بیست سال از خاموشی جعفر شهری گذشت | ایبنا


مرحوم پدرم، هرگاه سرحال و سردماغ بود، از تهرانِ روزگار خودش حکایت می‌کرد. او که در اوایل قرن حاضر، از طالقان به تهران آمده بود، شاهد پوست‌اندازی این شهر در دوران پهلوی اول بود و ضمن نکوهش حکومت قاجار، امنیت حاصل از حکومت پهلوی اول را تمجید می‌کرد و اعمال و افکار او را می‌ستود و شباهت عجیبی بین افکار پدرم و مرحوم جعفر شهری وجود داشت.

شهری متولد سال 1293 در محله عودلاجان تهران بود و پدرم سه چهار سال بعد، در روستای زیدشت طالقان پا به عرصه وجود گذارده بود و علیرغم خردسالی، رحل اقامت در تهران افکنده بود و گویا مردان آن روزگار، با مرحوم دایی‌جان ناپلئون عهد اخوت بسته و سخت به تئوری توطئه و نقش انگلیسی‌ها در ایران، تا حد افتادن برگ از درختان، به اذن انگلیسی‌ها را باور داشتند و هر دوی آنها، روزهای پس از اشغال ایران در شهریور 1320 را هولناک توصیف می‌کردند و از دخالت بیگانگان در تمامی امور کشور می‌گفتند.

جعفر شهری طهران قدیم

پدرم می‌گفت: در میدان شاهپور (وحدت اسلامی فعلی) در سمت غربی آن، مغازه عطاری‌ای وجود داشت که به علّت قلّت شکر سفید و گرانی آن، مبادرت به فروش شکر قرمز می‌کرد و مردم که مجبور به خرید و مصرف آن بودند، به محض حل کردن شکر در چای و سر کشیدن آن، دچار درد کلیه‌ها می‌شدند و تا مرز موت پیش می‌رفتند و علاوه بر آن، چنان از قحطی نان می‌گفتند که حتی با چکش، قادر به شکستن نانی که مخلوطی از خاک اره، شن، حتی فضولات حیوانات و اندکی آرد بود، نبودند. این نان غیرقابل خوردن، قوت لایموت مردم بود و بر سر آن، هر روز در محلات مختلف تجمع و درگیری به‌وجود می‌آمد. مرحوم پدرم می‌گفت: صاحب این عطاری، شخص خلیقی به نام ناصحی‌زاده بود که ضرر و زیان خوردن این نوع شکر را گوشزد می‌کرد، اما نیاز مردم، گوشی برای آنها باقی نگذارده بود و بعد از خوردن شکر قرمز، متوجه پند و اندرز او می‌شدند و وقتی از پدرم، پرسیدم: پس چرا این آقای عطار که نامش ناصحی‌زاده هم بوده، این شکر را عرضه می‌کرد؟ گفت: گویا برای مصارف دیگر بود و او سابقه فروش آن را در زمان فراوانی و امنیت دوران پهلوی اول را نیز داشت و برای انسان مضّر بود و مردم از سرناچاری، آن شکر را مصرف می‌کردند. از پدرم پرسیدم: آخر این چه امنیتی بود که با رفتن پهلوی اول، تماماً فرو ریخت، می‌گفت: ناامنی دوره قاجار را ندیده بودید تا بدانید امنیت چه نعمتی است و ما خیال می‌کردیم، این امنیت دائمی است، اما با رفتن رضاشاه و تبعید او به آفریقا، اوضاع بدتر از دوران قاجار شد.

