بگذار خودم را به تو هدیه کنم | کافه داستان
فهم انسان از هر چیزی بر اساس رابطه او با «دیگری» شکل میگیرد. دیگری مبنای برونرفت از نگرش خودمحوری انسان بوده و هویت فردی او در آستانه ادراک هویت دیگری معنای وجودی مییابد. بر همین مضمون داستانهای کتاب «با رنگی بدون اسم» [نوشته سارا محمدی نوترکی] داستان «دیگری» است. دیگریای که خود را از داستان دریغ کرده و با نبودنش هویت شخصیت داستانی را کمرنگ و حتی ناقص کرده است. اما این دیگری همواره با چشمی ریزبین و سرشار از احساس و شعر و شعور نگریسته میشود.
این نبودنی در اکنون که حکایت بودنی است در روزگاری گذشته، دستمایهای است برای رفت و برگشتهای روایت در زمان و گمشدنهای شخصیت در هزارتوی ذهن و هرچه بیشتر بریدن از زندگی و دور شدن از واقعیت که شخصیت را تا مرز خلط واقع و غیرواقع میکشاند.
این روایت دانای کل سیطره گسترده بر داستانها عرصه شعروارگی جهان هر داستان و شعرورزی نویسنده است با کلمات. در این تخیل فعال داستانی، هرچه رفت و برگشتها منظمتر و استوارتر ذهن منسجمتر و هرچه ذهن راوی سیالتر انسجام زمان و روایت کمتر و خواننده فعالتر خواهد بود. این اصیلترین آرمان نویسنده است که خواننده بتواند در رمزگان هرمنوتیک داستان غوطهور شود.
در برخی داستانهای این مجموعه خواننده بدون همذاتپنداری همراه ذهن پراکنده شخصیت تا هزارلای گذشته فرو رفته و گاه سیراب و گاه تشنه ولی خرسند از آن بیرون آمده است. از جمله این داستانها میتوان به «آن سوی آیینه» اشاره کرد. داستانی که خواننده را در پی موضوع با خود همراه میکند: شهید شدن یا کشته شدن یا حتی غرق شدن و مردن سهراب توسط گاوهایی که کار پدر را به سلاخی گاوها کشانده است. موضوعی که تا پایان برای خواننده روشن نمیشود چراکه آنچه مهم است این است که خواننده شاهد ذهن پریشان تهمینه باشد وقتی دیگریِ خود را در آیینه بازمیجوید و آنچه نصیبش میگردد دیگریای است که خود را از او دریغ کرده و او کسی نیست به جز پسر جوانش سهراب. داستانی سورئال با راوی دانای کل محدود که گاه بیرون از داستان ایستاده درباره تهمینه و زندگی او میگوید و گاه در ذهن شخصیت است و از نگاه پریشان او روایت را پیش میبرد. برای نمونه در این قسمت به جای آنکه خواننده از چشم تهمینه در آیینه و پس از گذر واقعیت از ذهن او این اطلاعات را دریافت کند، راوی درباره تهمینه به خواننده اطلاعات میدهد.
«صورت تهمینه پر از ککومکهایی است که به خال گوشتی شباهت پیدا کردهاند. آبسههای گوشتیاش کمکم دارند واگیردار میشوند. این را از دستهای پر موی رستم فهمیده است…» در این قطعه بلند بر اساس چیزهایی که راوی میگوید خواننده حتی متوجه منطق درهم ریخته تهمینه نیز میگردد.
در این داستان واقعیت و خیال در ذهن شخصیت اصلی با اطلاعاتی که راوی دانای کل از جایگاه دانایی و آگاهی خویش از تهمینه ارائه میدهد، چنان در هم تنیده میشوند که خواننده را همواره هوشیار و فعال نگه میدارد. این وضعیت در این قطعه به خوبی نشان داده شده است:
سهراب خم میشود دستهای تهمینه را کنار میزند: بذار این پوتینا رو پا صاحبشون وایسن خانمی!
تهمینه میخندد.
رستم میگوید: زن! امروز یه ردیف گاو برا قصابی دارم.
تهمینه به باران نگاه میکند که ریشه گلها را چطور از باغچه بیرون آورده است. بارانی بلند مردانه را از جا رختی برمیدارد….
تمام این قسمت تصاویر گذشته است که تهمینه در آیینه شاهد آنهاست به جز جمله رستم که در حال داستانی بیان میشود.
