شبیه حضرت عباس (علیه‌السلام) | ایبنا


اسفندماه 1392 در کنار ده‌ها یاداداشت دیگر در کتاب حبیب (ویژه سیزدهمین دوره جشنواره کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور)، یادداشتی از محمدحسن حسینی بر کتاب «گرگ سالی» زنده‌یاد امیرحسین فردی به چاپ رسید که به دلیل تقارن پنجم مهرماه، زادروز امیرحسین فردی با اربعین حسینی، این یادداشت پیشکش نگاه عاشقان اباعبدالله و خاندان پاکش می‌شود.

گرگ‌سالی» زنده‌یاد امیرحسین فردی

«این چند جمله را نذر حضرت ابالفضل (ع) می‌کنم که این روزها علم وفایش همه‌جا بلند است. ابالفضلی که سبلانی‌های همسایه‌ امیرخان مهربان همه چیزشان را حاضرند قربان یک گوشه چشمش کنند و در ورودی شهرشان نوشته‌اند: «به شهر عاشقان ابالفضل خوش آمدید.» ابالفضل که غیرت مظلوم کربلاست، غیرتی وفادار. کوه‌هزار چشمه ایمانی که در کربلا، چالاک از حرارت مواج رقص مرگ، بین فرات و خیمه در سعی آب بود.

همان که کنار درکش کوه از کمر شکست. همان که چشم خون‌آلودش نگران خیمه‌ها و غارت اشقیا بود. همان که یارانش بعد از شهادت، شمشیر شکسته و زره‌ هزار تکه و سپر قطعه قطعه و عَلَم پر تیر و نیزه‌اش را کوچه به کوچه می‌گردانند تا نمادی برای علم‌گردانی جوانان بنی‌هاشم در تاریخ باشد. همان راز رشیدی ـ که به تعبیر استاد فقیدم سیدحسن حسینی ـ روزی فرات بر لبش آورد و ساعتی بعد در باران متواتر فولاد تکه‌تکه شد و باد او را با مشام خیمه‌گاه در میان نهاد. همان که نامش زبانزد آسمان‌هاست و پیمان برادریش با جبل‌النور چون آیه‌های جهاد محکم است.

اسماعیل امیرخان شبیه عباس است. یک شبیه با خصوصیات کاملا متضاد، نه قامت رشید دارد، نه اسب قوی هیکل و نه عَلَم بلند و شمشیر بران و نه خون حیدری در رگ. امیرخان این مراعات‌النظیر شگفت، این همانندی ظرافت و شجاعت را در یک چیز مشترک گره زده، که همانان مظلومیت است. اسماعیل نمی‌تواند پرواز نوجوان را از زیر کتک‌های پدر خشن، فقیر و گرفتار سنت‌ها برهاند. شاهد مرگ زن رنج‌کشیده روستایی به دست سرخان کدخدای ظالم ده است. سونا به اسارت استوار می‌رود. روحانی تبعیدی ده را جلوی چشمش کشان‌کشان می‌برند و دندان بر جگر می‌فشارد و ساکت است. ساکت هم نیست، کاری از دستش برنمی‌آید. دستش کوتاه است.

اسماعیل یک انقلابی، یک شورشی نیست که اسلحه استوار را از کمرش بقاپد و سوار بر اسب، یارانی را دور خودش جمع ‌کند و به تعبیر برخی دوستان، کنش انقلابی داشته باشد تا امیرخان بعدها بتواند از این منظر گرگ‌سالی را در گروه رمان‌های انقلاب وارد کند. خیر، اسماعیل سالک است. سلوک او از شهر به روستان و باز از روستا به شهر و لابد در جلدهای ننوشته کتاب ـ که دریغا امیرخان فرصتش را نیافت ـ باید به قاف واقعه می‌انجامید. اسماعیل هنوز اندر خم یک کوچه است و تجربه می‌اندوزد. او شاگرد طبیعت است. از عرفان بنفشه و زنبق و مه و کوه به سایه و هس‌هس تهدید گرگ می‌رسد. او عاشق است، اما عشق اسماعیل گم است. عشق او تنها یک صد است. آنیما و کهن الگوی او یک حنجره موهوم است که در اندرون این سالک خسته‌دل در خروش و در غوغاست و از او می‌پرسد: «تو کیستی؟»

صدایی که در اواخر داستان به نوحه ابالفضل تبدیل می‌شود. آری او نوحه ابالفضل است. نوحه‌خوان نیست. اشک ماتم حسین این زخمت تاریخی تاریخ زخمی شیعه است. اسماعیل دانش‌آموز مدرسه خودشناسی است. خود را در جست‌وجوی منِ گم شده‌اش به آب و آتش می‌زند. اسماعیل خود نماد یک نسل قربانی است. امیرخان از زبان یک مداح در داستان هم می‌گوید که: من نه مداحم، نه مداحی بلدم.
نیامده‌ام شما را بگریانم. آمده‌ام خودم گریه کنم. امیرخان، گرگ‌سالی را نوشته که خودش گریه کند. گریه بر مظلومیت یاران سیدالشهدا (علیهم‌السلام). شاید برای همین است که هیچ تذکری را در اینکه چرا عشق اول اسماعیل در جلد دوم گم می‌شود ـ و چراهای دیگر پاسخ‌شان را می‌دانست و یا نمی‌خواست یا نمی‌توانست کاری کند ـ برنتافت.

امیرخان مهربان ما اهل شمشیر از رو بستن نبود. اگر هم می‌بست از روی ریا نمی‌بست. اهل مدارا و صبر بود. بی‌صدا بود. مثل یک ترنم دور در میان مه شبانگاهی سبلان. مثل یک نوحه زیر لب.

امسال ظهر عاشورا که همه یاران قدیم مسجد جوادالائمه (ع) زیر سقف نماز جمع شده بودند، جای او خالی بود. در دسته سینه‌زنی از مسجد جوادالائمه تا چهارده معصوم کنارمان نبود. این اواخر حالش خوش نبود. بی‌قرار رفتن بود. خودش هم این اواخر می‌گفت توان و بنیه تغییرات پیشنهادی دوستان در کتابش را ندارد. او سخت‌ نگران بود. می‌شنید چطور گرگ‌ها در میان نیزارها که نمادی از نیزه‌های اشقیا شاید باشد هس هس می‌کنند و منتظرند عَلَم ابالفضل و حسین (ع) سرنگون شود تا عترت و عصمت و معصومیت و مظلومیت را غارت کنند. درود بر روان پاک او و دیگر یاران و عزاداران کربلا باد. درود!»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...