مارکسی دیگر | الف


چه دلیلی دارد که اثری مارکسیستی درباره‌ی «مکتب بوداپست» خوانده شود؟ واضح است که فقط علاقمندان به مارکسیسم این کتاب را مطالعه می‌کنند. اما حتی آنان نیز با این سؤال روبه‌رو می‌شوند. برای این دسته از خوانندگان این مسئله مطرح می‌شود که با وجود کتاب‌های مارکسیستی دیگر و خواندن‌شان، چه جایی برای این یکی باقی می‌ماند؟

خلاصه کتاب مکتب بوداپست و گزیدۀ آثار شاگردانش جورج لوکاچ

سیدنی هوک، فیلسوف آمریکایی، که خود مارکسیست نبود سخنی دارد که می‌توان آن را به‌عنوان پاسخی اولیه مطرح کرد. او می‌نویسد: «مارکسیسم مثل مسیحیت واژه‌ای است که معرّف خانواده‌ای از آموزه‌هاست که به بنیانگذاری نسبت داده می‌شود که قاعدتاً نمی‌توانست بر همه‌ی آن‌ها صحّه بگذارد، چون برخی از این آموزه‌ها تضادّ مستقیم و آشکاری با هم دارند. در نتیجه، هر گزارشی که مدّعی به جا آوردن حق مارکسیسم باشد، بایستی گزارشی فراتر از اندیشه‌های مارکس باشد، حتی اگر نقطه‌ی عزیمتش اندیشه‌های کارل مارکس باشد. آن‌چه در مورد مارکسیسم در مقام مجموعه‌ای از اندیشه‌ها چشمگیر است این است که مارکسیسم علی‌رغم نقدهای هولناک و بعضاً قاطعی که بر ادعاها و صورت‌بندی‌های آن وارد می‌آید، دائماً از نو احیا می‌شود. به همین دلیل و نیز دلایلی دیگر، نمی‌توان مارکسیسم را مجموعه‌ی خالصی از اندیشه‌های علمی دانست که برای آن طراحی شده است که «قانون اقتصادی حرکت جامعه‌ی مدرن را عیان سازد»، و همه‌ی تحولات فرهنگی وسیاسی را بر اساس آن توضیح دهد.»

مکتب بوداپست مصداق بارز چنین مطلبی است؛ مکتبی که با بسیاری از دیگر انواع مارکسیسم تفاوت جدی دارد. اما این مکتب از کی و کجا متولد شد؟ برای این منظور خوب است که خاطره‌ای از مارکسیست فقید، جناب آقای دکتر منوچهر آشتیانی، نقل کنم. او حوالی سال 1965 از آلمان شرقی سفری کوتاه به مجارستان داشت تا در بوداپست دیداری خصوصی با جرج لوکاچ داشته باشد. عین عبارت‌های او را بخوانیم:

