بچه‌های کویِ سعدی | هم‌میهن


«این‌که یک قاب از زندگی‌مان چگونه می‌تواند پس از سال‌ها همراه ما بماند و ما را در مقابل خودش متوقف کند، می‌تواند دلایل متعددی داشته باشد. دلایلی که گاهی با خیره‌شدن به آن قاب شاید اندکی آشکار شوند، شاید هم نه!... تابستان سال اولی که ساکن کوی سعدی شده بودیم همان تابستانی بود که در آن روبرتو باجیو داشت یک‌تنه ایتالیا را در آمریکا قهرمان جهان می‌کرد. تابستانی که برای ما داغ‌تر از همیشه بود. برای من، فارِس، بهنام و عادل چینکو.»

کلیات سعدی اهوازی» یا «با من به مغولستان بیا»، نوشته مهدی ربی

در جنوبی‌ترین نقطه اهواز، شهرک تازه‌سازی‌ است به نام «سعدی» که به‌قول نویسنده، مانند فک نوزادی تازه است، گهگاه در گوشه‌ای، خانه‌ای مانند دندان، سبز می‌شود. سه داستان این کتاب، هرکدام به نوعی تجربه زیست نویسنده در اهواز است که نزدیکی انسان‌ها به یکدیگر، همسایه‌ها، آب و هوا و نوع زندگی در آن شهر را روایت می‌کند.

راوی در هر سه داستان، پسر نوجوانی است که جنون و شرارت را در هر سه داستان به خواننده منتقل می‌کند. جنونی که در میانه داستان به اوج خود می‌رسد و در انتها با شیبی ملایم به حالت عادی باز می‌گردد. در داستان اول، روایت حول محورِ چهار پسر نوجوان می‌چرخد که یکی راوی است و دیگران فارس، بهنام و عادل چینکو. پسر بچه‌هایی که همه در کوی سعدی ساکن هستند و نوعی همبستگیِ وصف‌ناشدنی‌ای با هم دارند که در تمام طول روز در کوچه‌های کوی سعدی، با هم وقت می‌گذرانند.

آن‌ها در هر وقتِ روز در کوچه‌ها دیده می‌شوند و مردم محله به آن‌ها کوچه‌گرد می‌گویند. شخصیت‌های کوی سعدی به‌خوبی پرداخته می‌شوند و هرکدام درست در نقطه بزنگاه، تاثیر خود را بر داستان می‌گذارند. سرهنگ، یکی از همان شخصیت‌های کلیدی است که در آغاز داستان اول، راوی از دید کودکانه خود، او را وصف می‌کند و درنهایت در پایان داستان نیز، با رخدادی برای سرهنگ به اتمام می‌رسد.

تقابلی که به‌خوبی در داستان به آن پرداخته می‌شود، تفاوت کودکان بومی اهواز است با کودکانی که به‌واسطه شغل پدرشان در دانشگاه، در کوی استادان ساکن شده‌اند. نوعی قیاس که از رنگ پوست شروع می‌شود و به مهارت در فوتبال، لباس‌ها، کفش ورزشی و نوشیدنی‌های کنار زمین می‌رسد. گویی کودکان اهوازی، خود را آب‌دیده می‌دانند و بچه‌های کوی استادان را مدام مسخره می‌کنند.

بااین‌‌حال همیشه در مسابقه، تیم فوتبال بچه‌های کوی استادان برنده است و هرگز کسی به خاطر نمی‌آورد که یک‌بار، تیم کوی سعدی برنده شده باشد. تیم فوتبال کوی سعدی، در جدالی تمام‌نشدنی با خویش است. آن‌‌ها فوتبال را به سبک و سیاق خود درآورده‌اند و درست لحظه‌ای که احساس شکست می‌کنند، همان بازی‌ای را که هیچ نامی بر آن نمی‌شود گذاشت، ارائه می‌دهند.

نویسنده، به‌خوبی تجربه زیسته خود را به قلم تحریر درمی‌آورد و لحظه‌به‌لحظه، در هر روایتی، جزئیات را چنان قابل درک و فهم بیان می‌کند که گویی خواننده هم در آن تجربه شریک بوده است. یکی از عناصری که در وهله اول، توجه مخاطب را به این کتاب جلب می‌کند، نامی است که نویسنده با هوشمندی بسیار، برای این کتاب برگزیده است. سه داستان با عنوان‌های سعدی، گلستان و بوستان در کتاب روایت شده است.

داستان‌ها به‌ظاهر ازهم‌گسسته اما در باطن با زنجیری ناگسستنی، به هم پیوسته‌اند. عنصر مکان در هر سه داستان حائز اهمیت است و یکی از حلقه‌های وصلِ محکم داستان‌هاست. مکان به‌درستی توصیف شده است.

گرما و سوزِ آفتاب چنان دقیق بیان می‌شود که مخاطب پابه‌پای بچه‌های تیم فوتبال کوی سعدی، در مسیر رسیدن به زمین کوی استادان، عرق می‌ریزد و خنکای پیراهن خیس‌شده‌ی روی سر را و ردِ قطرات آب و عرق روی سر را که به هم آمیخته‌اند، به‌خوبی احساس می‌کند.

در آغاز هر داستان، نویسنده دانه‌ای در ذهن مخاطب می‌کارد که در تمام طول داستان، سایه‌ای بر نگاه خواننده می‌اندازد و در پایان هر داستان نیز آن نقطه مبهم، رو به روشنایی می‌رود.

کتاب «کلیات سعدی اهوازی» یا «با من به مغولستان بیا»، نوشته مهدی ربی است. همانطور که اشاره شد، مهدی ربی خود زاده و بزرگ‌شده‌ی اهواز است و روایت‌هایش نیز رنگ و بوی آن دیار را دارد. «کلیات سعدی اهوازی»، از نشر مرکز در ۱۵۸ صفحه به چاپ رسیده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...