فرشاد رضایی | هفت صبح


رمانی بود با عنوان «دنیا رو پشت سر بذار» [Leave the world behind] از نویسنده‌ای که نمی‌شناختم. نام مترجم هم آشنا نبود. با این حال طرح جلد کتاب با آهویی تنها در حاشیه شهر، نظرم را جلب کرد. بعد خواندم که نویسنده‌اش، رومان علام [Rumaan Alam] آمریکایی است. هرچند عنوان «علام» (آن هم با عین) کمی عجیب به نظر می‌رسید. در نهایت رمان را از نمایشگاه کتاب تهیه کردم و همان صفحات اول متوجه شدم با ترجمه‌ای بسیار دقیق مواجهم.

خلاصه کتاب دنیا رو پشت سر بذار» [Leave the world behind]  رومان علام [Rumaan Alam]

البته طبیعتا به متن اصلی دسترسی نداشتم که این موضوع را با متن فارسی بسنجم. اما نثر فارسی مترجم نشان می‌داد با دقت و ظرافت به این زبان خواندنی رسیده است. برای همین با مراجعه به ناشر، «آلاچیق کتاب»، با مترجم تماس گرفتم. بعد متوجه شدم چرا مترجمش را نمی‌شناختم چون خانم مریم مهدوی اهل تبلیغات و شو نیست و به خاطر زندگی در ابرکوه یزد، دشواری‌های زیادی برای ارتباط با ناشران در تهران داشته. در این گفت‌وگو به همین دشواری‌ها پرداختیم و البته چهار کتابی که تاکنون ترجمه کرده است:

چه زبان پاکیزه و نثر تمیزی داشت ترجمه شما.
ممنونم. این اولین بازخوردی است که درباره کتابم می‌گیرم.

چرا اولین؟
برای اینکه هنوز وارد بازار نشده. در نمایشگاه بود که عرضه شد و خودم هم تازه وسط نمایشگاه متوجه شدم منتشر شده. چون فکر می‌کردم قرار است هم‌زمان با اکران فیلم، آن را منتشر کنند.

این رمان را از چه زبانی ترجمه کرده‌اید؟
زبان انگلیسی.

 

زبان انگلیسی را چطور یاد گرفته‌اید؟
به شکل خودآموز یاد گرفتم. خودم کار کردم.

متولد چه سالی هستید؟
۱۳۶۷.

ضمناً روی جلد رمان،‌ اسم نویسنده را به شکل «رومان علام» آورده‌اند. چرا با «ع»؟ درحالی‌که نویسنده آمریکایی است!
به نظرم آمد که اسمش، ریشه عربی دارد. بعد جست‌وجو کردم و دیدم گویا تبار بنگلادشی دارد و برای همین به نظرم رسید بهتر است با «ع» بیاورم. هم‌زمان به ویدئویی هم در یوتیوب رسیدم که نویسنده خودش را معرفی کرده بود و دیدم با «ع» درست‌تر است.

تا به حال چند کتاب ترجمه کرده‌اید؟
۵ کتاب ترجمه کرده‌ام که یکی از آن‌ها هنوز چاپ نشده اما ۴ عنوان چاپ شده.

من «دنیا رو پشت سر بذار» را خوانده‌ام. بین رمان‌هایی که ترجمه کرده‌اید، این رمان چه کیفیتی دارد؟
به نظر خودم این رمان از همه آن‌ها چالشی‌تر و خاص‌تر است.

مقصودتان از چالشی چیست؟
منظورم این است با متن آسانی سر و کار ندارید و پایان آن هم ممکن است برای بعضی مخاطبان چندان جذاب نباشد. چون پایان باز دارد و شاید مخاطبان زیادی با آن ارتباط برقرار نکنند. مابقی ترجمه‌هایم ولی عامه‌پسندتر هستند.

خب چرا سراغ «دنیا رو…» رفتید؟ خودتان انتخاب کردید؟
خودم انتخاب نکردم. انتخاب ناشر بود.

مابقی کتاب‌های‌تان را با کدام ناشران چاپ کرده‌اید؟
«نلسون ماندلا» (مردی با مشت گره‌کرده) با نشر پرتقال، «در دل طوفان» با کتابستان و «آخرین کتابفروشی لندن» و «دنیا رو پشت سر بذار» با آلاچیق کتاب.

اولین کتاب‌تان کی چاپ شد؟
تابستان ۱۴۰۰.

پس در این مدت کوتاه ۵ کتاب ترجمه کرده‌اید که ۴ عنوان چاپ شده. چه سریع ترجمه می‌کنید!
به هر حال شغل تمام‌وقتم ویرایش و ترجمه است.

از بین کتاب‌هایی که ترجمه کردید، کدام یکی با استقبال بیشتری از طرف مخاطبان همراه بوده؟
«نلسون ماندلا» به چاپ بعدی رسیده ولی اطلاعات دقیقی از مابقی ندارم.

اینکه اطلاع دقیقی ندارید، به خاطر قراردادهای‌تان بوده؟
بله. من کتاب‌ها را واگذار کرده‌ام.

متوجهم. ناشر خرید قطعی انجام داده.
بله. برای همین اطلاعی ندارم.

