بعد از رد مرز چه می‌شود؟ | دیاران


رد مرز و ترس از رد مرز از تجربه‌های خاص مهاجران افغانستانی در ایران است. شاید اگر بگوییم چند نسل از مهاجران با طعم این تجربه در ایران بزرگ شده‌اند بیراه نگفته باشیم. ورود مهاجران افغانستانی به ایران به اوایل انقلاب اسلامی ایران و حمله‌ی شوروی به افغانستان برمی‌گردد. در ایران حکومتی بر سر کار آمده بود که داعیه‌ی جهان‌وطنی و امت اسلامی داشت. جمعیتی میلیونی نیز از آوارگان افغانستانی برای فرار از سلطه‌ی کفر به ایران پناه آوردند. تا پایان دهه‌ی ۶۰ به دلایل مختلف آنان در شهرها و روستاهای ایران پذیرفته شدند. هم مرزهای ایران برای برادران مسلمان باز بود، هم سیستم اداری ایران بعد از انقلاب از هم پاشیده بود و توان مدیریت مهاجران را نداشت.

خلاصه رمان معرفی دشت ریحانه افضلی

اما از ابتدای دهه‌ی ۷۰ به ناگاه ورق برگشت و سیاست حاکمیت این شد که مهاجران افغانستانی باید به کشور خودشان برگردند. حدود ۳۰ سال است که دستگاه‌های مختلف حاکمیتی به انحاء مختلف می‌کوشند مهاجران افغانستانی را به کشور خودشان برگردانند. این انحاء مختلف از یک طرف محدود و گاه قطع کردن خدمات شهروندی اولیه به مهاجران افغانستانی بوده است (مثلا جلوگیری از درس خواندن کودکان افغانستانی) و گاه دستگیری و اخراج و رد مرز آنان بوده است. دستگیری و رد مرز هیچ گاه متوقف نشده است. شل‌کن و سفت‌کن داشته. ولی هرگز متوقف نشده است. در بعضی دوره‌ها این اخراج‌ها شکل خانوادگی هم داشته است. رمان «دشت» نوشته‌ی ریحانه افضلی شرح یکی از همین اخراج‌های خانوادگی از ایران است.

رد مرز به روایت یک دختر نوجوان ۱۳ ساله
راوی داستان دختری ۱۳ ساله است که به همراه خانواده‌اش در ایران مشغول زندگی بوده‌اند. پلیس، پدر خانواده را دستگیر می‌کند و بعد هم خانواده را مجبور می‌کنند که به همراه پدر از ایران به افغانستان برگردند. همه‌ی این اتفاقات ظرف یک روز به وقوع می‌پیوندند و همه چیز در ضرب‌الاجل. به ناگاه خانواده‌ای که سال‌ها افغانستان را ندیده‌اند در مرز ایران و افغانستان رها می‌شوند.

در افغانستان هنوز جنگ است و جاده‌ها بسته‌. خانواده با یک کامیون به منطقه‌ای به نام «قل اردو» می‌روند. ادامه‌ی مسیر به دلیل ناامنی ممکن نیست. به آن‌ها پیشنهاد می‌شود که پیاده از وسط دشت عبور کنند تا به شهر بعدی برسند. اما راه دشت طولانی است. در میانه‌ی دشت می‌بینند که چند خانواده‌ی دیگر مثل آن‌ها که از ایران رد مرز شده‌اند کنار یک حلقه چاه چادر زده‌اند و روستایی جدید را راه انداخته‌اند. آن‌ها هم همان‌جا پاگیر می‌شوند. «دشت» روایت حوادث و اتفاقاتی است که در چند ماه حضور آن چند خانواده به وقوع می‌پیوندند: نوعی وضعیت تعلیق و آوارگی مجدد که در صفحات آخر کتاب می‌توان گفت به یک آوارگی دائمی منجر می‌شود.

ارزش تاریخی رمان دشت
زمان دقیق اتفاقات رمان «دشت» مشخص نیست. اما می‌توان حدس زد که وقایع این کتاب در اواخر دهه‌ی ۷۰ و یا اوایل دهه‌ی ۸۰ به وقوع می‌پیوندند.چرا که رد مرزهای خانوادگی از ایران در این دوره‌ی زمانی بسیار رایج شده بود. در رمان دشت هیچ کدام از شخصیت‌ها موبایل ندارند که این هم نشان می‌دهد دشت رمانی در مورد دهه‌ی ۹۰ نیست و یک جورهایی ثبت تاریخ است. تنها وسیله‌ی ارتباطی ساکنان دشت با دنیای بیرون (شهرهای افغانستان) سوداگری است که با فلانکوچ (یک نوع ون باری مسقف) هر چند هفته به آن‌ها سر می‌زند و جنس به آنان می‌فروشد و از آنان می‌خرد. بیشتر معاملات البته کالا به کالا است. او است که علاوه بر تأمین نیازهای اهالی دشت، خبرهای شهر و ناامنی نقاط مختلف افغانستان را برای خانواده‌ها می‌آورد.

