استیصال در شخصیت | اعتماد


«مایکل تولان» در کتاب روایت‌شناسی خود، که درآمدی است زبان‌شناختی- انتقادی (ترجمه مشترک علوی و نعمتی، نشر سمت)، بحث‌های بسیط و پیچیده‌ای را در مورد خواننده و راوی مطرح می‌کند که گاهی سخن به جاهایی بسیار سخت کشانده می‌شود. اما او یک رده‌شناسی جالبی را از «سیمپسون» وام می‌گیرد که قابل بررسی است. باید ذکر کرد که او ابتدا از روایت‌گیر و سپس خواننده سخن می‌گوید و سرانجام به این رده‌شناسی می‌رسد که نقش خواننده در این کنش‌گری چیست؟ آیا خواننده می‌تواند به دور از قضاوت‌ها و نگرش‌های راوی به چیزهایی فرونهفته‌تر در متن دست یابد؟ و اگر دست بیابد و امکان دارد که چنین اتفاقی رخ دهد، تا چه اندازه می‌تواند در لایه‌های پیچیده روایت صدق کند و تا کجا به پیش می‌رود؟ اینها سوالاتی است که باید برای پاسخ دادن به آنها به متن‌هایی رجوع کنیم که تا حدودی ابهام را برای ما برطرف کند.

اپرای مردان سبیل استالینی محمداسماعیل حاج‌علیان

در رمان «اپرای مردان سبیل استالینی» [اثر محمداسماعیل حاج‌علیان] چگونگی روایت، لحن راوی و زمان‌بندی‌های متفاوت، از چند جنبه قابل بررسی است. این رمان شامل دو فصل است که بخش نخست آن را در این یادداشت، طبق آن تعریفی که داده شد مورد بررسی قرار می‌دهیم. رمان در بخش نخست خود- به نام «بخت توران‌شاهی»- توران همسر آبنوس (فعال سیاسی و مخالف رژیم پهلوی) روایت می‌کند. او از چگونگی آشنایی خود با آبنوس شاعر، از نخستین آشنایی با او و همچنین جشن عروسی‌اش نکته به نکته حرف می‌زند و اگر تا نیمه‌های بخش نخست را بخوانیم به یکسری ناگفته‌هایی از درون اوضاع از هم پاشیده پس از کودتای بیست‌وهشتم مردادماه دست می‌یابیم که چگونه شخصیت‌ها را هم از نظر روانی و هم از نظر جمعی دچار انسداد کرده است و گویا همه، در بخش‌هایی از زندگی خود، اعم از شخصی و سیاسی و اجتماعی دچار استیصال شده‌اند.

اما ما به چه طرقی می‌توانیم این تکنیک‌های روایی را از دل متن بیرون بیاوریم، بدون اینکه راوی اول شخص (توران شاهی) سخنی از آن به میان آورده باشد؟ و نویسنده، حالا آگاهانه یا نا آگاهانه، حرف‌های بسیار تلخ خود را حتی گاهی در زبانی انباشته از هجو و با آشفته‌گویی‌های راوی به مخاطب عرضه می‌دارد؟ پس ما بنا به گفته مایکل تولان این فرآیند دریافت خود را فقط از طریق عبارت‌ها و واژگانی که در بخش نخستین است بیرون می‌آوریم. اما پیش از آن باید قید کرد که این فرآیند واژه‌نگاری در جاهایی موفق بوده و در بعضی جاها نتوانسته است که کارکردی قوی داشته باشد چرا که حفره‌هایی در متن دیده می‌شود و راوی در جاهایی توان بازگویی یک ماجرا در یک جایی با زبانی منسجم و تعلیق‌برانگیز پیدا کرده و در سویی دیگر، ماجرایی نقل می‌شود که چندان نتوانسته است آن کارکرد روایی و جذب‌کننده را دارا باشد. ولی نهایتا در بخش نخست، هم ماجرای توران و هم ماجرای آشور محمد بیان شده و مخاطب، اطلاعاتی را دریافت می‌کند تا بداند که برآیند واقعه‌ای همچون تثبیت دیکتاتوری که پس از کودتا جای خود را در همه لایه‌های اجتماع ایران باز کرده است، چگونه است. اما این تثبیت، همان استیصال را به همراه خود دارد.

