از «آشویتس» آلمان تا «موسسه» آمریکای ترامپ | آرمان ملی
استیون کینگ (۱۹۴۷) یکی از پرفروشترین و پرکارترین نویسندههای جهان است که میلیونها نسخه از آثارش در سراسر جهان فروش رفته است. او بیش از ۲۰۰ رمان نوشته که بسیاری از آنها به سینما راه یافته است. «مسیر سبز» از مشهورترین آثار کینگ است که به فهرست ۲۰۰ تایی خواندنیهای بزرگ بیبیسی به انتخاب خوانندگان راه یافت. آخرین اثر استیون کینگ رمان «موسسه»[The institute] است که در سال ۲۰۱۹ منتشر شد و کاربران گودریدز و لارا میلر منتقد گاردین آن را «ترسناکترین رمان استیون کینگ» برشمردند. این رمان با ترجمه سعید دوج از سوی نشر روزگار منتشر شده است. این مترجم رمان ماقبل کینگ یعنی «بیگانه»را هم به فارسی ترجمه کرده است.
شخصیتهای اصلی رمانهای استیون کینگ با همه نمونه انسانهای بدخواه شکار شدهاند، از دلقک دیوسای رمانِ «این» تا کابوی اهریمنی راندال فلاگ در رمان «جانشین». اما هر اندازه که آن نمونههای ماوراءطبیعی میتوانند بد باشند، بیشتر شخصیتهای آشفته داستانی کینگ در قدوقواره بشری هستند: نویسندهای که هنر نویسندگیاش متوقف شده در توهمی از شکوه به خشونت خانگی سُر میخورد، دستیاری که بهوسیله تخیل دیگران بهنقطهای از جنون میرسد، دختر جوان زورگویی که در اثرِ ظلم همنوعانش دست به آدمکُشی میزند. ما میتوانیم چیزی از خودمان را در این شخصیتها ببینیم، و میتوانیم تواناییِ شیطانیِ خودمان را در آنها تشخیص بدهیم.
رمان آخر کینگ، «موسسه»، به این طبقهبندی دوم تعلق دارد، و به اندازه بهترین کارهای او کاملا خوشتراش و جذاب است. هیچ ارواحی در آن وجود ندارد، نه خونآشامی، نه موجودات شیطانی دگردیسشدهای یا مهاجمانی از دیگر ابعاد که قصد داشته باشند بچههای بیگناه را عذاب بدهند. بچههای بیگناه در «موسسه» مورد اذیت قرار میگیرند، اما کسانی که آن کارها را انجام میدهند خیلی شبیه به من و شما هستند.
داستان، با تیم جامیسون شروع میشود، یک پلیس قبلی (او مجبور به استعفا از اداره پلیس ساراسوتای فلوریدا میشود، البته پس از ماجرایی که او به عنوان خرگوش «روب گلدبِرگ» از آن یاد میکند) که سرنوشت او را به کارولینای جنوبی میکشاند، ماشینهای بینراهی سوار میشود، در شغلهای غیرعادی کار میکند تا سرانجام به شهر دوپرای وارد میشود، یک شهر کوچک راهآهنی با فروشگاههای دربوداغان و یک مُتل فرسوده. او به یک شغل پایینِ نیمهرسمی بهعنوان پاسبان شب مشغول میشود و میفهمد که ترجیحا محل را دوست دارد. آن آخرین اخباری است که ما برای مدت زیادی در داستان از او میشنویم، اما این چهل صفحه اول از «موسسه» که سطح پایین و آرام است و یک بیریایی و ترسیم متقاعدکننده عمیقا بینظیرِ مسلمی از روش زندگی به نمایش میگذارد، نشان میدهد که تخیلات کینگ حتی بدون یک ناله کمِ زیرین از وحشت چقدر میتواند مشغولکننده باشد.