«دیگری» چنان با فلسفه داستانها درآمیخته که گاه پا را از شخصیت اصلی پیشتر گذاشته خود بر اتمسفر داستان سایه انداخته و گاه حتی راوی دانای کل- نویسنده تبدیل به دیگریای میشود تا فضای داستان عرصه تخیل شاعرانه وی گردد. در اینگونه داستانها فضا و اتمسفر بر داستان و شخصیتهایش سنگینی میکند. دیگری که در هیئت راوی دانای کل محدودی دور از داستان و خواننده ایستاده و هر طور بخواهد روایت را سیال میکند. این بار علاوه بر سیالیت ذهن شخصیت اصلی و متناسب با احوال او، سیالیت در روایت راوی است. در داستان «چی رو باید خاک کنیم؟» راوی ابتدا در ذهن مادر شخصیت اصلی است و سپس با یک عکس دو نفره (دختر و دامادش) به ذهن بهرام، همسر آزاده رفته و در نیمههای روایت از بالا ایستاده و شاهد سیل و ویرانی مدرسهای است که آزاده معلم آنجاست و وقتی تیم نجات سر میرسد دوباره به ذهن بهرام برمیگردد و همراه او روایت را پیش میبرد تا خانه بهرام در ابتدای داستان که قرار است مجلس عزای آزاده در آنجا برگزار شود. آنجا هم عقب میایستد به تماشای سوگواران. در سرتاسر داستان راوی آگاه بر ذهن و گذشته و حال آزاده و بهرام است و حتی وقتی از ذهن شخصیتها عبور میکند نیز فاصله خود را با آنها که نشان از میزان آگاهی و دانایی راویست حفظ میکند.
داستان با صحنهای شروع میشود که برای نشان دادن گذشته آزاده و شخصیت او و فضای خانوادگیای که در آن بزرگ شده کارکرد دارد. از همین ابتدا عرصه شاعرانگی راوی (دانای کل مدرن نه کلاسیک و خدایگونه) را میتوان دید.
«سایه سیاهی افتاده است روی زمین خیس و گنجشکها کمکم از لای کلاهکهای کوتاه و بلند دودکشهای آلومینیومی پر میکشند. صدای ضربههای انگشتان بلند و کشیده آزاده بر شش تار گیتار قهوهای رنگش گم میشود.»
این قطعه چه نقل راوی باشد و چه ذهن مادر آزاده که با لحن راوی شاهد آنیم، نشان از نگاه شاعرانه راوی به جهان است که حتی در پریشانی نیز گریزی از این جهانبینی شاعرانه ندارد. این قطعه صحنه کوتاهی است که خواننده میتواند آن را نقلوارگی راوی در نظر بگیرد یا عبور راوی از ذهن مادر آزاده هنگامی که در خانه دختر در جستجوی شناسنامه فرزندش، آزاده، بین کتابهای او میگردد. دختری که تا پایان صفحه دوم، وقتی که راوی خواننده را به حال داستانی میبرد، نمیدانیم مرده است. سیالیت روایت در این داستان در فاصلههای کانونی که راوی با سوژه (مرگ آزاده) داستان در نظر میگیرد قابل پذیرش است. شروع داستان با ذهن پریشان مادر یا روایت نقلگونه راوی شروع و با قاب عکس به ذهن پریشان بهرام رفته و سپس با چشمان پریشان شاعرانه راوی به فضای گذشته برگشته و دوباره به ذهن بهرام و سپس ناظر بر حیاط خانه بهرام میگردد. راوی گاه از ذهن بهرام خارج شده، از بالا ایستاده و مدرسه سیلگرفته را روایت میکند. برای نمونه به این قسمت توجه کنید:
«بچهها همدیگر را خاکستری نگاه میکنند، کِل بلندی میکشند و توی سینه میزنند. خانم مدیر چادر معلم را کنار میزند. تنهاش به خاک چسبیده است…. خانم مدیر دلش مثل سیب میافتد: یعنی چی؟ مگه آدم ریشه میزنه؟»
راوی با رسیدن گروه امداد به ذهن بهرام و از آنجا به حال داستانی (مراسم عزا) میرسد.
«مردها توی حیاط روی غلیظی چای، آب میریزند. زنها برای عکس بریدهای که به دیوار تکیه داده است، با صدای بلند مرثیه میخوانند.»
سرانجام روایت داستان با لحن راوی دانای کل به پایان میرسد. همین مسئله سبب میشود شروع داستان با روایت نقلگونگی راوی بیشتر از دانای کل محدود به ذهن شخصیت (مادر یا همسر) قابل پذیرش باشد. در تمام این سیلانهای راوی خواننده نه تنها با ذهن پریشان و سؤالکننده بهرام روبهروست بلکه ماجرا را از کلام راویای میشنود که نگاه ظریف و موشکافانه به جهان دارد.
اما در داستان «معالجه» با کارکرد متفاوتی از دیگری مواجه میشویم. این بار دیگری برای شخصیت اصلی داستان که بچهها او را عمو یادگار صدا میزنند، مدرسهای است که سالها پیش در آنجا چشمهایش را برای نجات دانشآموزان از آتش از دست داده است. دیگری او دیگر خودش هم نیست، خودی که دیگران قهرمانیاش را به یاد نمیآورند. این است که دیگری او که مردی جوان با چشمانی سالم بوده تبدیل به مدرسهای قدیمی در کوچهای بنبست میگردد. در حالی که هنوز هم برای همسر شخصیت اصلی، دیگری قاب عکس مرد جوان شادی است که دیگر برنمیگردد و زن تلاش میکند با جدا کردن مرد از کوچه بنبست مدرسه و خاطرات بار دیگر قاب عکس را زنده کند. هرچند هر دو میدانند این دیگری بازنخواهد گشت.
