میثم رشیدی مهرآبادی | جام جم


«وضعیت بی‌عاری» قبل و بعد از برگزیده شدنش در جایزه جلال بحث‌برانگیز بود و از حامد جلالی خواسته بودیم بنشینیم به گفتن و شنیدن حرف‌هایی که تا امروز نزده بود. بزرگوارانه پذیرفت و همراه با سرکار خانم سمیه سلطانپور، مهربانانه به سؤالات و ابهامات ما پاسخ گفت:

خلاصه رمان وضعیت بی‌عاری  حامد جلالی

برداشت از آیه قرآن
در نوشتن رمان وضعیت بی‌عاری دوست داشتم از تجربه‌های 40ساله‌ام بسیار بهره ببرم. من زیست‌های متفاوتی را تجربه کرده بودم‌؛ چه در هنر و چه در برخورد با مردم‌؛ گروه‌ها و اصناف مختلفی را دیده بودم و با آنها زندگی کرده بودم. تمام سعی‌ام را کردم تا همه‌ این تجربه‌ها به‌قدر کفایت و به‌صورت منطقی در رمانم بارگذاری شوند. مثلا مفهومی را از نظر معنوی می‌خواستم داشته باشم و این مفهوم را می‌خواستم به شیوه‌ای انتقال دهم‌؛ شیوه‌ «کاشت، داشت و برداشت»‌؛ وقتی «حلیمه» و «رام» همدیگر را می‌بینند و حس می‌کنند عاشق هم شده‌اند، هر دو احساس گناه می‌کنند، چون از دو دین مختلف هستند. دختر برای جبران این گناه به قرآن پناه می‌آورد و آن را که باز می‌کند به آیه‌ای خاص می‌رسد. پسر می‌خوابد و از زبان دین خود مضمون همان آیه را می‌شنود. بعد‌ها در یک‌سوم پایانی کتاب این دو نفر جایی نشسته‌اند و رام که هم مندائی است و هم مسلمان اما بین این دو مانده و ادعا دارد این دو دین با هم فرقی ندارند و هر دو یک حرف را می‌زنند، دارد قرآن می‌خواند و به همین آیه می‌رسد... آیه‌ای که در ابتدای کتاب آمده و در این قسمت رمان باز تکرار می‌شود، چیزی را برای کسی که بخواهد به زیرمتن رمان توجه کند منتقل می‌کند که خواسته‌ من هم بوده است و در انتهای رمان کاملا این آیه تفسیرپذیر است و مرحله‌ برداشت آنچه در ابتدا کاشته بودم فرا می‌رسد: «قُلْ لَنْ یصِیبَنا إِلَّا ما کتَبَ ا... لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَى ا... فَلْیتَوَکلِ الْمُؤْمِنُونَ» آیه 51 سوره توبه

ماجرای شهید اندرزگو
مادرم نقل می‌کرد شهید اندرزگو از دوستان نزدیک پدرم بود و وقتی به قم می‌آمد برای این که کارهای انقلابی‌اش را پیش ببرد، خواهر من را که آن زمان خیلی کوچک بود با خود می‌برد که کسی به او شک نکند، این داستان به من کمک کرد تا ابتدای رمان که صاحب، حلیمه را برای کارهای انقلابی‌اش با خود می‌برد را بسازم. یا ارتباط اندرزگو با مراجع قم و این که برای پدرم دو تا اسلحه کلت کالیبر 22 آورده بود، آن قسمتی را که صاحب از اندرزیان اسلحه‌ها را می‌گیرد و... به همین ماجرا برمی‌گردد. زندگی شیخ‌ابوالقاسم که نام پدرم نیز هست شباهت زیادی به زندگی پدرم دارد، همان روحیه مبارزاتی و همان عشق به همسر و فرزند و همان احترام و عزت به دیگران. من در دنیای رمان چیزی دور از زندگی و تجربیات شخصی نویسنده نمی‌بینم و هرچه بررسی کردم، دیدم کارهای موفق دنیا بسیار وابسته به تجربه زیسته نویسندگان اثر بوده و هست. برای همین خودم را موظف کردم تا 40سال خاطراتم را مرور کنم و هرچه را که به کارم می‌آید، با منطق داستانی که دارم پیش ببرم، مطابقت بدهم و استفاده کنم.

