که هیچش کناره نیست | هم‌میهن


عشق به‌معنای دلدادگی احساسی و دوست‌داشتن افراطی شخصی یا چیزی دیگر قدمتی ناپیدا در جهان دارد و در عین حال جهانی که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم، به طرزی بی‌حد و حصر از آن تاثیر پذیرفته است. به زبانی دیگر اگر نبود عشق‌های جانگدازی که در این جهان تجربه شده‌اند و قلب‌های پرهیجان عاشقانی که یاد معشوق آنان را گداخته و سوزانده است، چه‌بسا جهانی که امروز در آنیم، شمایلی دیگر پیدا می‌کرد.

خلاصه رمان «ستاره‌باران اعظم نادری

حتی اگر عاقلان این ادعا را گزافه‌گویی بدانند و بگویند محاسبات این جهان خوشبختانه بیشتر از آنکه بر مدار عشق چرخیده باشد، به گرد محور عقل گردیده است، بنابراین آن عشق‌های آتشین بیشتر از آنکه مایه خدمت به بشریت باشند، دستمایه تخیل‌های واهی و خطاها و خیانت‌های متعاقب آن خیال‌ها شده‌اند، باز نمی‌توان در این نکته لااقل تردید کرد که زندگی آدمی با عشق آمیخته است و اگرچه بسیارانی به صدها زبان این توصیه حضرت حافظ را تکرار کرده‌اند که «در زلف چون کمندش ‌ای دل مپیچ کانجا/ سرها بریده بینی بی جرم و بی‌جنایت» اما باز میل، عادت و غریزه آدمیان را به راهی کشانده است که همان حضرت حافظ مجبور شود اعتراف کند: «راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آن‌که جان بسپارند چاره نیست/ هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود/ در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست/ ما را ز منع عقل مترسان و می‌بیار/ کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست».

عشق البته یک معنا، یک مضمون و یک شکل ندارد اما بیشتر با عشق رمانتیک آمیخته به احساسات و امیال جنسی در اذهان تداعی می‌شود. ما اما می‌دانیم که نه همیشه به همین شکل جلوه‌گری کرده است، نه سایر اشکال آن چون عشق حیرانی، عشق افلاطونی، عشق به خانواده، عشق عرفانی و... را می‌توان خوار پنداشت و عشقی بدلی قلمداد کرد.

بااین‌همه طنین عشق رمانتیک بیش از هر عشقی برای مردمان جذابیت داشته و بیراه نیست بگوییم که بعد از عشق به خانواده، همین عشق بوده است که در تجربه جمیعی از ابنای بشر موجود است. در ایران نیز چنین است و باتوجه به آن حجم از توجه به عشق که در ادبیات و زبان فارسی دیده می‌شود، طبیعی است که امروز و همچنان، بسیارانی دلبرانه اشعار عاشقانه شاعران پارسی‌گوی را چون نقل تر بر زبان خویش بچشند.

با چنین پیش‌زمینه‌ای، اعظم نادری در رمان «ستاره‌باران» که انتشارات «دوستان» آن را در زمستان 1403 منتشر کرده و در همین مدت نیز به چاپ سوم رسیده است، زندگی زنی به‌نام ستاره را که متأهل، خانه‌دار و مادر سه فرزند است و در میدان عشق و جذبه استادش زمین‌گیر است، دستمایه روایتی می‌کند برای دیدار دوباره زنان عاشق‌پیشه‌ای که در تاریخ ادبیات ایران، شهر‌آشوبی‌های آنان ماندگار شده و البته قضاوت‌های متفاوتی درباره‌شان ابراز می‌شود.

شخصیت زن این داستان در کنار شرایط عاشقانه‌ای که درگیر آن است، هرگاه به اتاق تنهایی خود می‌رود، یکی یا جمعی از این زنان را پیش روی خود می‌بیند و با آنها به گفت‌وگویی صمیمانه و در عین حال آکنده از ریزبینی و نقادی می‌‌پردازد.

