آیا می‌توان در زبان یک متن خاص، راز هستی چندلایه و روزمره‌ انسان عام را پیدا کرد؟... هنری که انسان عام و مردم عوام را در خود لحاظ کرده باشد، به‌لحاظ اخلاقی و زیباشناسانه برتر و والاتر از هنری است که به عوام نپرداخته... کتاب خود را با نقدی تند از ویرجینیا وولف به پایان می‌برد، لوکاچ نیز در جیمز جویس و رابرت موزیل چیزی به‌جز انحطاط نمی‌دید... شکسپیر امر فرازین و فرودین را با ظرافتی مساوی درهم تنید، اما مردم عادی در آثار او جایگاهی چندان جدی ندارند


یکی از عظیم‌ترین آثار کلاسیک در نقد ادبی | ایران


«میمِسیس» یا «محاکات» (بازنمایی واقعیت در ادبیات غرب) [Mimesis: the representation of reality in Western literature] نوشته اریش آورباخ [Erich Auerbach] از مهم‌ترین آثاری است که در سال اخیر به فارسی منتشر شده. کتاب با مقدمه‌هایی از تری ایگلتون و ادوارد سعید، و ترجمه مسعود شیربچه از سوی نشر نقش جهان منتشر شده است. اریش آورباخ با اثر جسورانه‌اش «میمِسیس» در جهان شناخته می‌شود. تری ایگتون «میمِسیس» را از عظیم‌ترین آثار کلاسیک در نقد ادبی برمی‌شمرد که پس از پنجاه سال هنوز خوانده می‌شود.

«میمِسیس» یا «محاکات» (بازنمایی واقعیت در ادبیات غرب) [Mimesis: the representation of reality in Western literature اریش آورباخ [Erich Auerbach]

«میمِسیس» بین سال‌های 1942 تا 1945 در استانبول نوشته شد؛ جایی‌که آورباخ به‌عنوان یک یهودی آلمانی از ترس نازی‌ها به آنجا گریخته بود. کتاب در سال 1946 به آلمانی منتشر شد و هشت سال بعد توسط ویلارد تراسک به انگلیسی ترجمه شد و پنجاه سال بعد به‌مناسبت پنجاه‌سالگی‌ ترجمه انگلیسی آن با مقدمه پرفسور ادوارد سعید در آمریکا بازنشر شد. آورباخ در «میمِسیس» به مانند میخاییل باختین که ضداستالین بود، او نیز ضدهیتلر و ضدفاشیسیم بود، و همین موجب شده تا اثر او پس از پنجاه سال، هنوز خواننده داشته باشد. موفقیتِ شاهکار آورباخ پس از نیم قرن به‌قول ادوارد سعید، این است که، مطالعه بازنماییِ ادبیِ ذهنِ انسان در بابِ بازنمایی‌های ادبی تاریخ جهان تنها می‌تواند همان کاری را انجام دهد که نویسندگان ادبی انجام داده‌اند.

«میمِسیس» چیست و چرا در تاریخ نقد ادبی دنیا از اهمیتی بسیار برخوردار است. برای پاسخ به این پرسش باید به متن کتاب رجوع کرد و از آن سخن گفت.
رئالیسم از گریزپاترین اصطلاحات هنری است. برای نمونه، اصطلاح «غیررئالیستی» لزوما به‌معنای «ناواقعی» نیست. ممکن است یک اثر هنری ناواقعی باشد، یعنی تقلید موبه‌مو از واقعیت نباشد، اما تصویری قابل‌قبول و قابل‌فهم از جهان ارائه کرده باشد. رمان‌های جین آستین رئالیستی به شمار می‌آیند، اما می‌توان گفت داستان‌های شبح گون گوتیک که او به‌شدت از آن‌ها متنفر است، بسیار بیشتر بازتاب‌دهنده‌ تردیدها و اضطراب‌های دوران انقلاب هستند تا مثلا آنچه در کتاب «منسفیلد پارک» آمده است. زندگی می‌تواند از آنچه آندره برتون بازنمایی می‌کند نیز بسیار وهم‌آلودتر و پندارگونه‌تر باشد. والتر بنیامین به‌خوبی دریافته است که شعر بودلر بازتاب‌دهنده‌ توده‌ مردم شهر پاریس است، حتی اگر مستقیما در شعر وی بیان نشده باشد.