یک رمان ساده در باب بحران هویت
روایت ریحانه افضلی از زندگی پس از رد مرز شدن از ایران در رمان دشت پیچیده نیست. شخصیت‌ها پیچیده نیستند. هر کدام در جای خود همان رفتاری را که انتظار می‌رود دارند. مثلا راننده‌ی فلانکوچ می‌توانست شیاد و دروغگو باشد، می‌توانست زندگی ساکنان دشت را با دروغ گفتن پیچیده‌تر کند. اما او هم آدم ساده و صافی است. به جای پیچیدگی شخصیت‌ها، ریحانه افضلی سعی کرده با تمرکز بر دختر ۱۳ ساله‌ی راوی، بحران هویت نوجوانی او را روایت کند.

رد مرز و اخراج نقطه‌ی شروع بحران برای قهرمان کتاب است. خاطرات رد مرز او و همسایگانش در دشت گاه و بیگاه در ذهن او تکرار می‌شوند:

«حبیب از ده‌سالگی قالی‌بافی کرده بود تا لحظه‌ای که مأمورین رد مرز در خانه‌اش را زده و خواسته بودند او و تمام شاگردهای ده‌ دوازده‌ساله‌ی کارگاه قالی‌بافی را رد مرز کنند. مادر حبیب با گریه و التماس یک روز فرصت گرفته بود: «این‌ها اولادهای مردم‌اند، امانت پیش ما. ای دارهای قالی از مردم هستند. بانید که تحویل‌شان بدیم. شما هم مسلمانید. ما هم کافر نیستیم، مسلمانیم. مه هم جای مادرتان. وقت بدید امانت‌های مردم ره تحویل‌شان بدیم.» و گریسته بود. می‌گفت خیال می‌کرده در شلوغی و آشوب آن روزها دیگر برنمی‌گردند. اما مأمورها روی درب خانه علامت گذاشته بودند و روز بعد برگشته بودند. «د او یک روز همین قدر شد که حبیب زنگ زد به صاحب‌کارش و گفت بیاید کارش را تحویل بگیرد. خوب شد امانت مردم ره تحویل دادیم. سلیمه ره نشد ببینم. همراه شوهرش سر کوره بود.» ص ۶۶

تحقیری که صحنه‌های رد مرز در ذهن راوی نوجوان ثبت کرده‌اند تا صفحات آخر کتاب که شاهد نوعی دگرگونی شخصیتی هستیم او را رها نمی‌کنند:

«به حیاط رفتم. مأمورها جلوی در را گرفته بودند و کسی از همسایه‌ها نمی‌توانست داخل بیاید. امیر و مجتبی، پسرهای زهرا خانم روی دیوار نشسته بودند. آقا رضا و پسرش میثم و زنش سودابه خانم پشت بام بودند و نگاه می‌کردند.
چرا گرفتن‌شون؟ این‌ها که آدم‌های خوبی بودن؟
چون افغانی هستن.
خب باشن. جرم که نکردن.
افغانی باید بره کشور خودش. خودشون که نمی‌رن، باید به زور بردشون.
به سمت صدایی که این جمله را گفته بود سرم را بلند کردم. آقا رضا بود. وقتی دید نگاهش می‌کنم با صدای بلند خندید. پسرش هم خندید.» ص ۱۱۴

وطن من کجاست؟!
بی‌وطن شدن اولین پیامد رد مرز ناگهانی خانوادگی برای دختر نوجوان کتاب دشت است. او در ایران بزرگ شده، در ایران به مدرسه رفته و درس خوانده. عزیزترین دوستش ایرانی است؛ اما به ناگاه از ایران اخراج می‌شود و به سرزمینی می‌رود که درگیر جنگ است و هیچ چیزی برای پذیرای او بودن ندارد. نه ایران وطن اوست و نه افغانستان و این بحران هویتی است که ریحانه افضلی به زیبایی با روایتی ساده و بی‌غل و غش سعی کرده آن را به تصویر بکشد. یکی از نمادین‌ترین توصیفات او به هنگام عبور از مرز ایران و افغانستان است، توصیفی که دلمردگی یک مهاجر افغانستانی و نومید بودن از همه‌ی سرزمین‌هایی که می‌توانند وطن او باشند و البته سکوت جامعه‌ی جهانی را در موجزترین شکل بیان می‌کند:

«پرچم‌های دو مملکت از شدت گرمای ظهر از نفس افتاده و تکان نمی‌خوردند. به نظرم رسید پرچمی که تکان نمی‌خورد و مثل یک لش روی پایه‌اش می‌افتد، هیچ زیبایی و ابهتی ندارد. دورتر در خاک وطن ما بالای یک ساختمان سفید، یک پرچم صلیب سرخ هم دیده می‌شد که آن هم تکان نمی‌خورد.» ص ۲۲

