آن سوی مریخ | آرمان ملی


نمایشنامه‌ «بدرود» [Au revoir] اثر آنتوان ژکو [Antoine Jaccoud]، نویسنده و نمایشنامه‌نویس فرانسوی که همچون اسلاف و پیشینیانش از ساده‌ترین سوژه‌های زندگی با هنر تعلیق و تخیل مخاطب را در سفری دور و دراز با خود همراه می‌سازد و پس و پیش این سفر هول‌آور آدمی را با عمق روان خویشتنش رو‌در‌رو می‌کند.

نمایشنامه‌ «بدرود» [Au revoir] اثر آنتوان ژکو [Antoine Jaccoud]

بدرود مونولوگ‌نویسی پر رمز ورازی‌ است که سر در بستر ناخودآگاه انسان پریشان احوال قرن پیش‌رو دارد، انسانی که در لابه‌‌لای سرعت، تکنولوژی و در نهایت سبقت به قصد جا نماندن خود را به خودفراموشی سکرآور و زننده‌ای عادت داده است، روایتی تو در تو از تضاد و تفاهم رابطه‌هایی قراردادی، هم‌خونی، اجتماعی و در یک نگاه مثلا انسانی. قهرمان داستان با سبک و سیاقی کاملا امروزی و به دور از تکلف‌های رایج زندگی مدرن با دو فرزندش به گفت‌وگویی صریح و بی‌پرده نشسته است: «اگر همه‌چیز طبق روال پیش رود/ اگر آن سیاره رشد کند و جامعه‌ای واقعی شکل بگیرد/ همان‌طور که در برنامه ریزی‌ها آمده و به تدریج نیز ساخته می‌شود/ در این صورت پسرهایم می‌خواهند بازگردند؟»

پدر همچنان‌که پسران را به سفر ترغیب و تشویق می‌کند نگران است به سبک و سیاق همه‌ پدران، سفر برای او تعریفی دیگر گونه از تعریف‌های دیگر آدم‌ها از آن دارد چرا که خوب می‌داند که زمین دیگر جای خوبی برای زیستن نیست، می‌داند که عدالت در زمین یافت شدنی نیست، می‌داند برای انسان بودن سفر شرط لازم است و برای ماندن، شرط کافی اما او نمی‌‌خواهد پسرانش به راهی بروند که به تقلید و تکرار او از پدرش آموخت و رفت، رفتنش از جنس دیگری بود، رفتنی با هزار و یک نگاه به عقب، دلواپس گذشته بودن‌ها، همیشه آدمی را از مسیر باز می‌دارد، از اصل از هدف‌، او رفت اما نشد آنچه که باید می‌شد، پدر عزمش در رفتن پسرانش جزم‌تر از خود آنان است، نگاهی ابرانسانی، ماورای خواستن‌ها، این نگاه و این خواست از جانب نسلی که کمتر نسل بعد از خود را می‌فهمند و یا حتی می‌توان گفت که نمی‌فهمند، بی‌ترید تحسین‌آمیز است. اینجا ما با تعلیقی معنادار از جانب نویسنده رو‌به‌روهستیم، تعلیقی کشدار، رمزآلود با نشانه‌گذاری، محتوی شکلی دیگر به خود می‌گیرد و مخاطب حالا دارد روی صندلی تماشاخانه کم‌کم به میخ‌های زیرینش خو‌می‌گیرد، آخر چرا، چطور و چگونه می‌شود پیش بروی و به پیش رفتن بخوانی و باز دغدغه‌مند راه باشی، مگر خودت نمی‌دانی مقصد کجاست، جایی دور از دسترس بشر، دور از این همه دئانت و پلشتی و تباهی، جایی که می‌توان به عدالت، انسانیت، آزادی و برابری‌اش دل بست.

دلمشغولی‌ها و دل نگرانی‌های پدرانه اما هم چنان همراهند و گیج کننده، حالا تماشاچی دارد همذات‌پنداری می‌کند با پدر، خاصیت هنر شاید این است که کنار دردمندان بنشیند، نمی‌توان بی‌تفاوت از این همه بی‌ترحم گذشت: «می‌ترسم آنجا هیچ بویی نباشد/ مریخ عاری از بو باشد/ فرزندانم باید به آنجا عادت کنند. حالا و در پرده‌ای دیگر سفر پیش از آنکه پدر بخواهد و یا در روند شکل‌گیری ذهنی‌اش دخالتی داشته باشد، صورت گرفته و مسافران رفته‌اند، بی‌خداحافظ گفتن‌ها، بی‌دغدغه، اما چرا، مگر این‌ها از زمره‌ خلف‌های روی زمین نبودند دوتایی‌شان، مگر مایه‌ فخر و مباهات پدر نبودند، اصلا چه کسی گفت بروید، چرا؟ «فرزندانم کجا هستید؟/ لابد خیلی بدجنس شده‌اید که پدر را تنها‌گذاردید ورفتید، بی‌من!.»

«بدرود» در دقیقه‌هایی به‌شدت لعنتی و دیرگذر مخاطب و تماشاچی را می‌کشد درست شبیه «در انتظار گودو»ی بکت، آنجا که دو قهرمان قصه دارند از ترس و غروب وهم‌آلود و شبی که در راهست به خود می‌لرزند و آنکه باید می‌آمد، نیامد، اما همین کشداری و کشندگی در لایه‌های زیرین خود حامل معناهایی هستند دوگانه و گاه چندگانه. معناهایی که پیام اصلی نویسنده به جامعه‌ رو به زوال قرن است و دیگر هیچ. معناهایی که ما عادت داریم به نفهمیدن‌شان، ندیدشان، چراکه ادبیات را در لایه‌های بیرونی‌اش شناخته‌ایم، شرط تنها: التذاذ! در «بدرود» با همه‌ تک گویی‌ها، نبودن دکوپاژهای جذاب و مسحورکننده، ساده‌گویی‌ها و کشداری برخی از دقیقه‌هاش آنقدر معنا و مفهوم فلسفی، روانشناختی، تاریخی، جامعه‌شناختی و در یک کلام انسان شناسی نهفته است که برای اهل نظر، همان یک اشارت کافی است. کتابی لاغر با هزار یک مضمون که نوشتنش چاقی بسیار می‌طلبد و درازی فرصت. سخن در این باب بسیار است و فرصت کوتاه و نقد و نظر بیشترِ َآن فرصتی دیگر می‌خواهد، شاید بعد از به نمایش درآمدنش. این نمایشنامه‌ خواندنی و دیدنی را با ترجمه‌ روان و یکدست سعیده سید کابلی، نشر ناهونته به بازار نشر آورده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...