در این گفت‌و‌گوها او 10 معشوقه را ملاقات می‌کند؛ از رابعه بلخی، نخستین شاعر زن پارسی‌گوی که عشق‌اش به بکتاش در اشعارش انعکاس می‌یابد تا زهره؛ الهه عشق که شرح ناتمام شیفتگی او به منوچهر را ایرج میرزا آغازید، اما مرگ امانش نداد که به پایان برد. دیگران نامورتر هم البته در مصاحبت با ستاره به معاصرت ما احضار می‌شوند و بدین ترتیب داستان خسرو و شیرین، شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون، ویس و رامین، یوسف و زلیخا، سیاوش و سودابه، بیژن و منیژه، زال و رودابه و شیخ صنعان و دختر ترسا، همه بهانه‌ای می‌شود برای مواجه‌شدن با همه قبض و بسط‌هایی که عشق در زندگی و ضمیر آدمیان پدیدار می‌کند.

ستاره خود نیز در میانه این گفت‌و‌گوها عشقی غریب را از سر می‌گذراند و خطوط خبط و خطا و خیانت که بر داستان‌های کلاسیک فارسی نقش بسته‌اند، در این داستان، مخاطبی امروزی نیز پیدا می‌کنند و گویی ستاره هر آن، اشکال متنوع و مراحل تدریجی دلبستگی خود به استاد را در آینه تجربه‌های زنان مصاحب خویش بازمی‌یابد.

او در این موقعیت در عین کشف، در مقام نقد نیز هست و بدین‌ترتیب ابایی ندارد خط بکشد بر ستمی که بر زنان در جوامع مردسالار روا داشته شده و آنان را از حق طبیعی دوست داشتن و دوست داشته شدن محروم کرده است. در کنار این، او اما خود را درگیر دوگانه سنت ـ مدرن نیز نمی‌کند و اینگونه نیست که دنیای جدید را عاری از تداوم برخی از خطاهای پیشینیان بپندارد.

برعکس، شاید وجه جالب ماجرایی که «ستاره‌باران» روایت می‌کند آن باشد که این نقد هماره رو به سوی گذشته و امر قدیم نیست، بلکه او ازقضا گاه در زیست‌های عاشقانه باستانیان اشکالی از آزادی و اختیار را می‌یابد که چه‌بسا ما امروزیان نتوانیم زیر بار سنت‌های تلنبارشده و تباه‌کننده‌ای که همچنان بر سرمان سنگینی می‌کنند، درکی از آنها داشته باشیم.

ستاره خود یکی از این قربانیان آن سنت‌های نکوهیده است؛ سنت‌هایی که عشق را حرام و خلاف می‌دانند و ازدواج ولو با اجبار و از سر ناچاری را مقدس جلوه می‌دهند. او اما اینک در بطن مرور تاریخی عشق در ادبیات ایرانی، در حال بازخوانی انتقادی تاریخ گذشته و معاصر زن ایرانی نیز هست. در این بازخوانی او البته همدلی زنانه‌ای نیز ابراز می‌کند در حق هم‌جنسان خویش؛ زیرا دست پیدا و پنهان قواعد مردانه را در به بند کشیدن زنان احساس می‌کند و این وضعیت را پیش چشم می‌آورد که شاید اگر بسیاری از این محدودیت‌ها بر زنان اعمال نمی‌شد، آنها هم درک بهتری از خود پیدا می‌کردند و هم مجبور نمی‌شدند هر روز با وجدان‌هایی معذب صبح را به شام برسانند.

چنین تجربه‌ همدلی‌ای را او به‌خصوص آنگاه از خود بروز می‌دهد که در جمع ویس و زلیخا، لیلی و شیرین درمی‌یابد که خود این زنان عاشق‌پیشه که چه‌بسا به یک‌اندازه در محکمه مردانه جامعه محکومند به دلبری، لوندی و رسوایی، خود نیز با یکدیگر گاه از در آشتی درنمی‌آیند و بد نمی‌دارند با نیش، طعنه و کنایه‌ای، همدیگر را در جایگاه متهم نشانند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...