سرانجام دشت پناهگاهی می‌شود که راوی و خانواده‌اش سعی می‌کنند به آن دل ببندند. چند چادر در نزدیکی یک چاه آب، چند خانواده که مثل آن‌ها از ایران اخراج شده‌اند و دیگر هیچ:

«هیچ کس نمی‌دانست ما کجا هستیم؟ مگر این‌جایی که الان هستیم جزء دنیا حساب نمی‌شود؟ یعنی الان ما در دنیا نیستیم؟ البته که ما از حلقه‌ی ارتباط آدم‌ها بیرون افتاده‌ایم؛ نه مرده‌ایم و نه در میان‌شان وجود داریم؛ پس غیب شده‌ایم.» ص ۳۱

پناهگاه‌هایی جدید
زندگی پس از رد مرز شروع از صفر و زیر صفر است. خانواده‌ها با خاک دشت، خشت درست می‌کنند و خانه‌های فکسنی و بدون پنجره برای خودشان می‌سازند. کار و درآمدی ندارند و سعی می‌کنند با پس‌اندازهای آورده از ایران روزگار بگذرانند. دعواهای خانوادگی بیداد می‌کند. امید چندانی وجود ندارد. پناهگاه‌های راوی برای ادامه‌ی حیات یکی رابطه‌ی گرم و صمیمی‌اش با مادربزرگش می‌شود و دیگری عشقی پنهان به یکی از پسرهای همسایه (بشیر). پسرهای همسایه همه می‌خواهند بروند به شهر. آن‌ها هم از ماندن در دشت و محدود شدن دنیای‌شان خسته‌اند. عشق دختر نوجوان به بشیر رشته روایت جذابی را می‌سازد که طنزش از تلخی داستان کمی می‌کاهد:

«دختر ثریا را که دیدم فکرم از ناخوشی مادرکلان غافل شد. فرزانه آن‌قدر شیرین بود که تصمیم گرفتم اگر با بشیر عروسی کردم، سالی یک نوزاد به دنیا بیاورم. هر چقدر چیزهای مشترک من و بشیر بیشتر باشد باز هم کم است.»ص ۷۲

کیمیای آوارگی، مرگ و عشق
اما رابطه‌ی گرم و صمیمی با مادربزرگ و عشق پرشورش هم نمی‌پایند. ریحانه افضلی با یک پایان‌بندی تدریجی می‌کوشد نشان دهد که ویرانی‌های یک سرزمین درگیر جنگ حتی به دوردست‌ترین آدم‌هایی که اصلا ارتباطی با آن سرزمین ندارند و در یک انزوا در حال زندگی‌اند هم سرایت می‌کند. یک جایی همان اوایل کتاب هم این حرف را از زبان راوی بیان کرده بود که:

«هیچ آدم زیرکی نمی‌تواند تحولات یک سرزمین در حال جنگ را پیش‌بینی کند تا بتواند بر اساس آن نقشه‌ی زندگی‌اش را پیش ببرد. آدم‌ها در سرزمین‌های در حال جنگ باید مثل خود جنگ، قریب‌الوقوع و پیش‌بینی‌ناپذیر باشند.» ص ۱۶

این جملات هر چند زیبا هستند و یک جورهایی جزء جملات طلایی کتاب به شمار می‌روند، اما دو تا مشکل دارند: یکی این‌که از زبان نوجوان ۱۳ ساله کمی عجیب هستند. این جملات پختگی تجربه‌ی یک عاقله زن پس از حوادث را دارد. شاید مجموعه‌ حوادثی که قهرمان کتاب از سر می‌گذراند در انتها همچه جملاتی از او را پذیرفتنی کند؛ اما این جملات در صفحات اولیه‌ی کتاب نوشته شده‌اند. در حالی‌که راوی باید احتمالا آن‌ها را در صفحات آخر کتاب بیان می‌کرد.

خط آخر کتاب تنها جایی است که نام راوی کتاب بیان می‌شود: شیرین. در جایی که حس می‌کنیم با پایانی تلخ مواجه هستیم نام «شیرین» کمی التیام‌بخش می‌شود. گویی درد بی‌هویتی یک دختر نوجوان افغانستانی رد مرز شده باعث شده بود که او در طول ۱۱۵ صفحه‌ی کتاب نامی نداشته باشد، نه خودش را به نام صدا کند و نه دیگران او را. اما در صفحه‌ی آخر رمان «دشت» با فهمیدن نام او متوجه می‌شویم که او به بلوغ رسیده است و آوارگی، مرگ و عشق خاک وجودش را کیمیا کرده‌اند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...