نخستین بار، نام جعفر شهری را در اردیبهشت سال 57 شنیدم. من که بسیار علاقمند به تاریخ تهران بودم، به راهنمایی دوستی، شکر تلخ او را از فروشگاه امیرکبیر، واقع در خیابان ناصرخسرو خریدم و نیمه‌کاره خوانده بودم، که کتاب گم شد و در دوران انقلاب نیز‌ حال و هوای آن را نداشتم که به دنبال آن بگردم و سرانجام در سال 59، بار دیگر نسخه‌ای دیگر از آن به دستم رسید و باز هم نیمه‌کاره، کتاب گم شد و همین امر باعث شد تا سال‌ها به دنبال پیداکردن جعفر شهری باشم و سرانجام به همت دوستِ آن روزگارم سیدمجید تفرشی ـ و دکتر مجید تفرشی فعلی ـ او را یافتم و به اتفاق مجید تفرشی در عید فطر سال 1363 به دیدارش رفتیم. خانه شهری، در خیابان ارم، واقع در میدان تجریش بود و این اولین ملاقات، تا آخرین لحظه حیات او، در واپسین ساعات روز ششم آذرماه سال 1378 ادامه داشت و دو روز بعد که او را در قطعه هنرمندان بهشت‌زهرا (س) به خاک می‌سپردیم، می‌دانستم چه گوهر نایابی را با دنیایی از ناگفته‌ها به خاک سپرده‌ایم.

منوچهر ستوده ؛ زبان مردم طهران

آنچه که تحت‌عنوان «طهران» از مرحوم شهری باقی مانده، بیش از مجموعه یازده جلدی طهران قدیم و تهران در قرن سیزدهم است و سه‌گانه‌شناسی زندگی او ـ شکر تلخ، گزنه و قلم سرنوشت ـ نیز بخش‌های ناگفتنی بسیاری از تهرانِ اواخر روزگار قاجار و اوایل پهلوی اول را بازگو کرده و در عین حال، سرگذشت غم انگیز زندگی اوست، که از روزگار خردسالی، تا نوجوانی و جوانی با رنج و مشقت توأم بود و او چنان روزگار نکبت‌بار مردم را در اوایل قرن حاضر ترسیم نموده است که باید با خود بیندیشیم: پادشاهان قاجار، با این همه ایران بر باد دهی، چگونه توانستند قریب به یک و نیم قرن بر این مُلک و ملت حکومت کنند و فرمان برانند؟

قلمِ شهری، در برخی موارد سخت عریان است و در بسیاری از موارد، بی پروا معایب جامعه و مردم را به رخ می‌کشد. دغل‌کارانی که روزگار قاجار و پهلوی اول را رقم زده و به عنوان سیاست‌مدار و مسؤول بر اریکه قدرت تکیه زده بودند، وضعیتی را به وجود آورده ـ بودند که فساد و تباهی در تمامی ابعاد آن در جامعه جاری و ساری بود و جعفر شهری، از بازگویی آنها، هرگز ابایی نداشت.

جنبه دیگر نثر شهری، وحشی بودن آن بود که بکر و دست نخورده، مخصوص خودش بود و در عین حال طنازی خاصی داشت و مالامال از قصه، داستان، اندرز، نیش و کنایه، ضرب‌المثل و طعنه و امثالهم بود و تصویرسازی را برای خواننده‌اش، به سرحد کمال می‌رساند، تا آنجا که خواننده را بعضاً خسته و فرسوده می‌ساخت. جعفر شهری در «گزنه» علاوه بر روایت زندگی دوران خردسالی و نوجوانی‌اش، به سراغ فلسفه و اخلاق نیز رفته است و به خواننده‌اش می‌گوید، فلسفه زندگی چگونه باید باشد و زندگی عاری از اخلاق در دوران قاجارها، تا به کجا، جامعه را دچار تباهی، فساد و نیستی نموده بود. او «سقوط اخلاق» در جامعه آن روزگار را در «شکر تلخ» به عینه ترسیم می‌نماید و هزاران ضرب‌المثل و طعنه و کنایه را در این کتاب، چنان به هم چفت و بست داده و پیونده زده است، که تو گویی، زبان مردم تهران، چیزی جز طعنه و کنایه و ضرب‌المثل نبوده است.