بعد، «موسسه» به لوک الایس میپردازد، یک پسر دوازدهساله مینیاپلیسی با یک مغز فوقالعاده. البته، فوقالعاده از نوع معمولی، بهجز کمی توانایی دورجنبانی. لوک باهوش است. کتاب میخواند «طوریکه یک گاو آزاد نشخوار میکند، بههرجایی سرک میکشد که علف سبزتر باشد»، نوشتههای ویلیام جیمز، «کتاب بزرگ» (ای.ای) بیل ویلسون و هرچیزی را که کورمک مککارتی نوشته است، میبلعد. اما همچنان بچهای است که فیلمهای ویدیویی کودکانه «باباسفنجی و شلوار مربعی» را تماشا میکند، رفیق دارد و بسکتبال را با مهارت بازی میکند. و گاهگاهی، وقتی واقعا هیجانزده باشد، ممکن است قادر باشد تا بدون لمسکردن یک سینی خالی پیتزا را از روی میز به زمین بیندازد. همان موقعیکه پدر و مادر لوک خودشان را به این ایده عادت میدادند که به شهر بوستون نقلومکان کنند تا لوک بتواند همزمان در دانشگاههای ام.آی.تی. و امرسون درس بخواند، یک تیم ضربت از عملیاتی مرموز به خانه الایس حمله میکند، لوک را بیهوش میکنند و میدزدند و والدین او را میکُشند.
لوک در اتاقی بیدار میشود که مانند اتاق خوابش در خانهشان تزیین شده، اما درِ آن رو به راهرویی باز میشود که دیوارهای آن بهوسیله پوسترهایی از بچههای شاد و شعارهایی مانند «تنها یک روز دیگر در بهشت» و «من انتخاب میکنم شاد باشم!» دکور شده است. اینجا آن موسسه است، و یک بهشت نیست. لوک با دختری به نامِ کالیشا آشنا میشود که اطلاعاتی در مورد محل به او میدهد و او را با دیگر همزندانیها معرفی میکند، همگی آنها بچه هستند. بزرگسالانی که موسسه را میگردانند بچهها راکه همه آنها یا توانایی دورجنبانی یا ذهنخوانی دارند، موضوع یکسری آزمایشات فاقد توضیح از نوع بیضرر گرفته تا آزمایشات ناراحتکننده وحشتناک قرار میدهند: تزریقات، رقص نور، نمونهگیری از خون، امآرآی، و بدتر از همه، معلقگذاشتن آنها در یک مخزن آب تا حد مرگ. اگر بچهها همکاری کنند، ژتون دریافت میکنند تا بتوانند با آنها از دستگاه تنقلات، نوشیدنی و حتی سیگار بخرند. اگر مقاومت کنند، یا کتک میخورند یا به آنها با شوکر شوک داده میشود. پس از چند هفته، بیشترِ بچهها به نیمه عقبِ موسسه منتقل میشوند، بخشی از موسسه که پوشیده از شایعات است. هیچ بچهای هرگز از نیمه عقبی برنگشته است.
بچههای زندانیشده در موسسه یاد میگیرند با مقرراتش و کارکنانش بسازند، سعی کنند تا مقصود تمامِ اینها را بفهمند، در شگفت هستند که آیا میتوانند به قول مسئولین اعتماد کنند، که آنها در عاقبت درحالیکه حافظهشان از رویدادهای رخدادهشده در موسسه پاک خوهد شد نزدِ خانوادههایشان برمیگردند. این یک نمونه آشنا از روایت یادآورانه از بیشماری از توانبخشیهای حافظه و داستانهایی درباره بیمارستانهای روانی است، مخصوصا، «دیوانهخانهها». آن پوسترهای نصبشده در راهروها با آن دهانهای گشادشده از خنده، حتی یک آشفتگی بیشتر موازی به نمایش میگذارند، چیزی که کینگ بهطور مداوم در «موسسه» به آن اشاره میکند: شعار «کار شما را آزاد میکند» در بالای سردر ورودی اردوگاه مرگ آشویتس بیخود نصب نشده است. بچههای موسسه احمق نیستند، اما هنوز هم بچه هستند. دلشان میخواهد باور کنند روزی دوباره به خانه برمیگردند، هرچند خیلی مطمئن هستند که برنمیگردند.