«حدود 12 ساعت آن‌جا بودیم تا وقت ملاقات ما هم رسید. من بودم و یک آقایی از کره‌ی جنوبی، دوتا آلمانی و یک آقای دیگر که خاطرم نیست لهستانی بود یا سوئدی به ما اضافه شدند... مقاله‌ای از لوکاچ منتشر شده بود که مستمسک ما برای آغاز بحث با او بود... راجع به خود مارکسیسم-لنینیسم که ما اصلاً جسارت بحث نداشتیم، بس که سطح مباحث او بالا بود... آن‌جا به لوکاچ گفتیم ما به‌عنوان مارکسیست‌های شرقی سؤالاتی داریم. من گفتم این احساس را دارم که ما با یک فروریزی در زمینه‌ی مارکسیسم در سطح جهانی روبه‌رو هستیم که به نظرم علتش کم‌کاری تئوریتیکی و عدم مرتبط ساختن تئوری و پراکسیس است. استنباط من این است که سوسیالیسم در حال فروریزی است... که ما داریم این فروپاشی را تماشا می‌کنیم بدون این‌که کاری صورت دهیم. هم به خاطر ضعف نظری و ضعف عملی و هم عدم تبادل نظر بین تجربه‌های مختلف جهانی که ببینیم مثلاً در برزیل، شیلی، پرو... چه می‌کنند. آن آقای کره‌ای هم تقریباً همین سؤالات را پرسید. اما آن یکی که نمی‌دانم لهستانی بود یا سوئدی، سؤالات منسجم و دقیقی پرسید راجع به این‌که آیا سندیکا طبقه است یا نه؛ چه نقشی در ارتباط با طبقات و اقشار اجتماعی دارد و از این قبیل... سؤالات ما که تمام شد، لوکاچ شروع کرد خیلی پخته و متین شرح داد که سابقه‌ی مارکسیسم چه بوده و چه تندروی‌ها و کندروی‌هایی در آن رخ داده. در پایان هم وقتی صحبت‌هایش تمام شد و ما داشتیم می‌رفتیم، گفت من می‌خواهم به شما جوان‌ها یک چیزی بگویم و آن این‌که ما به یک مارکس جدید نیاز داریم ولی نمی‌گویم که تئوریسین‌های مارکسیست بنشینند و تولید تئوری کنند. تمام رهبران احزاب کمونیستی دور هم بنشینند دو سه ماه و ببینند کجاها باید تجدیدنظر کرد بدون این‌که بنیادها از بین برود. کجاها باید نوسازی کرد، و از این قبیل. اولین بار بود که ما این را می‌شنیدیم.» (1)

بله؛ نشنیده بودند، اما چند سالی می‌شد که نطفه‌ی این مارکسیسم جدید بسته شده بود که بعدها به مکتب بوداپست شهرت یافت. اما ویژگی این مکتب چیست؟ جرج لوکاچ در این زمینه می‌گوید که در این مکتب تلاش شده تا ساختارها و دگرگونی‌های ساختاری فرایندی تاریخی-هستی‌شناختی به شیوه‌ای انضمامی و واقعی روشن شود، و این‌ها مسائلی است که درک درست‌شان عزیمت‌گاه هر روش مارکسیستی‌ای است. به عبارت دیگر، لوکاچ بر این باور بود که مارکسیسم درست زمانه همین مکتب است. علاوه بر این، ایمان داشت که فلسفه‌ی واقعی آینده را نیز باید در آموزه‌های همین مکتب جست.

سردمدار این مکتب هم خود جرج لوکاچ بود؛ مابقی شاگردان و دوستان و همکاران او بودند که بعدها اسم‌ورسمی به هم زدند و شهرت جهانی پیدا کردند؛ کسانی همچون اگنس هلر، جرج مارکوش، میهای وایدا، فرانس فهر، میکلوش هاراستی، رافیش هایدو، سرژ فرانکل، دانیل مارتن، ماریا مارکوش، آندراش هگدوش. آوردن نام اینان نه از باب شهرت‌شان است؛ برعکس، برای معرفی آن‌هاست. در ایران، این افراد حتی برای بیشتر مارکسیست‌ها نیز ناشناخته هستند. علت ترجمه‌ی این کتاب نیز همین است.

کتاب از دو بخش کلی تشکیل شده است. بخش اول، شامل دو مقاله و یک نامه، کلیت فکری و مهمترین اندیشمندان مکتب بوداپست را معرفی می‌کند. بخش دوم گلچینی از هفت نوشته‌ی مختلف را در خود جای داده که همگی به قلم شاگردان مکتب بوداپست است. عنوان جالب بعضی از آن‌ها مسئله و مضمون‌شان را نشان می‌دهد: «چپ نوین مجار: جامعه‌شناسی و انقلاب»، «نظریه و عمل از دیدگاه نیازهای انسانی»،«وقت آزاد و تقسیم کار»، «خطاهای چه‌گوارا» و «انقلاب یا هر ج‌ومرج؟» در این مقالات هم با روش خاص نویسندگان این مکتب آشنا می‌شویم و هم با نظریات متفاوتی که ارائه کرده‌اند.

پی‌نوشت:
(1) پرسیدن و جنگیدن (گفت‌وگو با دکتر منوچهر آشتیانی درباره‌ی تاریخ معاصر و علوم انسانی در ایران)، رضا نساجی، نشر نی، صفحه‌ی 268 تا 271.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...