ترس از مرگی که راوی به تنهایی... | شهرآرانیوز


خواندن آثار برجسته لئو تولستوی هر خواننده‌ای را به وجد می‌آورد. اگرچه کتاب‌های این نویسنده روسی در هر دوره زمانی متناسب با روحیات و ادراک نویسنده در آن زمان بوده است، اما مساله مرگ رشته‌ای پنهان و ظریف در تمام کتاب‌های اوست. عضوی جدا نشدنی که به ظرافت و تیزبینی در رمان‌های شاهکارش؛ همچون «جنگ‌وصلح» و «آنا کارنینا» به زیبایی به آن پرداخته است.

خلاصه رمان مرگ ایوان ایلیچ» [The death of Ivan Ilyich]

علاوه بر آثار درخشان او، تولستوی در داستان بلندی به نام «مرگ ایوان ایلیچ» [The death of Ivan Ilyich] به طور مجزا به بیان فلسفه مرگ می‌پردازد. بدون شک آگاهی از واقعیتِ مرگ، چیزیست که او در طی مراحل پرفراز و نشیب زندگی‌اش از کودکی تا جوانی گریبان‌گیرش بوده است؛ چرا که او شاهد مرگ مادر و پدرش در کودکی و از دست دادن خواهر و برادرهایش در نوجوانی و جوانی بوده، به همین دلیل، مسائل دردناکی از این قبیل او را به درکی عمیق از فلسفه مرگ رسانده است.

داستان بلند «مرگ ایوان ایلیچ»، با حجم کم‌اش فرصتی است برای شناختن جهان ادبی این نویسنده ی بزرگ. داستانی که با راوی دانای کل در همان فصل اول آغاز می‌شود. دیالوگی ساده که خبر از مرگ ایوان را می‌دهد: «آقایان! ایوان ایلیچ مُرد».

ایوان قاضی دادگاهی‌ است که حالا با رفتن او، اعضای دادگاه در پی تصاحب جایگاهش در فکر راهِ چاره‌اند. بی‌رحمی اعضای دادگاه ترحم خواننده را نسبت به ایوان برمی‌انگیزد. این درحالی است که در فصل دوم، داستان به گذشته برمی‌گردد و از شیرینی و روزمرگی زندگی ایوان می‌گوید. ایوان، قاضی موفقی است که کارهایش را حساب‌شده پیش می‌برد.

او مردی حریص است که با منطق مطلقش به دور از هیچ احساسی، در دادگاه قضاوت می‌کند. برای تجملات خانه و فرزندانش تلاش می‌کند و در آخر همین ظواهر، گریبان گیر او می‌شود. چرا که ایوان در حادثه‌ای بر اثر برخورد پهلویش به دستگیره پنجره خانه‌شان، رفته‌رفته احساس ناراحتی می‌کند. اتفاقی چندان ساده که هر کسی خیلی بزرگش نمی‌کند و می‌تواند سرسری از آن گذر کند. بنابراین بی‌توجهی او به دردش، ایوان را مبتلا به بیماری صعب‌العلاجی می‌کند. تولستوی که سعی دارد روح‌رنج کشیده ایوان را در اواخر عمر تربیت کند. معمای انتظارِ مرگ و ذره ذره تحلیل شدنش را در موقعیتی استثنایی قرار داده که این پرسش در ذهنش ایجاد شود که: «آیا او درست زندگی کرده است؟»

به طوری که در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «تمام آن‌چه تو برایش زندگی کرده‌ای و می‌کنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان می‌دارد.»
به همین دلیل این پرسش خواننده را به این وامی‌دارد که ایوان، قاضی خوش‌خلقی بوده که نه تنها در قضاوت، بلکه در زندگی پدری خوب بوده است. او حتی در نقش همسر هم چیزی کم نگذاشته است. پس چه چیز سبب شده تا ایوان را در اوج ناامیدی از پزشکان، همسرش و حتی فرزندانش در انتظار مرگ رنج بدهد و نتواند خودش را از آن رنج رهایی دهد؟

ایوان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند و اکنون فرصتی است که او اعتراف کند. جست‌وجو در زندگیِ گذشته و یافتن اهداف پوچِ زندگی: «برای پول دویدن، به ظواهر زندگی اهمیت بسیار دادن.»

پاسخ صریح به چنین پرسشی جز این نیست که ایوان هرگز به معنویات توجهی نداشته است. بنابراین رگه‌هایی از مسایل دینی در داستان‌های تولستوی پیداست.

از طرفی بی‌تفاوتی اطرافیان ایوان و در مقابلش ترس از مرگی که راوی به تنهایی به دوش می‌کشد و از فهماندن آن به دیگران عاجز است، نشان‌دهنده آن است که او باید با نگاهی به گذشته‌اش به باور پوچی گذران عمرش برسد. تا او به جای خالی معنویات، درست در لحظه مرگش دست یابد و به آن اعتراف کند. اعتراف به اشتباه زیستن و به قضاوت نشستن اعمال خود، سبب تعلیق در داستان شده است.

به همین دلیل سنجه درست یا غلط زندگی برای تولستوی در این کتاب «مرگ و رویارویی با آن» است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «در جایی که خیال می‌کردم دارم بالا می‌روم، تو نگو از تپه دارم پایین می‌آیم. و راستی‌راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می‌رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می‌گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی‌ام غلط بوده باشد؟»

نویسنده در این کتاب به سادگی توانسته فطرت انسانی و بیداری وجدان را نشان دهد. فطرتی که ترس از مرگ را در نظرش بی‌اهمیت می‌کند تا به آن جایی که در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«این‌ها همه برای او در یک لحظه روی داده بود. معنای این لحظه دیگر عوض نشد. اما برای اطرافیان احتضار او دو ساعت دیگر ادامه داشت. در سینه‌اش چیزی صدا می‌کرد. پیکر نحیفش متشنج بود. بعد صدای درون سینه و ناله‌هایش رفته رفته آهسته‌تر شد. یکی بالای سرش گفت: تمام کرد! ایوان ایلیچ گفته او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.» نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...