تجدید ‌‌نظر | اعتماد


به تازگی کتاب آدام گرنت[Adam Grant] «دوباره فکر کن: قدرت دانستن آنچه نمی‌دانید» (2021)[Think again : the power of knowing what you don't know] را خواندم. البته بار دوم بود که آن را می‌خواندم. کتاب خوشخوانی است و همه کتاب تقریبا حول محور یک نکته اساسی می‌گردد: ما اشتباه می‌کنیم و هیچ راهی برای حذف کامل این اشتباهات وجود ندارد. تنها کاری که می‌توانیم بکنیم آن است که مرتب افکار و باورهای خود را وارسی و در صورت لزوم در آنها تجدیدنظر کنیم.

دوباره فکر کن (قدرت شناختن آنچه نمی‌دانید)»  [Think again : the power of knowing what you don't know] اثر آدام گرنت [Adam Grant

به نظر ساده می‌آید، اما چه بسا دشوارترین کار همین باشد. ما به لحاظ روانی و عاطفی چنان به افکار خود وابسته می‌شویم که حتی پس از آنکه شواهد متعددی بر نادرستی آنها کشف کردیم، باز در اعتبار این شواهد شک می‌کنیم، نه در افکار مقبول و جا افتاده خودمان. گرنت ایده قشنگی پیشنهاد می‌کند: مانند دانشمندان فکر کنید و همواره باورهای خود را در پرتو شواهد تازه بسنجید. گفتنش آسان است و اجرایش دشوار و برای کسانی ناممکن.

یادم افتاد که اوایل انقلاب یکی از فحش‌های خیلی شیک تعبیر «ریویزیونیست» یا «تجدیدنظر طلب» بود. چقدر هم از تکرار این اصطلاح لذت می‌بردیم! این تعبیر از سنت مارکسیستی وارد فضای سیاسی آن زمان شده بود و هنگامی که می‌خواستند درباره یکی از مارکسیست‌های معروف - مثلا برنشتاین - قضاوت کنند، کافی بود بگویند که او «ریویزیونیست» بود. یعنی کسی بود که در اصول و مسلمات اولیه مارکسیسم دست به تجدیدنظر زد. همین کافی بود تا او بی‌اعتبار شود. در واقع، ریویزیونیست معادل تعبیر «مرتد» خودمان بود. حتی یادم هست که گاه این تعبیر را کمابیش به شوخی و جدی از کسانی درباره همین تجدیدنظرطلبان می‌شنیدم. فراموش نکنیم که ریویزیونیست همان «Revisionist» خودمان است و ریویزیونیسم «Revisionism» یعنی بازنگری.

از فضای سیاسی آن زمان که بگذریم، اصولا ما نه‌تنها از تجدیدنظر خوش‌مان نمی‌آید و از آن دوری می‌کنیم، حتی اگر ببینیم کسی دست به تجدیدنظر زده است، جا می‌خوریم. اگر کسی زمانی برای مثال، گفته باشد فیلم قیصر یا گنج قارون خیلی فیلم‌های خوبی هستند و بعد از چند سال او را ببینیم و این دفعه از او بشنویم که این دو فیلم، آثاری نپخته و مغایر آرمان‌های جامعه مدنی است، اولین واکنش ما نه بررسی دلایل او، بلکه آن است که بگوییم تو خودت قبلا خلاف این را می‌گفتی! یعنی ترجیح می‌دهیم کسی باورهای خودش را - گرچه غلط باشد - حفظ کند تا آنکه آنها را تغییر بدهد.

اما چرا این طور است؟ شاید به دلیل آنکه حوصله فکر کردن و تحمل ابهام و دگرگونی را نداریم. دوست داریم مسائل را یک‌بار برای همیشه حل و روایت یکسانی از افراد یا مسائل در ذهن خود حک کنیم. اگر کسی مثلا تقی‌زاده، زمانی گفت که باید سر تا پا فرنگی بشویم، همین روایت را از او در ذهن ثبت خواهیم کرد و حتی اگر بعدها او سخن خود را اصلاح کرده باشد و بدان قیدی زده باشد، باز دل‌مان می‌خواهد همان روایت سرراست اولیه را داشته باشیم. این نوع برخورد، خیلی آسان‌تر است تا آنکه همواره نسبت به باورهای خودمان مردد باشیم و بخواهیم هفته‌ای یا ماهی یک بار دست به خانه‌تکانی ذهن‌مان بزنیم و باورهای دقیق‌تری را جایگزین باورهای محبوب، اما غلط قبلی کنیم.

یک لطیفه بی‌مزه و قدیمی شاید این نکته را آشکارتر کند. روزی در اتوبوسی، کسی از بغل‌دستی‌اش ساعت را پرسید. او هم گفت که ساعت یک است. کمی بعد دوباره پرسید و او پاسخ داد: یک و ربع. باز کمی گذشت و او دوباره پرسید و این دفعه پاسخ گرفت: یک و نیم است. آن بنده خدای پرسشگر با حالتی عصبی گفت: «بالاخره ساعت چند است؟»

خیلی از ماها آرامش روان‌مان را مدیون ایستادگی در برابر تجدیدنظر می‌دانیم تا همراهی با آن. با این همه، شاید لازم باشد بر این آرامش روانی ناسالم غلبه کنیم و بیاموزیم دست به تجدیدنظر در افکار خودمان بزنیم و آن را عادت بنیادین خود کنیم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...