تاریخ‌نگاری زنانه‌ جنگ و پساجنگ در ویتنام | آرمان ملی


روایت «لالایی» [Ru] به قلم کیم توی [Kim Thúy]، نویسنده‌ ویتنامی‌الاصل ساکن کانادا، روایتی داستان‌وار و متفاوت از واقعه‌ تاریخی جنگ ویتنام و تحرکات کمونیست‌ها و صعوبت مهاجرت از وطن است که گاهی با نگاه یک کودک، گاهی با زبان یک مادر و عمدتا از زبان یک انسان در جست وجوی صلح و امید و نشاط روایت می‌شود.

خلاصه رمان لالایی» [Ru] به قلم کیم توی [Kim Thúy]

کیم‌توی در حالی از جنگ می‌نویسد که گویی همانند مادرش به آن جمله‌ای ایمان دارد که می‌گوید: «زندگی جنگی است که غم و غصه در آن باعث شکست می‌شود.» و از همین منظر است که حتی وقتی که دارد از اشغال خانه از سوی کمونیست‌ها حرف می‌زند، از توصیف زیبایی‌های خانه که منظره‌ای زنانه دارد از حیات انسان در روزهای صلح، عبور نمی‌کند: «مقامات کمونیستی جدید آمدند تا نیمه‌ دیگر خانه را نیز که ما در آن ساکن بودیم تخلیه کنند و در واقع ما را بیرون کنند... والدینم بیرون از خانه بودند، بنابراین بازرس‌ها منتظر آن‌ها ماندند. روی لبه‌ مبل‌های خراطی‌شده با پشتی صاف نشسته بودند بدون آنکه حتی یک بار قلاب‌بافی‌های زیبایی که روی دسته‌ مبل‌ها بود را لمس کنند.» گویی نویسنده با این نوشتار تلویحا می‌خواهد بگوید که دیدن ظرایف زندگی‌است که آدم‌ها را در مسیر جنگ و صلح از همدیگر متمایز می‌کند یکی زندگی را می‌بیند و آن دیگری غنیمت جنگی را.

بعدها کیم‌توی از روزهای مهاجرت و آوارگی هم تصویر بهتری در کتابش می‌سازد وقتی که هر روز سر کلاس یک معلم می‌نشسته است تا زبان انگلیسی بیاموزد: «همه‌ ما هر روز در کلاس‌ها حاضر می‌شدیم چون او می‌توانست ما را به آسمان‌ها ببرد و افق‌های تازه‌ای را نشانمان بدهد. او ما را از سوراخ‌های بدبوی مملو از مدفوع دوهزار ساکن اردوگاه دور می‌کرد.» چنانچه پیداست نویسنده در کنار آن نگاه قدرشناسانه‌ خود نسبت به هرچیزی که در بحران جنگ و جلای وطن می‌توانسته است تسلا‌بخش باشد، از ثبت واقعیت‌های زمخت تاریخ اجتماعی جنگ و مهاجرت نیز در روایت خود غفلت نمی‌ورزد. در ادامه یکی از تاریخنگاری‌های بدیع دیگر را در روایت کیم‌توی می‌توان به تماشا نشست و آن هم تصویر دل‌انگیز و باز هم متفاوتی‌است که از چالش همزیستی بومیان و مهاجران در داستان‌واره‌ خود ثبت می‌کند، آنجا که از یک دختر بومی به نام یوهانه حرف می‌زند: «با اینکه من کلاهی پشمی با لوگوی مک‌دونالد سر می‌کردم تا بعد از مدرسه در مزارع اطراف شهر کار کنم، آن دختر باز هم مرا دوست داشت. یوهانه می‌خواست سال بعد با او به دبیرستان خصوصی بروم. با این حال می‌دانست من هر بعدازظهر در حیاط مدرسه منتظر کامیون کشاورزان می‌مانم تا ما را برای کار غیرقانونی در زمین‌هایشان ببرند و چند دلاری در عوض گونی‌های لوبیایی که می‌چیدیم به ما بدهند. با اینکه من لباسی می‌پوشیدم که در حراجی به مبلغ 88سنت خریداری شده بود و سوراخی در نزدیکی یکی از درزهایش داشت، اما یوهانه مرا به سینما می‌برد.» و نویسنده در واقع با چنین توصیفات ریزبینانه‌ای بخش‌های مغفول و ناگفته‌ای از تاریخ را در کتابش ثبت و ضبط کرده است چنانچه چنین دغدغه‌ای را حتی در گفت وگو با فرزندانش هم داشته است: «من برای پاسکال این داستان‌ها را تعریف می‌کنم تا خاطره‌ بخش‌هایی از تاریخ را که هیچ‌وقت در هیچ مدرسه‌ای آموزش داده نمی‌شود، زنده نگه دارم.»

