیگر خصایص کتاب است که اتفاقا نشان‌دهنده دانش عمیق نویسنده و درونی شدن آن در او است. در کتاب مباحثی از جامعه‌شناسی، روانشناسی، ژنتیک و تکامل می‌خوانیم که بسیاری از آنها ورای تخصص نویسنده است، اما با زندگی او عجین شده. نهایت علم نیز چیزی جز این نیست که با آن زندگی کنیم.

کتاب علم را برای همه قابل فهم کرده و آن را به بطن جامعه می‌آورد و عامه فهم است. البته این آثار خطر ساده‌سازی بیش از حد علم را دارند و خوشبختانه این کتاب چنین نیست و اتفاقا به جای پدید آوردن حس استغنا و بی‌نیازی در مخاطب او را به مطالعه و تحقیق و خواندن بیشتر دعوت می‌کند. خیلی خوب است که این کتاب را بتوان به زبان‌های دیگر هم ترجمه کرد. گفتن مسائل علمی در قالب روایی بسیار دشوار و اندک است.

در سبک خودبیانگری
حسین شیخ‌رضایی


اینکه اصطلاح «دکتر» معادل با «پزشک» است، برای غیرپزشک‌ها دردسر درست می‌کند، چون بسیار پیش می‌آید که دکترهای سایر رشته‌ها با پزشک‌ها به اشتباه گرفته می‌شوند. بدتر از آن زمانی است که به کسی می‌گویم دکتر در فلسفه هستم! درباره پدیده غیرشخصی شدن زبان دانشگاهی و زبان علم مباحث مختلفی صورت گرفته. شروع این پدیده از قرن هفدهم یعنی «انقلاب علمی» آغاز شده. یعنی نوع جدیدی از زبان ابداع شده که عینی، غیرشخصی و غیرفردی و بین‌الاذهانی است و این تصور را القا می‌کند که حقایق یا فکت‌هایی بیرون به شکل عینی (objective) وجود دارند و دانشمند و محقق آنها را کشف می‌کند. از این دوره تمایز میان معرفت (دانش، knowledge) و نظر شخصی (باور، opinion، belief) پدید می‌آید. مثلا رابرت بویل یکی از پدران ابداع این زبان جدید است. او در آکادمی سلطنتی لندن آزمایش‌های معروفی با پمپ خلأ انجام می‌دهد و کتابی که در این باره می‌نویسد، دو بخش است که یک بخش آن به تعبیر او فکت است و نظر شخصی نیست و همگان بر آن صحه می‌گذارند و بخش دیگر آن نظر (opinion) است.

این جهان‌بینی خود را در نگارش آکادمیک اعم از پزشکی، فیزیک، فلسفه و ... نشان می‌دهد. امروز تاکید می‌شود که رساله‌های علمی را باید با زبان غیرشخصی و بدون منظر شخصی نگاشت. یعنی ما منفذی به جهان بیرونی نویسنده نداریم و گویی همه‌ چیز عینی‌سازی شده (objectified). در مقابل این سبک، سبک‌های دیگری داریم که تعمدا از این رویکرد عینی شده دوری می‌جویند. عنوان کلی این سبک‌ها را «خودبیانگری» (self expression) خواند. expression یا بیان یا نمایش دادن یا نشان دادن، با گفتن (saying) متفاوت است. دلالت اکسپرسیون قراردادی و مثل یک زبان قراردادی نیست، بلکه دلالتی طبیعی‌تر است. این موضوع بیان و اکسپرسیون را در آثار هنری می‌توان دید.

سبک ادبی خودبیانگری کانال یا تونلی به جهان ذهنی گوینده است، برخلاف سبک اول که سوم شخص است. سبک خودبیانگرانه، حالت فاعل یا سوژه را نشان می‌دهد و معمولا نوعی طراحی و دیزاین پشت آن است. خودبیانگری نوعی نمایش طراحی شده برای بیان آنچه درونی است، خواه به صورت یک پرفرمونس باشد یا طبیعی و غیرارادی.

از قدیم در این سبک انواع و اقسامی وجود داشته، مثل بسیاری از زندگینامه‌های خودنوشت یا سفرنامه‌ها. اما آنچه موجب انفجار سبک خودبیانگری شده، مساله رسانه‌های اجتماعی است. شبکه‌های اجتماعی این امکان را فراهم کرده که هر کس می‌تواند سکویی (پلتفرم) برای دیده شدن توسط دیگران داشته باشد. شبکه‌های اجتماعی امکان و مشوق خوبی برای افزایش خودبیانگری هستند. این به بخش مهمی از زندگی ما بدل شده و بسیاری از ما حال و هوا و احساسات خود را در این شبکه‌ها نمایش و بیان می‌کنیم، با عکس یا رنگ یا صوت یا متن یا ...

برای بومی‌های اینترنت مثل نسل زد و دیگران این خودبیانگری اهمیت بیشتری دارد. جالب از آنجا که امکان دروغگویی در این خودنمایشگری وجود دارد، حساسیت نسبت به اینکه کدام خودبیانگری راست (واقعی و اصیل) و کدام دروغ و قلابی (فیک) است، بیشتر است. ظهور و گسترش این نوع نگارش ابعاد و آثار اجتماعی مهمی دارد، عمومی و غیرنخبه‌گرایانه است، امکان ساخت هویت و نمایش آن را پدید آورده و به افراد اجازه می‌دهد که هویت‌های چهل تکه برای خود بسازند. همچنین این خودبیانگری‌ها منبع خوبی برای شناخت جامعه است و به لحاظ اطلاعاتی ارزشمند هستند. همچنین این خودبیانگری‌ها روایت رسمی و غالب را می‌شکند و اجازه می‌دهد مخاطب از زاویه درونی شده خود افراد یک پدیده را بنگرد. البته این جهان‌بینی مشکلات خود را هم دارد.

از این منظر کتاب‌هایی چون کتاب «اگر پزشک نمی‌شدم» نه فقط سرریز اینترنت به فضای نشر هستند، زاویه دید یا سبک آنها هم این منظر است، نه منظر سوم شخص. یعنی درست است که در این کتاب مثلا اطلاعات علمی هم داریم، اما این اطلاعات علمی از فیلتر و با تفسیر و از طریق تاثراتی که روی نویسنده گذاشته به ما ارایه می‌شود. زبان این کتاب به ما یادآوری می‌کند که من حاصل تقاطع چه خطوط متنوعی هستم و دقیقا خودبیانگری است. امکانی بودن (contingent) عنصر برجسته‌ای در این خودبیانگری است که در کتاب مشهود است. همچنین به مخاطب اجازه می‌دهد، امور از بیرون تثبیت شده را از داخل بنگرد. بنابراین یکی از دلایل اهمیت کتاب، غیر از اینکه در ژانر ترویج علم است، آن است که علم را با زبان عینی شده بیان نمی‌کند، بلکه با زبان و نحو سوبژکتیو و با تن یا مدالیته خودبیانگری آن را بیان می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...