«خوف»ی که با قلم تصویر می‌شود | ادبیات اقلیت


خوف گاهی با تو یکی می‌شود. در جایی محبوس می‌شوی، نمی‌توانی از آن بیروی روی. کسی تو را کمین کرده است و هر آن خطری جدی تو را تهدید می‌کند. ناگهان با پدیده‌ای روبه‌رو می‌شوی که فقط باید جانت را نجات دهی و هراسِ تو با مرگ فاصله‌ای ندارد.

خوف شیوا ارسطویی

گاهی این خوف نابهنگام است. در «سلوچ» دولت آبادی، مرد را ماری در بیابانِ برهوت تعقیب می‌کند. مرد از هراس، خود را به سوراخی در جلوِ پایش می‌اندازد. در آن‌جا با حلقه‌هایی از مارهای بزرگ و کوچک روبه‌رو می‌شود. مرد ولی سالم بیرون می‌آید. اما در همان چند لحظه تمام موهای سیاهش به رنگ سفید در آمده است. نیازی به توضیح نیست که خوف چه تجزیه و ترکیبی در محلول‌های شیمیایی بدن او در چند لحظه به‌ وجود آورده که این چنین خود را نمایان می‌کند.

در کتاب «تهران کوه کمرشکن» از خودم، زن در ترافیک سنگینِ خیابان شمیران رو به بالا رانندگی می‌کند. در واقع توقف کرده است که راهِ کاملاً بسته، باز شود. همسرش عقب نشسته است. ناگهان ضربه‌ای محکم از پشت به سرش وارد می‌شود. زن می‌فهمد که مرد فهمیده است. ماشین را وسط خیابان ول می‌کند و بیرون می‌رود. مرد حالا خود باید ماشین را از آن مهلکه بیرون بکشد. تا مرد خود را به زن برساند، زن تمهیداتِ لازم را فراهم آورده که زیر کتک‌های خشمگین قطعی مرد فنا نشود. اما خوفی که در وجود اوست، خود او را پیش از رسیدن مرد فنا می‌کند.

خوف گاهی ذره‌ذره در تو فرو می‌رود و همین ذره‌ها یعنی ذره‌ذره تو را به کام مرگ کشاندن. آلن پو در «آمونتیلادو» قربانی‌اش را آهسته‌آهسته به قربانگاه در میان اسکلت‌های سردابه می‌کشاند و او را دفن می‌کند. شما هم‌زمان با قربانی، ذره‌ذره دفن می‌شوید. خوفی که در جان شما افکنده شده، آن‌چنان نیرومند است که هم‌زاد هستید با خودِ خوف. جان شما بیشتر از جانِ قربانی به در می‌رود. زیرا قربانی نمی‌داند که می‌خواهد قربانی شود تا آخرین لحظات. اما شما می‌دانید. قلم آن‌قدر نیرومند است که از آغاز تا پایان داستان شما را لرزان در فضای مخوفِ خود نگاه می‌دارد. شاید بدانید که این داستان حقیقی است و پس از مرگ پو منتشر می‌شود.

به گفته‌ی سرژ دوبروفسکی پدر اتوفیکسیون که با رمان‌هایش نزدیکانش را به کشتن می‌دهد، رمانِ واقعی در زندگی‌های معمولی ما رخ می‌دهد. و اما این زندگی‌های معمولی را، نویسنده باید جگر داشته باشد که همان‌گونه که هست بر روی کاغذ بیاورد. و این‌جاست که ادبیات غیراخلاقی است. اما ما داریم نویسندگانی که تخیلاتشان آن‌قدر پرتوان است که دیگر تخیل محسوب نمی‌شود و بخشی از خود واقعیت زندگی است. لذا وقتی به تحریر در می‌آید، ما را با خوف و اضطراب و خشم و ترور، و هم‌چنین با شوق و هیجان و مهر آغشته می‌کند.

آیا در «خوف» شیوا ارسطویی ما با چنین خوفی روبه‌رو هستیم؟ من چنین خوفی را در ادامه‌ی خواندن متن حس نمی‌کردم. ترس، واژه‌ی «ترس»، که بسیار زیر قلمِ نویسنده تکرار می‌شود، فقط بر روی کاغذ است. بر شریان‌های من اثری نمی‌گذارد. تاندون‌هایم را به کشش وانمی‌دارد. اعصابم را خط‌خطی نمی‌کند. مرا در خوف خطر مرگی که شاید در پیش رو خواهد بود، قرار نمی‌دهد. قصه می‌گوید. از زمین و زمان می‌بافد. شخصیتِ راوی را به طور عمده پیش رو می‌گذارد که از قضا این شخصیت زنی است در مراحل گذار از سنت به مدرنیته، در ایران در زنجیرهای به هم پیوند خورده‌ی بینابینی که کماکان در جامعه حاکم است. پر از پارادوکس‌ها و معیارهایی است که خود گمان می‌برد مدرن است، ولی کماکان در گیر همان افکار.