نویسنده در جای دیگر هم باز به اهمیت تاریخ اشاره می‌کند: «یادم می‌آید که بعضی از دانش‌آموزان در دبیرستان در مورد کلاس‌های اجباری تاریخ اعتراض می‌کردند. جوان بودیم و نمی‌فهمیدیم این درس امتیازی بود که فقط کشورها در زمان صلح می‌توانستند داشته باشند. در غیر این صورت، مردم آن‌قدر درگیر تلاش برای زنده ماندن روزانه بودند که نمی‌توانستند زمانی را به نوشتن تاریخ دسته‌جمعی خود اختصاص دهند.» و این تاریخ در زمان جنگ را فقط نویسندگانی همچون کیم توی می‌توانند به آیندگان بسپارند، نویسندگانی که در تاریخ نظامی و سیاسی سرزمین‌ها فقط مردان جنگاور را نمی‌دیدند، آنها امید، زندگی و زنان را هم می‌دیدند: «ما اغلب فراموش می‌کنیم زنانی بودند که ویتنام را روی دوش‌شان حمل می‌کردند؛ همان‌طور که شوهرها و پسرهایشان سلاح‌ها را روی دوش خود حمل می‌کردند. ما آن‌ها را فراموش می‌کنیم، چون آنها زیر کلاه‌های حصیری‌شان به آسمان نگاه نمی‌کنند. آن‌ها فقط منتظر می‌مانند تا خورشید غروب کند و بتوانند به جای خوابیدن بیهوش شوند. اگر مجبور می‌شدند زمانی را منتظر شوند تا خواب به سراغ‌شان بیاید در کابوس منفجر شدن پسرهای‌شان غرق می‌شدند و یا بدن‌های همسرانشان، در حالی که روی رودخانه شناور بودند، در برابر چشم‌هایشان مجسم می‌شد.» زنانی که نه تنها پاسدار سرزمین که پاسداران فرهنگ بومی هم بوده‌اند به رنج وقتی که می‌کوشیدند عطر نیلوفرهای آبی را بنا بر سنتی کهن بر تن بسته‌های چای بنشانند: «آنجا همیشه دو سه زن با پشت‌های خمیده و دست‌های لرزان روی قایق گرد کوچکی می‌نشستند و از چوبی برای حرکت دادن قایق استفاده می‌کردند تا بتوانند بسته‌های چای را درون غنچه‌های بازشده‌ نیلوفر قرار دهند. آنها فردای آن روز برمی‌گشتند تا بسته‌های چای را یکی‌یکی قبل از پژمرده شدن گلبرگ‌ها و بعد از اینکه برگ‌های چای عطر مادگی گل را در طول شب به خود گرفتند، جمع کنند. آن‌ها به من گفتند هرکدام از آن برگ‌های چای روح گل‌های نیلوفر را که عمر کوتاهی دارند در خود حفظ می‌کنند.» و این زنان همان زنانی هستند که وقتی هم در جنگ می‌مردند، وقتی هم که به آنها شلیک می‌شد، همچنان زندگی‌بخش بودند: «یک روز زنی تکه‌تکه شد در حالی که دورتادورش را شکوفه‌های پرپرشده‌ زردی پوشانده بود. حتما در حال رفتن به بازار برای فروش سبزیجاتش بود.»

درحالیکه این زنان هرگز در تواریخ رسمی نیامدند و حتی وقتی تاریخ به درس‌های دیگر حتی ریاضیات هم رسوخ کرد باز هم سخنی از جانفشانی زنان نبود: «دیگر ریاضی را با جمع و تفریق کردن موز و آناناس یاد نمی‌گرفتیم. کلاس‌ها تبدیل به میدان جنگ شده بود؛ ضرب و تقسیم را با مرده‌ها، زخمی‌ها و سربازان زندانی‌شده، پیروزی‌های میهن‌پرستانه و رنگ و لعاب‌دار یاد می‌گرفتیم.» و فقط یک زن قصه‌گوست که می‌تواند راوی ناگفته‌های زنانه‌ای از تاریخ نظامی و سیاسی یک سرزمین باشد، و چه خوب است اگر که یکی از همین ناگفته‌های تاریخنگارانه، حسن‌ختام این یادداشت بشود بر کتابی که در 136 صفحه و در سال 95 از سوی نشر کوله‌پشتی به بازار کتاب آمده است: «دختران مدرسه‌ای که در آئودای‌های سفیدشان از مدرسه مانند پروانه‌هایی در بهار خارج می‌شدند، توجه سربازانی را که از شمال به سایگون آمده بودند به خود جلب می‌کردند. برای همین هم به سرعت پوشیدن آئودای را ممنوع کردند. پوشیدن آئودای ممنوع شد چون آن را توهینی به قهرمانی و شجاعت زنانی می‌دانستند که عکس‌شان با کلاه‌های نظامی سبزرنگ و بازوهای تنومند روی بیلبوردها در گوشه و کنار هر خیابانی دیده می‌شد.»

پاورقی:
آئودای: پیراهن سنتی زنان ویتنام
سایگون: یکی از مهم‌ترین و بزرگترین شهرهای ویتنام

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...