این داستان هم با روایت دانای کل شاعرانه که آگاه بر گذشته شخصیتهاست شروع و گاه در ذهن هر یک از شخصیتها رفته و بر داستان نظارت دارد. در سطرهای اول داستان میخوانیم:
«زیر پلکهایش دو خورشید سوخته است که به ضرب هیچ نوری روشن نمیشدند.»
و با لحنی از همین جنس داستان را به پایان میبرد:
«با کفگیری سنگین حجم وسیعی از زندگی را بر هم میزند.»
استفاده گسترده نویسنده از تکنیک روایی سیال ذهن تا سیالیت روایت در بسیاری داستانهای کتاب وقتی همراه با لحن شاعرانه راوی دانای کل میگردد ( البته به جز داستان محاکمه) حکایت از این میکند که داستانها همه از یک لحن پیروی میکنند. این امر با فضای رئالیسم و گاه امپرسیونیسم (اگر اول شخص بود) حاکم بر داستانها تداخل دارد چراکه لحن داستان علاوه بر راوی تابع شخصیت داستان و ادراک او از جهان و پیرامونش نیز هست. زیبایی این لحن و نگاه شاعرانه به جهان وقتی به تخیل شاعرانه تبدیل میشود که در یک داستان در لحن و زبان شخصیت داستان و جدا از لحن راوی (در داستانی که راوی دانای کل یا بیرون از شخصیت اصلی است) نمود یافته و حتی متفاوت از لحن دیگر شخصیتها باشد. این دقت نظر در داستان «محاکمه» که نویسنده لحن شاعرانه را متناسب با دو شخصیت داستان و متفاوت از شاعرانگی راوی برگزیده، بر باورپذیری هرچه بیشتر روایت افزوده است. انتخاب چنین لحنی برای راوی تمام داستانهای یک مجموعه وقتی قابل قبول است که متناسب با فلسفه هر داستان منطبق بر لحن راوی اول شخص باشد که خواننده جهان داستان را از نگاه و تخیل شاعرانه او مینگرد و واقعیات را از ذهن شخصیت میبیند (امپرسیونیسم) یا میتواند طبق فلسفه روایت داستان محاکمه که شرح آن داده شد صورت پذیرد.
داستان محاکمه با این جملهها شروع میشود:
«تیمور مردی چهارشانه بود که درزی، لبش را به دو نیم کرده و قهوهای چشمانش تلخ و نفسگیر بود. در هر نگاهی که میریخت بختک مهمانش میشد.»
در این قطعه آغازین باز هم راوی دانای کل با نگاهی شاعرانه قصد دارد داستان را روایت کند. اما روایت وقتی به دیالوگ شخصیتها میرسد متفاوت میشود. اینجا صدای هر شخصیت و لحن و آوای برخاسته از جهانبینی هر شخص داستان را پیش میبرد. از همه مهمتر لحن یاور است که ویژگی شاعرانگی با روحیه و شخصیت او که از جهان کناره گرفته و جهان را به گونهای متمایز مینگرد کاملاً انطباق دارد. در قسمتی از داستان از زبان یاور میخوانیم:
«…ولی من، از دست سگهای ولگرد آنسوی به اینجا سایه افکندم. پاچهام را گرفتند دستم را دندانه کردهاند.»
یاور که وجود خود را حتی از جهان دریغ کرده و خود را سایهای بیش نمیداند به خانه مردی پناه میبرد که روزگار را با گلها سپری کرده است. رحیم، انزواجویی دیگر است که میتواند آینده آرام و امیدوارکننده داستان باشد. در بخشی از داستان رحیم میگوید:
«میبینید چه خانه شلوغی دارم! نسترن، مریم، کوکب، یکی دوتا که نیستند، برایت شمار کنم تا صبح هم به اتمام نمیرسند.»
بازگشت به نیروی زن و زندگی و زمینی شدن داستان راه امیدی است که رحیم پیش روی این جهان تاریک قرار میدهد. یاور که هنوز پیری خود را باور ندارد پاسخ میدهد: «حالا میخواهید مثل حوض صادق باشید؟»
همین چند سطر بهخوبی آوای شاعرانه برخاسته از جهاننگری این دو شخصیت و برساختن دنیای آنها را نشان میدهد. اینجاست که شاعرانگیِ سخن راوی با شاعرانگی سخن شخصیت دو عرصه جدا در داستانپردازی میگردد و هریک بر مدار فلسفه داستان خویش ضرورت پیدا میکنند. دیگری در داستان محاکمه همین نگاه شاعرانه به جهان است که از چشمان این جهانیان برتافته است. دیگری که از شخصیت فراتر رفته، از فضای حاکم بر شخصیت گذر کرده و بر ایده شخصیتها تلألو پیدا میکند.
در داستانهای این کتاب آنچه علاوه بر زبان شاعرانه که بر تمام نظام داستانها سیطره دارد، قابل تأمل است کارکردهای گوناگونی است که نویسنده توانسته از فلسفه «دیگری» در هنر داستاننویسی خلق کند.