45
شب آمد یکی ابر شد با سپاه / جهان کرد چون روی زنگی سیاه
شب فرارسید و ابری سیاه اطراف سپاه ایران را بگرفت و جهان در چشم ایرانیان تیره‌وتار شد. چون خورشید طلوع کرد، چشمان شاه ایران و لشکریانش دیگر چیزی نمی‌دید! در این هنگام دیو سپید و لشکرش بر ایرانیان تاختند و بسیاری از سپاهیان کی‌کاووس را کشتند. ایرانیان در جنگ به تنگ آمدند و کاووس یاد سخنان زال افتاد و با خود گفت: چه دیر دانستم پند مرد دانا بهتر از گنج است! هفت روز سپاه ایران در شرایط دشوار دوام آورد تا روز هشتم ناگهان نعره‌ها و فریادهای دیو سپید در کوه و دشت پیچید که به کی‌کاووس می‌گفت: ای شاه بی‌پناه ایران که چون بید لرزان و ترسانی! مگر بزرگی نمی‌خواستی؟! مگر از روی غرور به مازندران سپاه نکشیدی؟! مگر همان نیستی که گنج و لشکر خود را دید و کس را به‌حساب نیاورد؟! اکنون به آنچه می‌خواستی رسیدی؟!

دیو سیاه سفید

سپس دیو سپید به نره دیوان دستور داد سپاهیان ایران را به بند کشند و قدری به آنها خوراک دهند تا از گرسنگی نمیرند.کاووس و سپاهیانش همراه تاج و گنج‌هایش همه در اسارت دیو سپید درآمدند. دیو سپید ارژنگ دیو را بخواند و فرمود: این پادشاه اسیر و سپاهش با تاج و گنجش بگیر و به‌پیش شاه مازندران ببر و به او بگوی از آن روی اینها را نکشتم و کور و زارشان کردم که خوب فراز و نشیب زندگانی را بیاموزند. ارژنگ دیو گنج‌ها و اسیران ایران را بگرفت و نزد شاه مازندران سپرد و زود به خدمت دیو سپید بازگشت.

کی‌کاووس در اسارت کسی را یافت و وی را فرمود زود سوی زابلستان به‌پیش زال و رستم برو و به ایشان درود مرا برسان و بگوی که چشمانم کور و بختم تیره گردیده، در چنگال اهریمن اسیرم و چیزی نمانده که جانم را بگیرد. در بند دیو پندهای تو را ای زال به یاد می‌آورم و آه سرد از نهادم بر می‌کشم، آری پندهای تو را نشنیدم و از کم‌دانشی این بلا بر من آمد؛ اما اگر تو بدی مرا با بدی پاسخ‌دهی دیگر تاج‌وتخت شاهی ایران نخواهد ماند.

پیک کی‌کاووس به درگاه زال دستان رسید و هرچه دیده و شنیده بود به جهان‌پهلوان بازگفت. زال چون خبرها را شنید از شدت غم پوست تن خویش را بدرید و روی به فرزند پهلوانش رستم کرد و فرمود: ای پسر پهلوانم! دیگر شایسته نیست در خوشی بنشینیم؛ زیرا شاه ایران در دهان اژدهاست و ایرانیان در بلا هستند؛ پس باید تو رخش را زین کنی و انتقام ایران و ایرانیان را از دیو سپید بستانی! برازنده نام تو نیست که دیو سپید و ارژنگ دیو از انتقامت آسوده‌خاطر باشند. من باور دارم تو اگر در جنگ گرز را برکشی و به جنگ دریا روی آب دریا خون می‌شود. اکنون برو و گردن شاه مازندران را با گرزت خورد کن.
رستم به زال پاسخ داد که ای پدر مهربان از سیستان تا مازندران راه دراز است پس بگوی تا چگونه بدان سرای رسم؟ زال فرمود ای فرزند تا مازندران دوراه است که هر دوراه بسیار مهیب و خطرناک است!

راه اول همان راهی بود که کی‌کاووس رفت و راه دوم کوتاه‌تر است؛ اما از کوهساران می‌گذرد و چهارده‌روزه تو به مازندران خواهی رسید؛ اما راهی است پر از شیر و دیو و تاریکی. اما ای دلاور فرزندم، تو راه دوم را برگزین هرچند پرخطر است؛ که این خطرها شگفتی‌های زندگانی تو خواهند بود. من نیز شب‌ها تا طلوع خورشید به درگاه یزدان پاک نیایش خواهم کرد تا دوباره تو را در کنار خویش باز بینم.

رستم روی به زال گفت: ای پدر من کمربسته‌ی فرمان تو ام اما کدام مرد دانا با پای خویش به دوزخ در می‌آید! اگر کسی از تن و بدن خویش سیر شده باشد، بی‌سلاح و عریان به نزدیک شیر درنده می‌رود! اما با تمام این خطرات من به فرمان شما به مازندران خواهم رفت و جز از خداوندگار دستگیری نمی‌خواهم؛ تن و جانم فدای شما، می‌روم تا ایرانیان و پادشاه دربند را برهانم اما بدان ای پدر پس از رسیدن من به مازندران نه ارژنگ دیو زنده خواهد ماند و نه دیو سپید و نه هیچ دیو دیگر. سوگند به خداوندگاری که یکتاست پای از رکاب رخش در نمی‌آورم مگر دست ارژنگ دیو را ببندم و به گردنش بند اسارت اندازم.

پس رستم جامه‌ی جنگی خویش که از پوست ببر بود را به تن کرد و پای‌دررکاب رخش گذاشت و زال او را آفرین‌ها داد. پیش از رفتن مادرش رودابه، به کنار فرزند دلاورش آمد با چشمانی اشک‌بار روی به رستم گفت: ای فرزند از جان و تن خود که جان و تن من است نیک پاسداری کن. رستم با زال و رودابه پدرود کرد درحالی‌که هیچ‌کس نمی‌دانست باز رستم را خواهد دید یا نه.

رستم سوار بر رخش چون از سیستان بیرون آمد شب و روز تاخت و راه دوروزه را یک‌روزه رفت، بعد از چند روز رستم و رخش به دشتی درآمدند سرسبز و پر از گور؛ رستم که گرسنه بود رخش را در پی گوری دواند و کمند را برکشید و بر گور انداخت و گور شکار شد. رستم سر گور ببرید و در آتش بریان کرد و خورد، پس زین و لگام رخش را برداشت تا در آن چمنزار اسبش نیز بچرد و استراحت نماید؛ رستم خوابش گرفت و سر به روی نی‌های رسته از زمین نهاد و خفت. آنجا کنام شیری بود، شیر که به‌سوی لانه‌ی خود می‌آمد پهلوانی را دید که بر روی زمین چون فیل خفته و اسبی در کنارش چون کوه در حال چریدن، شیر اندیشید که اول اسب را شکار کند؛ چون پهلوان بی اسب شد راه گریز نخواهد داشت و وی را نیز خواهد درید...
نخست اسپ را گفت باید شکست / چو خواهم سوارم خود آید به دست

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...