برتولت برشت اعتقاد داشت که واقع‌گرایی، تأثیر و جلوه‌ اثر هنری است، نه امری ماهوی در یک اثر. بنا بر نظر او، رئالیسم پیوندی است میان اثر هنری و مخاطبان؛ پیوندی که در آن یک اثر نمایشی می‌تواند در روز دوشنبه واقع‌گرا محسوب شود و در روز پنج شنبه نه! اثری که برای یک نفر واقع‌گراست، می‌تواند برای فردی دیگر سرگرم‌کننده باشد.

اگر رئالیسم را «بازنمایی جهان، چنان‌که هست» در نظر آوریم، باب جدال‌ها و تناقض‌های بسیاری را گشوده‌ایم. هرگز نمی‌توان با یک مرور ساده گفت که یک اثر رئال است یا نیست. فرض کنید که متن مکتوب افسانه‌ای از یک تمدن گمشده را پیدا کنیم که در آن گفته شده باشد در آن تمدن به افرادی که بینی بسیار درازی داشته‌اند، توجه خاص می‌شده است، بدین‌ترتیب می‌توانیم این متن را اثری غیرواقع‌گرا در نظر آوریم. سپس اگر تحقیقات باستان‌شناسانه آشکار کند که در آن تمدن، بینیِ مردانه نمادی از باروری مردانه بوده است، آن متن به حوزه‌ رئالیسم انتقال می‌یابد.

بدین‌ترتیب رئالیسم هنری به‌معنای «بازنمایی جهان، چنان‌که هست» نیست، بلکه ترجیحا بازنمایی آن در پیوند و تطابق با زندگی رایج و معمول در هر دوره است. اما در هر فرهنگی فضای زندگی با فرهنگ دیگر متفاوت است و تعداد کثیری از این فضاها را می‌توان مشاهده کرد؛ بدین‌ترتیب عبارت «در پیوند و تطابق» در تعریف فوق، مشکلات بسیاری را به وجود می‌آورد. ما نمی‌توانیم یک بازنمایی هنری را با چگونگی جهان قیاس بگیریم؛ زیرا همین پرسش که جهان چگونه است و پاسخ بدان، خودْ نوعی بازنمایی است. ما تنها می‌توانیم بازنمایی هنری را با بازنمایی‌های غیرهنری مقایسه کنیم؛ تمایزی که خود نیز از شک و تزلزل خالی نیست.

در هنری که «زندگی را همان‌گونه که هست، به تصویر می‌کشد» آنچه اهمیت دارد چیست؟ پاسخ بدین پرسش که چرا امیل زولا و دیگر ناتورالیست ها چنین می‌اندیشیدند که بازنمایی واقعیت عبارت است از سرپوش‌برداشتن از لایه‌های زیرین اجتماع و آشکارکردن رسوایی‌های آن -که فی‌نفسه می‌توانست نوعی توطئه در نظر آید- چندان ساده نیست.

توصیف یک چیز به‌عنوان اثرِ واقع‌گرا، درواقع اذعان بدان است که آن اثر واقعی نیست. ما دندان مصنوعی را واقعی می‌خوانیم، اما وزارت خارجه را نه. اگر یک بازنمایی تماماً در خدمت مطابقت و شباهت با چیزی باشد که به تصویر می‌کشد، دیگر «بازنمایی» نخواهد بود. شاعری که واژه‌هایش را به‌تمامی در خدمت شبیه‌سازی یک میوه درآوَرَد، دیگر شاعر نیست؛ میوه‌فروش است. درواقع می‌توان گفت «بازنمایی» بدون فاصله یا تمایز وجود ندارد.

بنا بر تعریف لوکاچ، رئالیسم به‌گونه‌ای هم‌زمان، هم شناخت‌شناسانه است و هم داوری‌کننده. نهایت موفقیت یک اثر هنری بسته به دستیابی آن اثر به لایه‌های پوشیده و نیروهای پنهان تاریخی است. درحقیقت این معنا به وجود می‌آید که این نوع از هنر -یعنی هنر واقع‌گرا- از خودِ واقعیت هم واقعی‌تر است؛ چراکه با بیرون‌کشیدن و برمَلاکردن ساختار درونیِ واقعیت، آنچه را در ذات آن است آشکار می‌کند. خودِ واقعیت، به‌واسطه‌ آشفتگی و نقصانش غالباً در برآوردن انتظاراتی که ما از آن داریم، ناکام می‌ماند؛ مانند وقتی که رابرت ماکس‌ول را به‌جای رساندن به اسکله‌ نجات‌بخش، در قعر اقیانوس غرق می‌کند. جین آستین یا چارلز دیکنز هرگز چنین پایانی را بر رمان‌های خویش نمی‌گذاشتند.