آیا پسرمسلمان می‌شود تا امکان ازدواج‌شان مهیا شود؟
حلیمه و رام بارها به خانواده‌های‌شان درباره عشق‌شان می‌گویند و رام به خاطر عشق حلیمه بارها از برادر حلیمه کتک می‌خورد! تا کار به جایی می‌رسد که با هم قرار می‌گذارند و در یک قرار عاشقانه متاسفانه شیطان در پوست‌شان می‌افتد و با هم رابطه برقرار می‌کنند. بعد تصمیم به فرار می‌گیرند و حلیمه می‌گوید: «من مسلمان و شیعه‌ام و نمی‌توانم زن یک آدم با دین دیگر شوم.» شیخی پیدا می‌کنند که به اعتقادشان امروزی است و به شرط مسلمان‌شدن رام، صیغه عقد را برای آنها جاری می‌کند... .رام اشهدین را می‌گوید اما شیخ اصرار دارد که باید شیعه شود و رام اشهد ان علی ولی‌ا... را هم می‌گوید و شیعه می‌شود. خب از نظر من که این اصلا مشکلی نداشت و قبلا هم از این نوع عشق‌ها داشته‌ایم، حتی در تلویزیون سریالی به نام مدار صفر درجه ساخته شد که عشق پسری شیعه به دختری یهودی را در فرانسه نشان می‌داد و... و از آنجاکه به عقیده‌ مقام معظم رهبری این دین یعنی صابئین اهل کتاب هستند، پس این عشق و ازدواج مشکلی نداشته و ندارد. شهرستان ادب هم به بعضی قسمت‌ها خرده گرفت که تمامی آن صفحات یا پاراگراف‌ها را حذف کردم و بعد کار را برای ارشاد فرستادیم. ناشر نه آن موقع و نه بعد از آن مشکلی در کار ندید، چون واقعا مشکلی نداشته و ندارد. من مضمونی به معنای واقعی عاشقانه کار کردم که شخصیت‌هایش رو‌به‌رشد و تعالی هستند و در خلال آن انقلاب و روحیه‌ دفاعی مردم هم رو‌به‌رشد است و انتهای داستان نشان می‌دهم که دفاع‌مقدس به معنای واقعی یعنی چه‌؛ اینها چه ایرادی دارد؟!

رمزورازهای کتابم
کارهایی در کتاب کرده‌ام که حالا دیگر وقت گفتن‌شان است: این کتاب 11راوی دارد. آنها داستان را با هم روایت می‌کنند وبعضا راویان تکرار می‌شوند. تمام داستان از اینجا شروع می‌شود که مادری نمی‌خواهد پسرش به جنگ برود، پس به نظر می‌رسد پسر باید شخصیت اصلی باشد. پسر فرزند زوجی مندائی است که اسم مرد رام بوده و اسم زن رود‌؛ یعنی اسم دو اسطوره‌ای که به عقیده مندائیان، خداوند دنیا را از هرچه انسان است، پاک می‌کند و فقط این دو زوج می‌مانند. آنها عقیده دارند سه بار این اتفاق افتاده و یک‌بار دیگر این اتفاق می‌افتد. وقتی رام با رود ازدواج می‌کند، امیدوارند اینها آن دو زوج باشند و پسرشان موعود باشد، برای همین اسم پسرشان را فرجام می‌گذارند، اما رود فوت می‌کند و رام به ایران برمی‌گردد و با حلیمه ازدواج می‌کند و کلا از دین مندائی خارج می‌شود. حالا اسم آن پسر خلیل شده و حلیمه او را بزرگ کرده است. او دوازدهمین راوی کتاب است که البته اصلا روایتی نمی‌کند‌؛ حتی در طول 327 صفحه کتاب یک جمله هم حرف نمی‌زند. او که قرار بود منجی باشد، در سکوت کامل است و به جایش دیگران حرف می‌زنند، این که او دوازدهمین اما غایب است یکی از کارهای مهندسی شده‌ کتاب من بوده و هست.

داستان کوتاهی که یک رمان بود
من در جشنواره خلیج‌فارس یاسوج شرکت کردم. جشنواره خوبی بود، یک سال رتبه آورده بودم و بنا گذاشتم سال بعد هم حتما بروم. اردیبهشت بود و من داستانی کوتاه در مورد کسانی که لب خلیج زندگی می‌کنند نوشته بودم. خانواده مسلمانی که نمی‌خواهد فرزندش به جنگ برود، شوهر کشته شده و زن می‌خواهد بچه را حفظ کند. این بچه روی شط کشته می‌شود و عراقی‌ها او را زده‌اند و زن به‌خاطر فرزندش می‌خواهد بجنگد. این داستانی کوتاه بود و جایزه گرفت. خانم شیوا مقانلو و آقای ابوتراب خسروی، داور بودند. نظر خانم مقانلو این بود که کار خوبی بود ولی این یک رمان است. من تنبل بودم و فکر می‌کردم صرفا داستان‌کوتاه‌نویسم و رمان‌نویس نیستم. تا این‌که مهدی کفاش گفت طرح را برای اولین دوره مدرسه رمان شهرستان ادب بفرستم. من این داستان را عینا به مهدی دادم و او وصل‌کننده بود و کار پذیرفته شد و خانم سلیمانی کار را دوست داشت و گفت من مشاور تألیف این کار می‌شوم و ایشان با اخلاق مادرانه، من را تشویق کردند و به من جرأت دادند که می‌توانم رمان آن را بنویسم.