در نهایت اما جالب است با اینکه یک‌سال بیشتر از انتشار کتاب‌های‌تان نمی‌گذرد، به این نثر پخته و پاکیزه رسیده‌اید.
قبل از این، انواع کار ترجمه انجام داده‌ام. به هر حال امرار معاشم از این راه بود و از ترجمه‌های دانشجویی گرفته تا تاریخی و غیر را دست می‌گرفتم و کار می‌کردم.

خب مترجمان زیادی هستند که به همین شکل کار می‌کنند اما کم هستند مترجمانی که با دقت و ظرافتی که شما در ترجمه داشته‌اید، کار کنند.
شاید هم به خاطر مطالعه زیاد بوده. در تمام حوزه‌ها، می‌خوانم و بیشتر هم کار تألیفی می‌خوانم. پراکنده‌خوانی‌هایی هم که داشته‌ام در این زمینه تأثیر زیادی داشته. ضمن اینکه کار ویرایش باعث می‌شود شما ناخودآگاه دقت بیشتری در زمان ترجمه داشته باشید. چون قبل از اینکه ترجمه را شروع کنم، سال‌ها ویراستار بودم. در واقع همه این عوامل دخیل بوده.

فقط اینکه در شهرستان زندگی می‌کنید، دشواری‌هایی برای ارتباط با ناشران در تهران نداشتید؟
اتفاقا خیلی برای این موضوع سختی کشیدم. هم‌سن و سالان من که در تهران زندگی می‌کنند، خیلی جلوتر از من توانستند کار کنند و کتاب چاپ کنند. وقتی از تهران دور هستید، برای مراجعه حضوری و ثابت کردن خودتان و صحبت کردن با ناشران مختلف، با مشکل مواجه می‌شوید. معمولا هر جایی هم که نمونه‌کارهایم را ایمیل می‌دادم، رد می‌شد!

من البته فقط همین یک رمان را از شما خوانده‌ام ولی خب هم نویسنده، نویسنده خوبی بود و هم ترجمه شما. کارهای دیگر این نویسنده چطور هستند؟
این رمانی که ترجمه کردم، شاخص‌ترین اثر بین کتاب‌های رومان علام است.

 

رمانی است که کاملا ماهرانه نوشته شده اما دائم حین خواندنش از خودم می‌پرسیدم چرا نویسنده اصرار دارد داستانش را از انفجاری که آبستن آن است، دور نگه دارد؟ هر لحظه می‌توانست یکی از خرده‌روایت‌ها را به سمت انفجار داستانی ببرد اما این کار نمی‌کرد. انگار دائم در حال کنترل التهابی بود که به فاجعه ختم نشود.

این نکته درست است. ضمن اینکه نویسنده روی ترس خیلی تأکید دارد؛ ترس آمریکایی. مؤلفه‌های زیادی را هم در این کتاب با زندگی آمریکایی پیوند داده بود. مثلا مارک‌های تمام بیسکویت‌ها، میوه‌ها یا غیره. البته تمام این‌ها را مجبور شدم حذف کنم. اما کسانی که در آمریکا و به‌خصوص نیویورک زندگی می‌کنند قطعا متوجه این مؤلفه‌ها می‌شوند.

چرا حذف کردید؟
خب خواننده ایرانی نمی‌تواند از تمام این‌ها سردربیاورد و برایش خسته‌کننده می‌شود.

این رمان چقدر ممیزی داشت؟
به شکل پراکنده چند جایی بود اما نه طوری که به تنه اصلی داستان ضربه بزند.

نقدهایی که درباره کتاب خواندید چطور بود؟ منتقدان خارجی درباره این رمان چه گفته‌اند؟
در مصاحبه‌هایی که با نویسنده خواندم، از او پرسیده بودند مثلا با کره‌شمالی مشکلی داری که در رمانت به آن شکل از این کشور یاد کرده‌ای. اما نویسنده گفته بود بیشتر تمرکز من روی آمریکا و ترس‌های جامعه آمریکاست. می‌گفت من سعی کردم جهان را از دید مردم آمریکا روایت کنم؛ جامعه‌ای که برخلاف تصور بعضی‌ها، در نوعی فضای بسته رسانه به سر می‌برد.

به این معنی که رسانه‌ها خیلی اخبار کشورهای دیگر را پوشش نمی‌دهند و اگر هم به آن‌ها می‌پردازند صرفا از دریچه خودشان است. در واقع نویسنده روی این نکته تأکید دارد که وقتی اتفاقی برای یک آمریکایی می‌افتد فکر می‌کند آن اتفاق در کل دنیا افتاده؛ جامعه‌ای که آمریکا را کل جهان می‌بیند و جایی خارج از آن را اصلا نمی‌بیند. انگار همه جا از نظر یک آمریکایی، فقط آمریکاست!

این نکته کاملا در رمان مشهود بود. نوعی ازهم‌پاشیدگی و ازهم‌گسیختگی روابط انسانی بین اعضای خانواده در این رمان دیده می‌شد که نویسنده کاملا در روایت آن تعمد داشت و می‌خواست ذهن مخاطب را به آن معطوف کند.
همین‌طور نژادپرستی در جامعه آمریکا و نگاه‌شان به سیاه‌پوستان.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...