لوکاچ هرگز در این نکته تردید به خود راه نمی‌دهد که واقع‌گرایی در مفهوم عمیق آن، دست در دستِ واقع‌گرایی در معنای تقلید صرف -بازنمایی- دارد. اما هیچ دلیل منطقی‌ای وجود ندارد که آن‌گونه که برشت می‌گوید، ارتباطی منطقی میان فوتوریست‌ها و سوررئالیست‌ها وجود داشته باشد.

اثر اریش آورباخ -محاکات، بازنمایی واقعیت در ادبیات غرب- که از عظیم‌ترین آثار کلاسیک و مدرسی در نقد ادبی است، میان سال‌های 1942 تا 1945 در استانبول نوشته شد. آورباخ در کتاب خود برخی از بزرگان ادبیات غرب را ردیف می‌کند: هومر، ادب رُمانس قرون میانه، دانته و رابله تا مونتنی، سروانتس، گوته، استاندال و در میان آن‌ها برخی نویسندگان مشهور دیگر. آورباخ در کتاب خود، بخش‌هایی از آثار آنان را به‌عنوان نمونه‌های رئالیسم نقل کرده؛ هرچند معیار او برای انتخاب این آثار و نویسندگان آن‌ها بیشتر سیاسی است تا شکل‌شناسانه یا شناخت‌شناسانه.

میمِسیس» یا «محاکات» (بازنمایی واقعیت در ادبیات غرب) [Mimesis: the representation of reality in Western literature]  اریش آورباخ [Erich Auerbach]

پرسش اصلی این است که آیا می‌توان در زبان یک متن خاص، راز هستی چندلایه و روزمره‌ انسان عام را پیدا کرد؟ برای آورباخ، رئالیسم در گسترده‌ترین معنای خود موضوعی بومی و وابسته به اقلیم است. رئالیسم برای یک اومانیسم عوام‌گرای دوآتشه، واژه‌ای هنری است.

آورباخ نیز مانند لوکاچ از رئالیسم به‌عنوان اصطلاحی ارزشی استفاده می‌کند. او نیز مانند لوکاچ یک تاریخ‌گرای هگلی است که برای او هنری که مواد و مصالحش بازتابی از نیروهای دینامیکی زمان است، هنری ارزشمند محسوب می‌شود. و البته که هیچ‌کدام از این دو منتقد ادبی در نگاه مدرنیست ها چندان ارجمند شمرده نمی شوند: آورباخ کتاب خود را با نقدی تند از ویرجینیا وولف به پایان می برد، لوکاچ نیز در جیمز جویس و رابرت موزیل چیزی به‌جز انحطاط نمی‌دید. ضرب تند اومانیسم هر دو نویسنده -لوکاچ و آورباخ- با ضرب کُند نگاه مدرنیست‌ها مواجه می‌شود. به‌لحاظ نظری هر دو دوستدار زندگی اعتقادی هستند: اومانیست‌های سطح بالای اروپایی کـه از مالیخولیای سستِ جهان بورژوازی متأخر دچار خوف شدند. اگر رئالیسم برای جورج لوکاچ یک امر بورژوازی است، برای آورباخ امری عوامانه است. از این جنبه آورباخ در میان لوکاچ و باختین قرار می‌گیرد؛ او تاریخ‌گرایی لوکاچ را با سنت‌شکنی باختین به‌هم آمیخته است.

در نظر آورباخ نویسندگانی که زمخت، عوامانه، پویا، گروتسک و تاریخی می‌نویسند، دارای اعتبار ویژه‌ای هستند و برای ارائه‌ شخصیت‌های خام، به‌لحاظ روان‌شناسی کلیشه‌ای، استیلیزه و رها از مضمون و قهرمانی مقبول قرار می‌گیرند. نخستین فصل کتاب، با عنوان «زخم اُدیسه» که از موشکافانه‌ترین نقدهایی است که تاکنون نوشته شده، به بیان یک تضاد می‌پردازد: تضاد میان اثر هومر که بازنمایی بیرونی چیزهایی است که محصور در زمان و مکان هستند و تنها پیش‌زمینه را می‌شناسد و در سوی دیگر کتاب عهد عتیق که بازنمایی‌ای محسوس، از نظر تاریخی عام و به‌لحاظ اجتماعی منظری آمیخته به جهان دارد. در فرهنگ عهد باستان هرگز جایگاهی جدی به مردم عام تعلق نمی‌گرفت، درحالی‌که در کتاب انجیل یک ماهیگیر ساده مانند پطرس حواری که درواقع انسانی عام و عادی است، به‌لحاظ روان‌شناسانه دارای پیچیدگی و به‌لحاظ جایگاه در مرتبت تراژیک تصویر می‌شود. عهد باستان، برخلاف رئالیسم مدرن، هیچ درکی از نیروهای تاریخی ندارد.