اردکی که مدام در آب است!
در کتاب تاریخ‌ پانصد ساله خوزستان احمد کسروی در قسمت مردم‌شناسی کلمه‌ صُبی را دیدم. کنجکاو شدم و متوجه شدم آنجا دین‌هایی وجود دارد و من بی‌اطلاع بوده‌ام. دنبال کلمه بودم. خوزستانی‌ها به این اقلیت می‌گویند صبی. هیچ ربطی به کلمه صابئین ندارد. صبی به معنای اردکی است که یک‌سره در آب است. چون اینها غسل می‌کنند این‌طور صدای‌شان می‌کنند. البته این اقلیت هم این اسم را پذیرفته‌اند و حتی فامیلی صبی دارند. وقتی جست‌و‌جو کردم، دیدم چقدر خوب است که شخصیت مرد داستان من از اینها باشد. با خانم سلیمانی تماس گرفتم و ایشان نفس راحتی کشید و گفت دارد رمان می‌شود. کار تا این لحظه بُعد نداشت و با این مسأله به چالش و بُعدی رسید و می‌توانیم بگوییم رمان است. آن وقت فهمیدم مسیر درست است و ازاینجا کار جدی شروع شد.درمورد بعضی شخصیت‌ها باید بگویم خیلی تحقیق کردم؛ مثلا آیت ا...شیخ عبدالرسول قائمی را جناب آقای شریعتی‌مهر به من معرفی کردند. زندگی ایشان را خواندم و دیدم فردی با‌نفوذ بوده‌اند و می‌توانند به تنهایی تمام بار داستانی آبادان رمانم را به دوش بکشند. وجود ایشان در رمان کمک زیادی به من کرد. وجود شخصیت پدرم هم همچنین و البته مادرم که همیشه همسری وفادار و همراه بود برای مبارزات پدرم. وجود شخصیتی به نام محمد جهان در زندان که روی شخصیت صاحب تأثیر زیادی می‌گذارد و او را از یک جوان صرفا با شور به جوانی با شور و شعور می‌رساند را از شهید محمد جهان‌آرا وام گرفته بودم که عضوی از منصورون بود. داستان من ازروز اول محرم سال1359 شروع می‌شود وکل رمان در 10روزدهه محرم اتفاق می‌افتدو بقیه داستان روایت‌هایی است که حلیمه دارد برای بچه‌ها تعریف می‌کند و روز عاشورا هم خلیل مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد. تمام این 10 شب مادر برای بچه‌ها داستان‌هایی هزارویک‌شبی تعریف می‌کند تا بنشینند و به جنگ نروند.

بهره از خاطرات بزرگان
بعضی از بزرگواران در ایران استفاده از خاطرات، یا حتی تأثیرگرفتن از داستان یا کتابی دیگر را ارزش ادبی نمی‌دانند، درحالی‌که این در دنیا کسر ارزش که نیست، جزو امتیازات کتاب محسوب می‌شود. من بنابر همین اعتقاد از خاطرات زیادی بهره گرفته‌ام و حتی از بزرگان زیادی سود برده‌ام. من نه‌تنها اینها را بد نمی‌دانم که با افتخار می‌گویم رمانی نوشته‌ام که توانسته از ظرفیت‌های دور و برم بهره ببرد و مهم این است که رمان بتواند نهایتا روی پای خودش بایستد و ترکیب و مونتاژ نهایی اثر مهم است.
و در آخر درخت بی‌عار یکی از چیزهایی است که همیشه پز آن را داده‌‌ام. این شخصیت آن‌قدر در رمانم جا افتاده که واقعا اگر اثرم از نظر روایی سوررئال بود، این شخصیت را هم مثل انسان‌ها روایت می‌کردم. گاهی داستان‌ها و خرافاتی که در مورد او گفته می‌شود به‌تنهایی بار معنوی داستان را به دوش می‌کشد و نیازی به هیچ توضیحی نیست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...