 عباس منظرپور،؛ در کوچه و خیابان

شهری میانه عجیبی با سعدی داشت و همواره می‌گفت: هرکس سعدی نخوانده، هیچ نخوانده است و با شعر نو میانه‌ای نداشت و آن را مذمت می‌کرد. یک روز که به دیدار او ـ فکر کنم زمستان سال 1365 ـ رفته بودم، در اطاق کتابخانه‌اش، پذیرای مهمانی بود که به محض دیدنش، او را شناختم. به رسم ادب سلام کردم و شهری، مهمانش را معرفی کرد و گفت: آقای احمدشاملو و وقتی گفتم: بله، ایشان را می‌شناسم و کتاب کوچه ایشان را دارم، شاملو لبخندی ‌زد و دستانش را دراز کرد و مؤدبانه، با او دست دادم و در کنار شهری، به آرامی نشستم. شهری به شاملو گفت: این جوان، یار و یاور من در امر چاپ و نشر تهران در قرن سیزدهم است و من با کسب اجازه از هر دوی آنها، به اطاق دیگر رفتم و ساعتی بعد که شاملو رفت، به شهری گفتم: ایشان یکی از شاعران نوپرداز هستند و میانه‌ای با سعدی و صائب و نظامی ندارند و آنها را «ناظم» می‌دانند و اخیرا ً نیز دیوان حافظ، به تصحیح ایشان، با حذف مقدمه آن، توسط انتشارات مروارید، به چاپ دوم رسیده است و شهری در حالی که می‌خندید، گفت: آمده بود برخی از ابهاماتش را درباره ضرب‌المثل‌های مردم تهران، از من سؤال کند و چون مهمان من بود، حرفی راجع به اشعار و عقایدش به میان نیامد. بزرگان بسیاری به خانه شهری رفت و آمد داشتند. مرحوم عبدالرحیم جعفری، بیژن ترقی، نوذر پرنگ، و حتی یک روز شاهد حضور زنده‌یاد، هنرمند فقید عزت‌الله انتظامی در منزل ایشان بودم، و ابراز ارادت مرحوم انتظامی تا بدان حد بود که قصد بوسیدن دست شهری را داشت و با روبوسی و ابراز امتنان از سوی شهری، کار فیصله پیدا کرد و ضمن ستاش از هنرِ‌ عزت‌الله انتظامی، بحث سریال هزاردستان، که در آن روزگار در حال ساخت بود به میان آمد و چندی با هم گفت‌وگو داشتند.

روزی دیگر که به دیدنش رفته بودم، از ملاقات خودش با مرحوم علی حاتمی می‌گفت و گله حاتمی از شهری که چرا تا به این حد از تهران و تهرانی، قلم به نیکی نچرخانده و از بدی‌های روزگار تهران و تهرانی‌ها گفته و نوشته است. از او پرسیدم در جواب حاتمی چه گفتید؟ گفت: به او گفتم در آن روزگار نبودی تا ببینی نکبت یعنی چه و خیال داشتم نام کتابم را «تهران کثیف» بگذارم، تا بدانی بر این مُلک و ملت در روزگار اواخر قاجار چه رفته و چه گذشته است.

منظرپور، عباس؛ خاطرات پیرمرد

قریب به پانزده سال با شهری حشر و نشر داشتم و توانستم اعتماد کامل او را جلب کنم، تا بدان حد که می‌گفت: تو مرا، به خاطر خودم می‌خواهی، و دیگران این‌گونه نیستند و به راستی چنین بود. من می‌دانستم او چه گنجینه‌ای است و هنگامی که با دکتر حسن انوری، در تدوین فرهنگ سخن، همکاری می‌کرد، بیش از پیش ارزش گوهر صیقل نخورده‌اش، نمایان گشت، تا بدان حد که صفحه‌ای را در این فرهنگ هشت جلدی نمی‌توانید بیایید که نامی از شهری برده نشده باشد و این در حالی بود که آن مرحوم تا کلاس دوم دبستان، در روزگار قاجار، به مکتب‌خانه رفته بود، اما مدارک بالاتری را از دانشگاه اجتماع ایران دریافت کرده بوده که با هیچ فوق لیسانس و دکترایی قابل قیاس نبود.