اکنون در نگاهی فرمال به عبارت‌هایی می‌نگریم که در متن به چشم می‌خورد. از همان صحنه آغازین، ما در یک نظر درمی‌یابیم که توران، چندان هم از رویکرد آبنوس استقبالی نمی‌کند. او (آبنوس) دارد از خرید انگشتر و سپس مراحل دیگر زندگی و جشن و... حرف می‌زند. توران خاطره دیروز خویش را که در کنار آبنوس روی مبل قهوه‌ای نشسته یادآوری می‌کند: «آبنوس، وقتی دیشب می‌خواست قرار امروز را بگذارد، همین جا روی مبل قهوه‌ای روبه‌رویم نشست، دستی به سبیلش کشید و گفت: «فردا عصری کاری نداری توری، بریم حلقه بخریم ؟»»

در سطر بعدی، در پاراگرافی جدا از این دیالوگ پرسشگرانه، ابتدا ما با لایه‌ای از ذهن راوی (توران) آشنا می‌شویم که در جواب آبنوس، فقط یک کلمه را از دهان خود خارج می‌کند و آن «نه!» است و نشانگر رویگردانی توران از این علاقه درونی آبنوس است: ... نمی‌دانم چرا مثل دخترهای ترشیده، کپک‌زده و تند گفتم: «نه!»

توران از «نمی‌دانم» شروع می‌کند. در ذهن مخاطب اینگونه نقش می‌بندد که شاید این ناخودآگاه سرکوب شده توران است که ناگهان و تند، واژه‌ای مغایر با درخواست آبنوس را بر زبان رانده است. «نمی‌دانیم» که گریبان شخصیت‌ها را در طول روایت گرفته است و نمی‌دانم، در ماندگی ناخوش‌آیندی است که در روایتی موازی که از خلال نوشته‌های اکبرنژاد، در رمان نقل می‌شود، این‌بار به شکلی هجوآلود و حتی وهمناک نیز ظهور پیدا می‌کند. قصه «بخت آشور محمد» قصه آشورمحمد است که بختش- با ظهور ناگهانی شخصی با اندامی پرمو و ناهمگون به نام «اوشان بختم»- باز می‌شود و ما با حکایتی طنز ولی تلخ آشنا می‌شویم و در اینجا روایت به شکلی موازی با روایت «بخت توران شاهی» پیش می‌رود.

در همان عبارت‌های نخستینی که دیدیم، آشور محمد، خسته و سرافکنده، داسش را توی زمین گندم می‌چرخاند (فعل مضارع) و دست‌ها پینه بسته است. اما این تصویر، به هیچ‌وجه تصویری ایدئولوژی‌گرا از محیط کارگر و ناخرسندی‌های متن‌های یک جانبه‌گرای مارکسیستی نیست. زیرا درست است، نگارنده از رنج انسانی به نام آشورمحمد حرف می‌زند، ولی بلافاصله در ادامه می‌بینیم که این استیصال را با مضحک بودن قضیه پیدا شدن شخصی با وضعیتی رقت‌انگیزتر به نام «اوشان بختم» همراه می‌کند. در نمایی ما مشاهده می‌کنیم که هر دو روبه‌روی هم ایستاده‌اند و پنداری مستاصل هستند. پس از بازگشت به روایت اول شخص از زبان توران، ماجرای آبنوس را می‌شنویم که از گذشته نه چندان خوب خود و خاطره‌ای از پدر را بازگو می‌کند. در لحن آبنوس، خنده موج می‌زند و او از دستوری که پدرش به او داده به شکلی مسخره‌وار یاد می‌کند.