همین تضاد را می‌توان در ادبیات قرون وسطی نیز مشاهده کرد. ادب حماسی فرانسه بسیار سخت و انعطاف‌ناپذیر و محدود و ساده‌نگر است، درحالی‌که درام‌های مذهبی قرون وسطی یادآور زندگی روزمره و واقعیت هستند. اوج رئالیسم دنیوی با کتاب کمدی الهی دانته پدید می‌آید که سبک والای آن می‌تواند امر عامیانه، زمخت، روزمرگی یکنواخت، گروتسک و نفرت‌انگیز را در زبانی که آورباخ -که یک دانته‌شناس بزرگ بود- آن را «تقریبا معجزه‌ای غیرقابل‌درک» به شمار می‌آورد، درهم آمیزد. دانته تاریخیت زمینی را به آسمان و دوزخ منتقل کرد؛ در نحوه‌ای از بیان که درعینِ‌حال، هم متعالی و باشکوه است و هم زمینی. شکسپیر امر فرازین و فرودین را با ظرافتی مساوی درهم تنید، اما به‌واسطه‌ آنکه مردم عادی در آثار او جایگاهی چندان جدی ندارند، از اهمیت آثارش کاسته می‌شود. در باب سروانتس اما «شادی او در تصویر زندگی روزمره بی‌همانند است». برعکس این، اثر گوته نتوانسته دینامیسم درونی یک دوران انقلابی و تحول را بازنمایی کند، بلکه به‌جای آن به‌سمت روح اشرافی‌گری عقب‌نشینی کرده است.

کتاب «میمِسیس» یکی از رویدادهای فرهنگی‌حیاتی تاریخ انسانی را روشن می‌کند: بازنمایی جدی هنری و اخلاقی زندگی ساده روزمره، آنجا که انسان‌های عادی کوچه‌وبازار قرن‌ها پیش از آنکه در میدان سیاست پدیدار شوند، به ادبیات پا می‌گذارند. آورباخ رویه و آستر رئالیسم عوامانه را از هومر تا ویرجینیا وولف جدول‌بندی و فهرست کرده است. دقیقاً به‌واسطه‌ همین رفت‌وآمد است که در اینجا هیچ گسستی در غایت‌گرایی اثر آورباخ وجود ندارد؛ کتاب او، اثری غایت‌گراست. اما مسلما این پیش‌فرض در کتاب او وجود دارد که هنری که انسان عام و مردم عوام را در خود لحاظ کرده باشد، به‌لحاظ اخلاقی و زیباشناسانه برتر و والاتر از هنری است که به عوام نپرداخته است.

در جایی‌که یک محقق ادبی شاید به سال‌های 1830 تا 1900 به‌عنوان دوران خاص توجه می‌کند، دوران موردتوجه و مطالعه‌ آورباخ پهنه‌ای سه‌هزارساله را دربرمی‌گیرد. محققان آنگلوساکسون گاه می‌خواهند کوتاهی نگاه خود را با این ادعا توجیه کنند که اومانیست‌های برجسته‌ اروپایی -مانند آورباخ- در کار پیشگویی‌های کلی و عام هستند، درحالی‌که این‌ها با جزئیات مادی یک متن دست‌وپنجه نرم می‌کنند. کتابِ آورباخ، مایه‌ شرمساریِ چنین توجیه‌گرانی است. بدین جهت شیوه‌ آورباخ، مانندِ روشِ استاد لغت‌شناس، لئو اسپیتزر، عبارت است از سخت‌گیری و حساسیت بر عبارات و سخنان و پاراگراف‌های دور از ذهن، به‌منظور بیرون‌کشیدنِ منظرِ تاریخی از آن‌ها. این ترکیب علم آکادمیک و دانش فاضلانه‌ ادبی و نازک‌بینی‌های نقادانه او باعث می‌شود که کتاب او بسیار برجسته و چشمگیر شود؛ به‌ویژه در عصری که کسانی که کتاب‌های بسیار خوانده و دارای اطلاعاتی جامع هستند، کمتر نقد و تحلیلی چنین قاطع و بُرنده می‌نویسند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...