بیست سال پیش، در روز دوشنبه هشتم آذرماه سال 1378، او را در بهشت زهرا (س) به خاک سپردیم و همواره، بر خود فرض و واجب دانسته‌ام که هرگاه و در هرجا از تهران و تهرانی بگویم، بر این مطلب تاکید گذارم که: عشق به تهران را، پدرم به صورت جوانه در نهاد و ضمیرم به ودیعه ‌گذارد و جعفر شهری، آن را بارور کرد و همواره خود را مدیون او دانسته و استادم میدانم. روانش شاد که بی نظیر مردی بود و با خلق انسانی، درس زندگی می‌داد، ضمن اینکه هرگز حاضر نبود سیگار و چای را به کناری نهاده و ترک کند و به شوخی می‌گفت:
آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
سیگار بعد چایی، چایی بعد سیگار!

بسیار کم غذا بود، به آرامی سخن می‌گفت، از فقر  و فاقه به شدت وحشت داشت، مادرش را که سال‌ها بود به دیار باقی شتافته بود، قهرمان زندگی‌اش می‌دانست و نهایت پاکی و نیکی می‌نامید، و پدرش را به سختی سرزنش می‌نمود.
ده‌ها شغل و صنعت را تجربه کرده و آموخته بود، تا بدان حد که برای خودش دندان مصنوعی می‌ساخت و در بحبوحه جنگ تحمیلی، وقتی خانه‌اش دارای گاز شهری شد و مشعل گازی به سختی پیدا می‌شد و گران بود، خودش دست به کار شد و یک عدد مشغل گازی برای شوفاژ خانه‌اش ساخت!
بنّای قابلی بود و اگر حوصله داشت، آرایشگر نیز می‌شد. انواع غذا را به خوبی طبخ می‌کرد و بسیار حیوانات را دوست می‌داشت و همواره می‌گفت:
بهشت آنجاست که آزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد

و ضمن خواندن اشعار سعدی درباره جنید بغدادی، می‌گفت: فرق انسان و حیوان در این امر است که ظاهر و باطن حیوانات یکی است. اما آدمی، هزاران رنگ به خود می‌گیرد و حیوانات چون «جیب ندارند» چیزی را اندوخته نمی‌کنند، اما انسان، حرص و آزش، حد و اندازه ندارد، تا بدان حد که اسکندر مقدونی، روزی به نیم لقمه سیر می‌شد و روزی دیگر نیمی از دنیا، سیرش نمی‌ساخت و تاکید می‌کرد: همه می‌توانند، همانند اسکندر باشند و در درون تمامی آدم‌ها، نَفسِ اسکندری وجود دارد و اولیا و انبیا و علمای اخلاق مبعوث شده و آمده‌اند، تا انسان را از طمع و آز، برحذر دارند.

امروز، و بعد از گذشت 20 سال از درگذشت جعفر شهری، به خوبی می‌توانیم از تأثیر او در ثبت و ضبط زندگی مردم کوچه و بازار در تهران روزگار قاجار و پهلوی اول، پی برده و آگاه شویم و هرچه عمر و سال بر آثار او بگذرد، ارزش بیشتری پیدا خواهند کرد، هرچند که سهو قلم در آثار او اندکی یافت می‌شود و در ثبت و ضبط برخی از وقایع تاریخی، دچار اشتباه شده است، چرا که او فقط تکیه بر حافظه‌اش داشت و گاهی حافظه نیز خطا می‌کند.

سه کتاب معرفی شده ـ دو کتاب از مرحوم عباس منظرپور و یک کتاب از زنده‌یاد استاد منوچهر ستوده ـ از تهران و تهرانی‌ها گفته و نوشته‌اند و در عجبم، در اثر استاد ستوده، چرا این همه سهو در ثبت و ضبط اصطلاحات مردم تهران راه یافته و مثلا تعریف او از آجر قزاقی و آجر نظامی در صفحه 53، به راستی حیرت‌آور است. خداوند متعال، هر سه این عزیزان را بیامرزد که سال‌های سال برای مردم، از تهران گفتند و نوشتند و امروز در میان نیستند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...