این زن در عین حال نویسنده است. و چون کتاب زیاد خوانده است و بلد است داستان‌سرایی کند، خودشیفتگی از نوع خاورمیانه‌ای‌اش را هم به همین علت دارد. نغمه را به تمسخر می‌کشاند که چرا زنا کرده است و خود معلوم نیست چرا با «نظام» که به نظر می‌آید کم مطلوب او نیست، هم راه نمی‌شود و خود را گم و گور می‌کند. نغمه از قضا که پاسخ به خواستش می‌دهد، بی‌اعتنا به این‌که جامعه چه انگی به او خواهد زد، یا دلایل زنایش را چگونه تعبیر خواهد کرد، کنشی دارد که حرکتی است در پاسخ به ژوئیسانسش، در پاسخ به حس‌هایش، فارغ از این‌که چه تفسیری برای آن قایل شویم. اما راویِ نویسنده وی را محقر می‌بیند. چاقی وی را هم، به همان شیوه که جامعه، و او را تحت تأثیر تبلیغات رسانه‌ها و فضای مجازی با برخوردی از بالا، از خود منزجر می‌کند.

اگر شیدا به درستی از قیّم‌مآبی زنان زندانی گریزان است، زنانی که خود را موظف می‌بینند که در هر زمینه‌ای فتوا بدهند، در این‌جا نیز با نغمه به نوعی دیگر همان رفتار پیش گرفته شده است. دست کم اگر زنان زندانی این نقص را دارند، راه دررو از موش را به چالش می‌کشند. دست کم در ذهن خود.

راوی داستان با همه‌ی انتقادی که به زنانِ زندانی می‌کند، استقامتِ آن‌ها را در زندگی بیرون از زندان ندارد. به نظر می‌آید که چاره‌ای دگر نیست و باید در آن خانه‌ی قدیمی بماند، جایی که پسر سرهنگ معلوم نیست دیوانه است یا می‌ترسد از این‌که راویِ اصلیِ داستان (شیدا) یک فرد سیاسی باشد و خانه‌ی تیمی در آن خانه راه انداخته باشد. در این‌جا کاوه نیز نمی‌فهمد هراس شیدا را. ظاهر قضیه ناگزیری در ادامه‌ی اقامت در آن خانه است.

اما از سویی شیدا این امکان را دارد که خارج از ایران به عنوان نویسنده مسافرت کند و حتی هزینه‌اش را هم می‌پردازند. چنین نیست که راه دررویی نباشد. چرا نمی‌خواهد از این موقعیت‌ها استفاده کند؟ آیا این همان تأثیر «دیگری بزرگ» لاکان نیست؟ حفظ نفس مذهب‌گونه‌ای که همواره در جان و تن ما رخنه دارد؟ معلوم است که با آقای دیپلمات خوانایی نیست و نباید خود را در اختیار او بگذارد. اما همین آقای دیپلمات که چنین طالب است، بی‌شک می‌تواند وسیله‌ای شود برای نجات، اگر هوشیاری به خرج داده شود. آقای دیپلمات حتی امکان دیگری فراهم می‌کند. می‌شود او را به چالش کشید و راهی یافت بی‌آن‌که تن به او تسلیم کرد. این را برای مثال می‌گویم. کسی که در بند می‌افتد، راه‌هایش را می‌یابد. خود را نمی‌سپارد به آن خوفی که از دربندبودنش در او فروماسیده است. از آن عبور می‌کند. هیچ چیز بی‌درمان نیست.

ترسی که شیدا را به عنوان راویِ اصلی کتاب و شخصیت اولِ داستان درگیر کرده، تلویحاً می‌خواهد آن ترسِ موجودِ در میان افراد بشر را به نوعی باز گو کند؛ در یک مورد مشخص. اما آن‌قدر همه چیز این وسط به میان کشیده می‌شود و به طور عمده می‌خواهد شخصیت شیدا را در این‌جا به رخ خواننده و دیگر راویان بکشد که ترسِ به نظرِ من ساختگی شاید فقط گوشه‌ای از ماجراهای عدیده‌ی راوی در روایت دیده شود. آن هم ترسی که نویسنده سعی کرده است آن را بسازد؛ از روایت‌های به هم ناپیوسته‌ی غیرطبیعیِ به سرهم آمده.

در آخر کتاب می‌توان چنین برداشت کرد که کاوه است که همه‌ی این داستان‌ها را ساخته است. آن هم نه به علت آن ترسی که پشت مقاله‌های فراخوان‌دهنده به مردم برای تظاهرات پنهان می‌شود، بلکه به این علت که نسبت به شیدا حسادتی اندرونی در او جای گرفته است. کم می‌آورد. لذا پسر سرهنگ را به جانِ او می‌اندازد یا «نغمه»ای را علم می‌کند. یعنی که همه‌ی این‌ها می‌توانسته داستان باشد، نه واقعیتی که شیدا خودش را با آن درگیر کرده است.

در پایان، تنها امری که برای خواننده می‌ماند، همان واژه‌ی «خوف»ی است که در عنوان کتاب ‌های‌لایت شده است. نه لرزه‌ای به تنش افتاده است و نه واقعه‌ای منسجم و تکان دهنده در مقابل رویش وجود دارد و فقط گویی درددل‌های راوی یا بیشتر خودنمایی‌های او، خودشیفتگی‌هایش و تحقیر و کوچک شمردن دیگران مدنظر است. و وقتی نام راوی «شیدا» را زیر و بم می‌کنی، می‌بینی نه با آن خوف ساختگی خوانایی دارد و نه با فقدان کمترین چالش برای در رویی از آن. از «شیدا» همان تعاریفی که شیدا از خود می‌کند یا برداشتی که از خود برای دیگران می‌گذارد، برجا می‌ماند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...