چگونه میتوانی وقار و انسانیت خود را در محیطی که برای برهنهکردن شما از هردو عامل طراحیشده نگهداری؟ آن بُنمایه، مانند یک فوریت در ادبیات قرن بیستم به بعد، بهخوبی در گستره کاری معمول کینگ قرار دارد. قهرمانان او اغلب متواضع یا ضعیف هستند: بچهها، طبقه متوسطِ کاری خِمِشناپذیر، زنهای سوءاستفادهشده، فقرا، ناتوانان و دیدهنشدهها -کسانی که باید جرأت خودشان را جمع کنند تا در مقابل نابرابریهای به ظاهر غیرممکن بجنگند. «موسسه»، این الگو را دنبال میکند؛ اما تعدادی ماهی اضافه هم برای کبابکردن دارد. تقریبا بیشتر داستان به کارکنان موسسه اختصاص داده شده: خانم زیگبی، مدیر مالی، رئیس حراست، ترِوور استاکهاوس، مجموعهای از دکترها، دستیاران و سرایداران و یک خانهدارِ زن که، در خفا، میشود تنها یارِ بزرگسال بچهها. از این معبرها ما یاد میگیریم کسانی که در موسسه کار میکنند به خودشان میگویند که هر کاری ما انجام میدهیم در خدمتِ هدف خوبِ بالاتری است. «هیچ چیزی کمتر از سرنوشت دنیا در دستور کارشان نیست»، خانم زیگبی فکر میکند، «همانطوری که در دستور کارِ کسانی بود که قبل از آنها مسئول کار بودهاند. نهتنها نجات جان بشریت، بلکه نجات سیاره... هیچکسی از آنها که کاملا کار موسسه را درک میکرد آنجا را به عنوان یک هیولا نمیدید.»
چگونه یک انسان به کسی تبدیل میشود که سوءاستفاده از بچهها را بهعنوان، اول، یک شیطان و بعد، نهایتا، بهعنوان یک موضوع روزمره تلقیکند؟ این یک سوال غیرقابلاجتناب سیاسی مربوط به این لحظه است. کینک تحقیر خودش را نسبت به رئیسجمهوری وقت، دولت او و سیاست بسیار شفاف او در توییتر و دیگر بیانیههای عمومیاش بیان کرده است. «موسسه» که بیش از یک کنایه واضح به دونالد ترامپ وارد میکند، همچنین بر کسانی اندیشه دارد که سیاستهای دولت او را در کف خیابان برای نوعی از انسانهای کارکن که معمولا او برایشان قهرمانبازی درمیآورد، به اجرا میگذارند. لوک، «با نگاه به زنی که مسئولیت دارد بچهها وقتهای ملاقات وحشتناک خودشان را با دکترها نگه دارند، درمییابد که اصلا برای آن زن بهعنوان یک بچه مطرح نیست. آن زن یکسری جداسازیهای حیاتی در ذهنش بهوجود آورده بود. لوک یک موضوع آزمایشگاهی بود. شما هر کاری را که دلتان بخواهد باید انجام بدهد و اگر انجام نداد، شما کاری را بر سر او میآورید که روانشناسان آن را «تقویت منفی» نام گذاشتند و وقتی آزمایشات پایان گرفت؟ تو برای نوشیدن قهوه و خوردن نانشیرینی به اتاق استراحت میروی و با دوستانت راجع به بچههای خودت صحبت میکنی (که بچههای واقعی بودند) یا درباره سیاست، ورزش یا هرچیز دیگری حرافی میکنی.» تدریجا، اما نه زیاد تدریجا، مأموریت دقیق موسسه رو میشود. کارکنان و روسای در سایه که خانم زیگبی به آنها گزارش میدهد به بچهها بهعنوان منابع نگاه میکنند تا بهعنوان «عنصر نامطلوب»، مانند بچههای مهاجر یا دیگر اقلیتهای نفرینشده. اما خوف- از- خودِ مورد لزوم تا بچهها به آن صورت دیده شوند پیوند دارد باپشیمانی منحصربهفردِخانم مسنِخانهدارِ موسسهبه«حساسیتزدایی»که آن خانم را قادر کرده بود در «خانههای سیاه» در افغانستان و عراقفعالیت کند، جاییکه «بازجوییهای افزایشیافته» انجام میگرفت. کسانی مانند آن زن هم منابع هستند، وسیلهای بر یک پایان برای آنهایی که مسئول امورند.
شاید تاکنون از تمامِ تهدیدات وابسته به عالم هستی که قهرمانان استیون کینگ با آنها جنگیدهاند، این خزیدن آهسته به ناانسان، وحشتناکترین باشد، چراکه تماما واقعی است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............