آیا واقعا آبنوس هم از استیصالی که طبقه متوسط گرفتارش شده می‌خندد؟ آیا این آرزوی پوسیده پدر، نشان از درماندگی نبوده است؟ اما در ادامه این بخش، تصویری است که باز هم مثل صحنه آغازین رمان تکرار شده و خنده توران است که باید فکر کرد آیا تکرار خوبی است؟ به نظر می‌رسد که این تکرار خیلی عجولانه به کار برده شده است و می‌توانست، صحنه‌ای همراه با سکوت، یا نه حداقل با یک دیالوگ بسیار موجز دیگر از سوی آبنوس و نگاه‌هایی از سوی توران شاهی همراه شود. زیرا باز هم خنده‌های توران، دوباره همان فضای پیشین را به ذهن متبادر کرده است. اما در یکی از صحنه‌های خوب رمان، هنگامی که باز هم واماندگی و درماندگی به سراغ راوی داستان می‌آید، جایی است که توران در جلوی بازجوی خود، در یک دوراهی می‌ماند و یک لحظه حس می‌کند که بازجویش انسان صادقی است و شاید تصمیم می‌گیرد که حتی جرم خود را مقابل شکنجه‌گران بازداشتگاه گردن بگیرد. اینجا، ما تورانی را می‌بینیم که همانند صحنه نخستین و خریدن حلقه، یک آن، می‌اندیشد و شاید هم می‌خواهد به هم‌حزبی‌هایش یک «نه!» بگوید: «... مفتون صداقتش شده بودم... » این مفتون صداقت، در زیر متن، حرف‌هایی ناگفته به همراه خود دارد و توران را از ایدئولوژی حزب برای یک لحظه هم که شده به کناری می‌نهد.

اما در همین صحنه‌ها در محل بازجویی، تلفیقی داریم از خنده‌های موحش توران و آبنوس که فضا را متوهم آلود می‌کند و ما در اینجا بر خلاف صحنه دوم خنده‌ها (که دلچسب نبودند)، دقیقا به لرزشی دیگر و ناگفته‌ای دیگر دست می‌یابیم: «... آبنوس حتی یک کلمه هم خرج‌شان نکرد. همان طور که سرش روی شانه‌هایش ول شده بود، آب دهان خون‌آلودش را تف کرد روی زمین. خندیدم.» صحنه‌ای خشن، که نهایتا خنده‌ای را برای توران همراه دارد. خنده‌ای دو سویه. از سویی، آبنوس ‌آش و لاش شده را می‌نگرد و از سویی برای زدودن لرزش‌هایی که هر دو نفرشان را فراگرفته است، تا بازجوی‌شان امجد را کوچک کنند.

رمان «اپرای مردان سبیل استالینی» سعی کرده تا با گردش بی‌وقفه صحنه‌ها و روایت‌های موازی، شتابزدگی‌ای ایجاد کند که طنز گزنده خود را به همراه داشته باشد. اما این طنز چه کارکردی دارد؟ به نظر می‌رسد که قصد نگارنده رمان، یک آیرونی از یک وضعیت رقت‌انگیز در یک دوره مخوف و ترسناک باشد. خنده‌های توران، همان گریه نکردن‌های اوست که در بخش نخست رمان به نام «بخت توران شاهی» نمود پیدا کرده است. باید گفت که دو روایت موازی در جاهایی بسیار موفق عمل کرده است. ولی در جاهایی دیگر، ما دچار تکرار در عبارت و هم سنخ بودن برخی از شخصیت‌های رمان می‌شویم که انگار بعضی آدم‌های این رمان، شدیدا به هم شبیه هستند و به همین علت است که گاهی روایت از تعلیق بازمی‌ماند. لیکن، طنز نویسنده پر تلاش رمان «حاجی علیان»، کارکرد خود را دارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...